|

روزهاى پسا اسفندیار

پس از کشته‌شدن اسفندیار، پشوتن برادر دل‌سوخته و غمین او، پیکر بى‌جان برادر را با اشک و آه و اندوه و مویه به نزد پدر آورد. گشتاسب وانمود مى‌کرد سوکمند است و جاماسب با چشمانى گریان کشته‌شدن فرزندش «گرامى» را در یاد زنده مى‌کرد و به پشوتن مویه‌گر به اندوه مى‌نگریست.

روزهاى پسا اسفندیار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

پس از کشته‌شدن اسفندیار، پشوتن برادر دل‌سوخته و غمین او، پیکر بى‌جان برادر را با اشک و آه و اندوه و مویه به نزد پدر آورد. گشتاسب وانمود مى‌کرد سوکمند است و جاماسب با چشمانى گریان کشته‌شدن فرزندش «گرامى» را در یاد زنده مى‌کرد و به پشوتن مویه‌گر به اندوه مى‌نگریست. پشوتن ادب را در برابر پدر شهریارش نادیده گرفته، با درشتى با او سخن گفت و آنچه در نهان داشت آشکارا بازگفت و در گوشه‌اى از درگاه پدر سوکمندانه بنشست.

چون همگان از درگاه شاه بیرون شدند، به‌آفرید و هماى زارى‌کنان چهره بخراشیدند و به درگاه شاه آمدند. این دو همان خواهرانى بودند که به کوشش اسفندیار از چنگال ارجاسب و از بردگى رهایى یافته بودند و اسفندیار نزد آنان جایگاهى والا داشت. آنان به سرزنش گشتاسب را گفتند: «اى بزرگمرد، به پایان کار اسفندیار نیندیشیدی که او را به نبرد رستم روانه کردى؟ با آن برادرى که به کین زریر برخاست و روز روشنِ چینیان را شب تار گرداند چه کردى، همان برادرى که از چنگال شیر، گورخر را مى‌ربود؟ پادشاهى تو امروزه به کوشش او به جاى مانده است. یک بار سخن نامردمان را باور کردى و برادرمان را به زنجیر و بند کشیدى و آن‌گاه که او در بند بود، نیاى‌مان، لهراسب کشته شد و پیروزى از سپاه ایران روى گرداند. فراموش کردى زمانى که ارجاسب از خلخ به بلخ آمد، چگونه زندگى همگان تلخ گردید؟ فراموش کرده‌اى که ما پوشیده‌رویان را از ایوان برهنه بیرون کشید؟

و تنها اسفندیار بود که ما را از بندگى و بردگى در رویین‌دژ رهایى بخشید و ارجاسب را که تیزترین و بیم‌آورترین دشمن تو بود، از پاى درآورد. با این‌همه او را به زابل فرستادى تا اندیشه پادشاهى از سر برون کند و اکنون خویشتن آسوده ‌دار که او هر اندیشه‌اى را از سر برون کرده و دیگر به جانشینى تو نمى‌اندیشد. دریغا، دریغ که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم و زال، آن ‌که او را کشت، تو بوده‌اى و تنها تو او را کشته‌اى. آیا شرم ندارى با این ریش سپید برادر ما را به امیدى واهى گسیل داشتى و به کشتن دادى؟ پیش از تو پادشاهان بسیارى بوده‌اند، همه سزاوار اورنگ شهریارى هیچ‌یک فرزند خویش را براى پشت‌دادن به این تخت به کشتن ندادند».

گشتاسب پشیمان و آزرده از آنچه رخ داده بود، پشوتن را گفت: «اینان را آرام گردان». پشوتن با دلى شکسته و رخى زرد، دو خواهر را از ایوان شاه نزد کتایون برد و او را مغموم و مات‌زده و اشک‌ریزان دید. پشوتن مادر را گفت: «از سر به دیوار کوبیدن و مشت بر تابوت زدن چه آید، اکنون اسفندیار شاد و روشن‌روان خفته است. او دیگر دل‌نگران مرزهاى ایران‌زمین نیست». کتایون آرام گرفت و به پسند خداوند دل خوش کرد. از آن زمان به درازناى یک سال در هر کوى و برزنى در مرگ اسفندیار شیون بود و مردمان از تیر گز و زیرکى و نیرنگ زال بسیار مویه مى‌کردند.

از دیگر سوى، بهمن در زابلستان سرپرستى پدرانه رستم را پذیرا شده بود و همه‌روز به نخجیر و شادنوشى و گردش در گلستان مى‌گذراند و رستم او را سوارى و آیین رزم و بزم مى‌آموخت. رستم به او بیش از فرزند خویش مهر مى‌ورزید و پیوسته او را شاد و خندان در کنار خویش داشت.

چون روزگارانى بگذشت و آتش خشم فرونشست و داغى کینه به سردى گرایید، رستم با یادى غم‌آلود از مرگ اسفندیار، نامه‌اى براى گشتاسب نوشت و از آموزش‌هاى بهمن و آرامش و آسایشى که از آن برخوردار است، سخن گفت. در آغاز نامه، خداوندگارى را آفرین گفت که مردمان را از کین‌دوزى پرهیز مى‌دهد.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.