|

وقتی موشک خانه‌مان را ویران کرد

آن شب هولناک از تولد دوستم برگشته بودم. حدود ساعت 12 شب از جشن تولد به خانه رسیدیم. امتحانات پایان‌ترم تمام شده بود و زندگی‌ طوری پیش می‌رفت که انگار همه‌چیز بی‌نقص بود.

وقتی موشک خانه‌مان را ویران کرد

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

آنیسا رحمانیان

 

آن شب هولناک از تولد دوستم برگشته بودم. حدود ساعت 12 شب از جشن تولد به خانه رسیدیم. امتحانات پایان‌ترم تمام شده بود و زندگی‌ طوری پیش می‌رفت که انگار همه‌چیز بی‌نقص بود.

آن شب دیر خوابیدم، حدودا ساعت یک یا دو بامداد بود. با حالی خوش و خواب‌آلود گوشی را به شارژ زدم و به خواب رفتم. درست به خاطر ندارم، انگار آن شب خواب عجیبی دیدم و با حالتی عجیب‌تر، که گویی شخص خاصی به من هشدار داد: «فرار‌ کن، از خواب بلند شو!»، و با شوک شکستن شیشه روی سرم بیدار شدم. اصلا حس واقعی‌بودن نمی‌داد. نه‌تنها تنفس سخت بود، حتی پنج سانتی‌متر جلوتر را هم نمی‌شد دید. با وجود شوک واردشده، تا جایی که در توان داشتم پدرم را صدا زدم. بعد از دو، سه بار صدا‌زدن بود که صدای پدرم را شنیدم‌. او هم من را صدا می‌زد. به سمت درِ اتاق رفتم. پدر دستم را گرفت و به بیرون کشید. گیج بودم و نمی‌دانستم که چه اتفاقی در حال رخ‌دادن است. پدر من را به سمت اتاق خواب خودشان و پیش مادرم برد، من روی تخت نشستم تا کمی آرام شوم. در سرم احساس درد داشتم. دستی به صورتم کشیدم و متوجه شدم که از سرم خون‌ می‌آید. پدر و مادر در تلاش بودند که هرچه سریع‌تر از ساختمان خارج شویم. تازه فهمیدم خانه ما بمب خورده و یک‌شبه جنگ شده است. در ذهنم به این باور رسیده بودم که اگر از الان به بعد زندگی ما به این شکل و با جنگ قرار است تغییر کند، من بشخصه مرگ را 

ترجیح می‌دهم.

دست در دست پدر و مادر تا آشپزخانه حرکت کردیم. در آن لحظه شعله‌های آتش‌ را که از پذیرایی‌ وارد خانه ما می‌شد، می‌دیدم. مغزم دیگر از حالت نیمه‌هوشیار و شوک درآمده بود و در فضای بیم و امید به دنبال راهی بودیم که از خانه خارج شویم و به سمت خروجی خانه حرکت کردیم. حین خروج پای راستم را روی چیزی شبیه آجر گذاشتم و ناگهان درد شدیدی احساس کردم، حسی مانند فرو‌رفتن چاقو در کف پا. فرصت ایستادن نبود باید هرچه سریع‌تر خارج می‌شدیم.

در مسیر خروج دودی وحشتناک از خانه همسایه‌ها می‌آمد. تنفس به‌شدت سخت شده بود. محل پله‌های اضطراری را به خاطر آوردم. سمت چپ به نظر کاملا تخریب شده بود و ناچار تلاش کردیم از پله‌های سمت راست خارج شویم. هم‌زمان فریادهای کمک همسایه روبه‌رویی به گوش می‌رسید. آنها را خوب نمی‌شناختم، فقط می‌دانستم که حداقل یک بچه کوچک دارند. مادرم به سمت آنها رفت ولی من به سمت در خروجی رفتم. یادم نمی‌آید درِ خروجی واقعا سر جایش بود یا نه، ولی به یاد دارم که پله‌های اضطراری به اندازه کافی سالم بودند.

چند ثانیه به پله‌ها نگاه کردم و نفسی عمیق کشیدم و به داخل برگشتم تا پدر و مادرم را صدا کنم. لحظاتی بعد روی پله‌های اضطرار ایستاده بودیم و نفس می‌کشیدیم. همسایه روبه‌رو نیامد، گویا خیلی ترسیده بود. تا حدودی آرام شده بودیم. والدینم که گوشی‌هایشان را با خود به همراه آورده بودند، شروع کردند به تماس‌گرفتن برای کمک و چک‌کردن اخبار. من گوشی‌ام را جا گذاشته بودم‌. ما حتی کفش هم نداشتیم.

در این بین متوجه فریاد کمک‌خواهی همسایه‌های ساختمان‌های دیگر شدیم. ما هم شروع به داد‌زدن برای کمک کردیم اما احساس می‌کردیم به این زودی کمک نخواهد آمد. به اقوام و دوستانی که در نزدیکی ما زندگی می‌کردند زنگ زدیم؛ ولی گوشی‌ها خاموش بود.

