• ایمالز جستجوگر کالا
  • |

    جهانى سوگمند در مرگ اسفندیار )2(

    چون کتایون و خواهران اسفندیار از مرگ فرزند و برادر خود آگاه شدند، همه برهنه سر و پاى در غبار و خاک‌آلود، بر تن جامه دریدند و پشوتن با اسب سیاه بریده‌بال و بریده‌دم به ایشان رسید. آنان به آغوش پشوتن پناه بردند و از مژه خون فرو ریختند و از او خواستند تابوت بگشاید و تن رنجور و خسته او را به ایشان بنماید.

    جهانى سوگمند 

در مرگ اسفندیار )2(

    چون کتایون و خواهران اسفندیار از مرگ فرزند و برادر خود آگاه شدند، همه برهنه سر و پاى در غبار و خاک‌آلود، بر تن جامه دریدند و پشوتن با اسب سیاه بریده‌بال و بریده‌دم به ایشان رسید. آنان به آغوش پشوتن پناه بردند و از مژه خون فرو ریختند و از او خواستند تابوت بگشاید و تن رنجور و خسته او را به ایشان بنماید. پشوتن در کنار مادر و خواهرانش مى‌گریست و نمى‌دانست با خواهش آنان چه کند. سرانجام آهنگرى را خواند تا سوهانى آورد و سر تنگ تابوت را بگشود. چون مادر و خواهرانش روى پوشیده از مشک و ریش سیاه او را دیدند، رستاخیزى بر پاى شد و سر بر سینه آن پیکر بى‌جان نهادند و آن‌چنان غمانه گریستند که واژگان را توان بیان آن نیست. کتایون خاک بر سر و روى خویش بیفشاند و فریاد برآورد: «زین پس چه کسى را به جنگ خواهد برد تا جان کم‌بهایش را رهایى بخشد؟ زین پس چه کسى را به کام نهنگ خواهد سپرد؟» خواهران به یال اسب سیاه سوگمند بیاویختند و بر تارک اسب خاک ریختند.

    خروش سپاه نیز به ابر برآمد و آنگاه پشوتن به ایوان گشتاسب گام نهاد. چون نگاهش بر چهره گشتاسب نشست، بر او خروشید و او راه هیچ نماز نگزارد، به نزدیک اورنگ شاه رفت و به فریاد گفت: «نیک بنگر اى سر سرکشان، چگونه بخت بر تو برگشته است. بدان که نه‌تنها با ایران‌زمین بد کرده‌اى که با تن خویش نیز چنین. بدان که فره ایزدى از تو دور خواهد گشت و نشانه‌هاى خرد در تو خاموشى خواهد گرفت و بادافره این بداندیشى را خواهى دید. از این پس با کشته‌شدن اسفندیار پشت تو نیز شکسته خواهد شد. آنچه از آن تو خواهد شد، همان باد در مشت است. براى نگاهداشت تاج و تخت خویش، فرزند را به خاک و خون کشیدى و به خون بسپردى و آرزومندم نه تخت برایت بماند و نه شهریاری‌ات. با این همه دشمنان که در جهان دارى، این تاج و تخت بر تو گوارا نخواهند ماند. دریغا که نمى‌دانى با خود چه کرده‌اى، در این گیتى‌ات براى تو تنها نکوهش است و در روز شمار، باید پاسخ‌ گویى چرا فرزندت را به کشتارگاه روانه کردى».

    و چون این سخت بگفت، روى به جاماسب کرد که پریشان و غمگین بى‌سخن به نگاه ایستاده بود: «که اى شوم بدکیش و بدزاد مرد، در گیتى جز سخن دروغ هیچ ندانى، تو همانى که میان پدر و فرزند دشمنى افکندى، مگر بدآموزى و از نیکى بریدن و به بدى پیوستن اندیشه دیگرى در دل و سر نمى‌پرورى. تو بذرى را در جان نشانده‌اى که میوه آن، خون و آتش و توفان است. به نیرنگ تو بزرگمردى کشته شد که روز همه ایرانیان باژگونه گشت. تو شاه را راه کج آموختى، تو اسفندیار را به کشتن دادى، اى پیر کج‌راه و کج‌اندیش، تو مى‌دانستى که مرگ اسفندیار تنها در کف رستم نامدار است». و آنگاه پشوتن آخرین سخنان اسفندیار را بازگفت که بهمن را به رستم سپرد تا او را شیرمردى چون خود بپرورد. آنگاه بود که نشانه‌هاى پشیمانى در چهره گشتاسب نمایان شد و افسوس که اندوه و پشیمانى به کار نیاید.

    بگفت این و رخ سوی جاماسب کرد/ که‌ ای شوم بدکیش و بدزاد مرد/

    ز گیتی ندانی سخن جز دروغ/ به کژی گرفتی ز هرکس فروغ/

    تو آموختی شاه را راه کژ/ ایا پیر بیراه و کوتاه و کژ

    تو گفتی که هوش یل اسفندیار/ بود بر کف رستم نامدار.