|

بازگشت بهمن و پشت‌ دادن به اورنگ شهریارى

پس از آنکه تیر دو‌شاخ رستم در چشمان اسفندیار رویین‌تن نشست که مانند هر رویین‌تنى یک نقطه از بدنش زخم‌پذیر بود -همان گونه که آشیل پاشنه پایش و زیگفرید نقطه‌اى در پشتش و اسفندیار چشمانش و به گفته‌اى اسفندیار براى رسیدن به اورنگ شهریارى چشم خرد از دست داده بود- اسفندیار در دم واپسین، فرزند خویش بهمن را به رستم سپرد

بازگشت بهمن و پشت‌ دادن به اورنگ شهریارى

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

پس از آنکه تیر دو‌شاخ رستم در چشمان اسفندیار رویین‌تن نشست که مانند هر رویین‌تنى یک نقطه از بدنش زخم‌پذیر بود -همان گونه که آشیل پاشنه پایش و زیگفرید نقطه‌اى در پشتش و اسفندیار چشمانش و به گفته‌اى اسفندیار براى رسیدن به اورنگ شهریارى چشم خرد از دست داده بود- اسفندیار در دم واپسین، فرزند خویش بهمن را به رستم سپرد تا به او آیین رزم و بزم و شهریارى بیاموزد و چند سالى بهمن در سراى رستم به مهر بزیست و از مهمان‌نوازى‌هاى رستم بهره‌مند شد و سرانجام هنگامى که جاماسب دریافت روزهاى پایانى گشتاسب فرا رسیده، از او خواست بهمن را نزد خود فراخواند و اورنگ شهریارى بدو بسپارد و گشتاسب پذیرفت و فرستاده‌اى به زابل روانه کرد که بهمن را بازگرداند. رستم با پیشکشى‌هاى بسیار و با دلتنگى بهمن را به بلخ فرستاد و خود تا دو منزل او را همراهى کرد.

گشتاسب با دیدن چهره فرزندزاده خویش، دیده پر آب گرداند و به او گفت که در گیتى کسى چون تو به اسفندیار ماننده نیست و چون بهمن را روشن‌دل و یادگیر یافت او را اردشیر خواند.

چو گشتاسب روى نبیره بدید‌/ شد از آب دیده رخش ناپدید

بدو گفت اسفندیارى تو بس‌/ نمانى به گیتى جز او را به کس

ورا یافت روشن دل و یادگیر‌/ از آن پس همى خواندش اردشیر

و در این هنگام است که روزگار پهلوانى به پایان مى‌رسد و با پادشاهى اردشیر شاهنامه رنگ و بوى تاریخى به خود مى‌گیرد. اردشیر را «درازدست» خوانده‌اند و فردوسى، پیر توس، او را این‌گونه مى‌خواند:

گوى بود با زور و گیرنده‌دست‌/ خردمند و دانا و یزدان‌‌پرست

چون بر پاى بودى سر انگشت او‌/ ز زانو فزون‌تر بدى مشت او

گشتاسب اگرچه در آن اندیشه بود که شهریارى خویش را به بهمن، فرزند اسفندیار بسپارد باز هم دل آن را نداشت که خود کناره گیرد و جاماسب بود که او را برمى‌انگیخت تا از تاج‌وتخت کناره گیرد و گشتاسب بهانه مى‌آورد تا فرزندزاده را بیشتر بیازماید و چون چندگاهى او را در بزم و رزم و در میدان چوگان و شکار آزمود و دانست او پهلوانى همانند اسفندیار است، آنگاه پذیرفت اورنگ پادشاهى را رها کند و به بهمن بسپارد و به جاماسب گفت: ‌شادمانم که خداوند دو گیتى، بهمن را به من و ایران داده است، چه بیم آن داشتم پس از اسفندیار کسى نباشد که شایستگى شهریارى ایران را داشته باشد و مى‌دانم این پادشاهى تا جاودان خواهد ماند و اگرچه رویین‌تن من گم شد، فرزندى از او به جاى مانده که زنده‌کننده  یاد اوست.

همى گفت کاینم جهاندار داد‌/ غمى بودم از بهر تیمار داد

بماناد تا جاودان بهمنم‌/ چو گم شد سرافراز رویین‌تنم

سرآمد همه کار اسفندیار‌/ که جاوید بادا سر شهریار

در اینجا بازخوانى زندگى اسفندیار به پایان رسید و آنگاه به داستان رستم و برادر بى‌خردش، شغاد، مى‌پردازم.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.