پدر و مادر را راضی کردم که از پله‌های اضطراری پایین برویم (حالا دیگر چندان شبیه پله نبودند). از آنجایی که من مرتب ورزش می‌کردم و تجربه کوهنوردی داشتم، برایم خیلی سخت نبود که از آوار‌های روی پله پایین بروم؛ ولی برای مادرم نه، بدن او بعد از یک بیماری سخت به‌شدت ضعیف شده بود و پاهایش مشکل داشت.

با این حال ما به سمت پایین راه افتادیم. پدرم دست مادر را گرفته بود و من کمی جلوتر از آنها پایین می‌رفتم. وقتی از طبقه هفت به چهار رسیدیم دیگر از فرط درد نمی‌توانستم درست راه بروم. از اینجا به بعد، پله‌ها سالن بودند. هرچند به خاطر ترکیدگی لوله‌ و فعال‌شدن آب‌پاش‌ها کاملا خیس شده بودند. آب‌ خنک روی پاهایم حس خوبی داشت، ولی پدرم در این مسیر دو مرتبه به‌شدت لیز خورد  و به زمین افتاد.

بالاخره توانستیم از ساختمان خارج شویم. حس آرامشی که آن لحظه به من دست داد غیرقابل وصف بود. اما دیگر نمی‌توانستم  راه بروم.

پایین ساختمان پر از شیشه‌های شکسته‌ بود؛ خوب که نگاه کردم، شیشه‌های پنجره‌ خانه خودمان هم ریخته بود. پای مادرم در این مسیر پر از شیشه و به‌شدت زخمی شده بود. من که به نسبت جلوتر از آنها بودم، از یک نفر که آنجا بود کمک گرفتم و از پله‌هایی که به سمت در خروجی محوطه می‌رفت بالا رفتیم.

در این بین یاد همسایه‌های روبه‌رویی‌مان افتادم که هنوز در حال فریادزدن از بالای ساختمان بودند، بعضی‌ها بچه کوچک داشتند و پایین‌آمدن برایشان سخت بود. کاری که من انجام دادم این بود که اطلاعات طبقات را به افراد دادم.

به هر کسی که از کنارم رد می‌شد می‌گفتم پله‌های اضطراری تا طبقه هفتم سالم هستند و می‌توان از آنها استفاده کرد. از در خروجی رد شدیم تا منتظر اورژانس شویم. من با چشمان خودم یک نوزاد خونی و حتی یک زن که به نظر می‌رسید هر دو پایش به‌شدت دچار سوختگی شده را دیدم.

خانه‌ای که پدر و مادرم از جان و دل برای خرید و بازسازی آن زحمت کشیده بودند در عرض چند ثانیه کوتاه کاملا نابود شد‌ و این حقیقت من را از درون شکست. در این حین شاهد فریاد‌های پسری بودم که مدام به امدادگران اورژانس تندی می‌کرد تا مادرش را زودتر پیدا کنند؛ همه اینها به قدری وحشتناک بود که مغزم توان پردازش آن را نداشت. چند دقیقه بعد، دقیقا قبل از اینکه آمبولانس ما را به سمت بیمارستان ببرد، همان پسر را دیدم که ماسکی پیدا کرده و می‌خواست به داخل ساختمان برود.

در آمبولانس مردی را از طبقه سوم دیدم که به‌شدت دچار سوختگی شده بود. می‌پرسید که زن و بچه‌اش را برده‌اند یا نه‌ و مدام از درد ناله می‌کرد. ما با این مرد به بیمارستان سوختگی مطهری رفتیم. ابتدا آن مرد را به بخش مراقبت‌های اضطراری بردند و بعد ما را گوشه‌ای نشاندند و گفتند که باید صبر کنیم. به مدت یک یا دو ساعت همان‌جا نشسته بودیم و تنها رسیدگی‌ای که به زخم‌های ما شد این بود که من را جایی کمی دورتر از مادرم نشاندند و سرنگی در دستم گذاشتند که اگر غش کردم زودتر تزریقات لازم را انجام دهند. حتی معاینه هم نشدم. بعد از بار‌ها پرسیدن و منتظرشدن، داشتم کلافه می‌شدم تا اینکه کسی که مانند یک افسر بود از حال من باخبر شد و وقتی فهمید که وضعیت چگونه است، به بخش اضطراری رفت. نمی‌‌دانم چه گفت یا چه کار کرد، ولی کمی بعد من را به بخش اضطراری راهنمایی کردند.

دیگر نایی در بدن نداشتم. تا وارد بخش شدیم از من اطلاعاتم را پرسیدند، به‌سختی اسم و کد ملی‌ام را به خاطر داشتم. من را به یکی از اتاق‌ها بردند و بعد از اینکه چند دکتر یا پرستار با ریزنگاهی از کنارم رد شدند، یک دکتر آمد و من را معاینه کرد. سرم به بخیه نیاز داشت و کف پایم سوخته بود. مدتی زمان برد تا تیغی برای زدن موها و بقیه وسایل بخیه‌زدن را آماده کنند. در نهایت زخم من با موفقیت بخیه خورد و پایم را هم پانسمان کردند. بعد از خارج‌شدن از بیمارستان به منزل پسرعموی مادرم رفتیم و ناگفته نماند که همچنان در تکاپوی پیداکردن سرپناهی هستیم و امیدوارم به‌زودی مهیا شود.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.