|

آخرین سفر مهدی با پرایدش

مهدی ۵۵‌ساله است. نه بازنشسته‌ای با حقوق ماهانه، نه صاحب مغازه‌ای کوچک، نه دلال زمین یا طلافروش. مهدی فقط یک راننده ساده است. مردی که 20 سال است پشت فرمان نشسته، بی‌آنکه در شهر دیده شود. از آن آدم‌هایی که در روز صد بار از کنارت رد می‌شوند، بی‌آنکه اسم‌شان را بدانی، یا چهره‌شان یادت بماند. اما درست همین آدم‌ها هستند که شهر را می‌چرخانند. مهدی، یکی از آنها بود.

آخرین سفر مهدی با پرایدش

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

مهدی ۵۵‌ساله است. نه بازنشسته‌ای با حقوق ماهانه، نه صاحب مغازه‌ای کوچک، نه دلال زمین یا طلافروش. مهدی فقط یک راننده ساده است. مردی که 20 سال است پشت فرمان نشسته، بی‌آنکه در شهر دیده شود. از آن آدم‌هایی که در روز صد بار از کنارت رد می‌شوند، بی‌آنکه اسم‌شان را بدانی، یا چهره‌شان یادت بماند. اما درست همین آدم‌ها هستند که شهر را می‌چرخانند. مهدی، یکی از آنها بود.

او صاحب یک پراید سفید مدل ۸۹ بود؛ نه به‌دردبخور برای مسافرکشی اینترنتی، نه آن‌قدر نو که کسی حسرتش را بخورد. اما برای خودش، حکم خانه دوم را داشت. همان ماشینی که با هزار سختی خریده بود؛ با قرض، با قسط، با فروش طلای همسرش و چک‌های عقب‌افتاده. هر روز صبح زود، پیش از طلوع، از خانه بیرون می‌رفت و تا نیمه‌شب در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران، مسافر می‌زد.

نه از مسیر خسته می‌شد، نه از بوق‌ها و شلوغی‌ها. چون می‌دانست هر تومانی که درمی‌آورد، چراغ خانه‌اش را روشن نگه می‌دارد. سه بچه دارد. یکی‌شان تازه کنکور داده، یکی کلاس هفتم است، و سومی هنوز مدرسه نمی‌رود. همسرش خانه‌دار است. زندگی‌شان ساده است اما بی‌منت. تا همین تیرماه، نان‌شان از چرخ‌های همان پراید درمی‌آمد تا اینکه جنگ آمد و کشت و برد و خراب کرد... .

درست از بیست‌وسوم خرداد، روزی که ایران هدف حمله مستقیم قرار گرفت، تهران دیگر شهر سابق نبود. موشک‌ها و پهپادها شبانه در آسمان می‌چرخیدند، و انفجارها مثل تپش نامنظم قلب، هر چند ساعت یک‌ بار می‌آمدند. آن روز، مهدی ماشینش را گوشه‌ای از خیابان مقابل زندان اوین پارک کرده بود. در خیابان پشت زندان اوین، روز دوم تیر، دوشنبه.... . خودش برای کاری شخصی از خودرو دور شده بود. ماشین خاموش بود، چراغ‌ها هم، اما هنوز داغِ گرمای موتور روی کاپوت بود.

صدای انفجاری ناگهانی آمد. آن‌قدر مهیب که صدای شیشه‌هایی که فرو‌ریختند، حتی شنیده نشد. دود بلند شد، مردم جیغ کشیدند، و مهدی دوید. با پاهایی لرزان، با دستانی که حتی نمی‌دانست کجای بدنش هستند. صحنه‌ای که دید، بعدها در خواب هم رهایش نکرد.

پرایدش نبود، یعنی چیزی از آن نمانده بود. انگار اصلا هیچ‌ وقت وجود نداشته. بدنه متلاشی شده بود. صندلی‌ها درهم فرورفته، شیشه‌ها تکه‌تکه روی زمین، لاستیک‌ها پودر شده. درِ سمت راننده، که همیشه مهدی آرام بازش می‌کرد، حالا روی جدول پرت شده بود. هیچ‌کس کشته نشده بود، خدا را شکر. اما پراید، سرمایه زندگی مهدی، همان‌جا، در سکوت و شعله و دود از بین رفته بود. مهدی آن روز هیچ نگفت. فقط نشست کنار جدول و به ماشین نگاه کرد. مثل کسی که عزیزی را از دست داده، اما هنوز بهت‌زده است. مردم اطرافش بودند، اما انگار هیچ‌کس نبود. صدای آژیر می‌آمد، اما او نمی‌شنید. ذهنش فقط یک چیز را تکرار می‌کرد: «تموم شد... تموم شد...». چند روز بعد، رفت اداره بیمه. گفتند بیمه بدنه نداری. گفت بله، نداشتم. یعنی اصلا پولی نمانده بود که بیمه کند. رفت شهرداری، گفتند پرونده‌سازی کن. رفت فرمانداری، گفتند برو دادگستری. عکس‌ها را نشان داد، گفتند باید ثابت کنی خسارت مستقیم جنگ بوده. گفت: «چطور ثابت کنم؟ مگه جنگ، قبض می‌ده؟». حالا دو هفته گذشته. مهدی خانه‌نشین است. یک مرد 55ساله که یک‌ عمر کار کرده، حالا نشسته روی پله حیاط، چای سردش را هم نمی‌نوشد. بچه‌ها فکر می‌کنند بابا مریض شده. زن مهدی چیزی نمی‌گوید، فقط شب‌ها بی‌صدا گریه می‌کند. خود مهدی هم دیگر حرف نمی‌زند. نه از گرانی، نه از پراید، نه از انفجار. فقط نگاه می‌کند. به حیاط، به آسمان، به هیچ‌کجا. نه بیمه‌ای هست و هنوز خبری از حمایت دولتی هم نیست. وسایلی در ماشین بوده که از دست رفته و دیگر نمی‌تواند حتی بودنش را اثبات کند. او می‌گوید: پول‌هایی که کار کرده بودم، حداقل دو میلیون بود و گردنبند طلای زنم که پاره شده بود و گرفته بودم برای تعمیرات به بازار ببرم و خوردیم به جنگ... . نه ماشین جایگزینی، نه پول نقد. پراید مهدی، تمام سرمایه‌اش بود. حالا هیچ ندارد. حتی نمی‌داند چطور نان فردا را باید تأمین کند. فقط مانده یک شماره کارت، و چند تا عکس سوخته.

حالا ما هستیم. ما که شاید جنگ ماشین‌مان را نبرده باشد. ما که شاید هنوز سر کار می‌رویم. ما که هنوز موتور ماشین‌مان داغ می‌شود، و دل‌مان گرم. بیایید به مهدی کمک کنیم. نه برای خرید یک پراید. برای بازسازی یک زندگی. برای اینکه مردی در 55سالگی، غرورش را قورت ندهد برای یک تومان پول. برای اینکه بچه‌هایش باور کنند بابا هنوز قهرمان است.

هر تومان، یک آجر است در ساختن دوباره امید. بگذار نگذاریم مهدی در این جنگ تنها بماند. بیایید کنار هم، دوباره یک پراید بسازیم. دوباره یک زندگی. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت ۵۰۴۱۷۲۱۲۰۹۴۳۴۷۲۰ بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پل‌سنگی واریز کنید.

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.