قصه ترانه؛ فراخوان کمک برای نجات یک خانواده
ترانه همیشه میگوید زندگیاش از همان روزی گم شد که در ۱۸سالگی پشت در چوبی خانه پدری، زیر نگاههای سنگین برادرها، مجبور شد جواب «بله» بدهد؛ بلهای که نه از دل آمد و نه از عقل. مردی که 15 سال از خودش بزرگتر بود، بیکار، خسته، بیهدف و گرفتار تنبلی ممتد، همانی بود که خانوادهاش او را «قسمت» ترانه میدانستند. ترانه از همان شب اول فهمید که قسمت را باید با دو دستش روی دوشش بکشد؛ سنگین، بیرحم و بدون هیچ امیدی به تغییر.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
ترانه همیشه میگوید زندگیاش از همان روزی گم شد که در ۱۸سالگی پشت در چوبی خانه پدری، زیر نگاههای سنگین برادرها، مجبور شد جواب «بله» بدهد؛ بلهای که نه از دل آمد و نه از عقل. مردی که 15 سال از خودش بزرگتر بود، بیکار، خسته، بیهدف و گرفتار تنبلی ممتد، همانی بود که خانوادهاش او را «قسمت» ترانه میدانستند. ترانه از همان شب اول فهمید که قسمت را باید با دو دستش روی دوشش بکشد؛ سنگین، بیرحم و بدون هیچ امیدی به تغییر.
سالهای بعد فقط گذشتند؛ گذشتنی تلخ. ترانه با کارگری در خانه مردم، شستن پلهها، بستهبندی خشکبار و هر کاری که پیدا میشد، زندگی را میچرخاند. دو فرزندش-سوران و سارا-در آغوش او بزرگ شدند، نه در آغوش پدری که بیشتر روزها روی تشک گوشه اتاق لم میداد و غر میزد. خرج خانه از جیب ترانه، لباس بچهها از کمک فامیل و اجارهخانه از پساندازهایی که ماهها طول میکشید تا جمع شود. هیچ چیز از مرد نرسید، جز داد و تهدید و تیرهروزی.
ترانه فکر میکرد قربانیبودن حد و مرز دارد، اما وقتی در ۳۲سالگی کتک مفصلی خورد -آنقدر که تا دو روز چشم راستش باز نمیشد-فهمید که این خانه دیگر خانه نیست. آن شب همچنین بوی چیزی ترسناکتر را حس کرد؛ نگاههای آلوده مرد، نگاههایی که به سمت کودکان خودش میچرخید. ترانه بارها در دلش لرزیده بود، اما آن شب مطمئن شد. مطمئن شد که مرد نهتنها بیمار است، بلکه خطرناک است. اما خطرناکتر از آن، ناتوانی ترانه در ثابتکردن این موضوع بود. هیچ سندی، هیچ مدرکی و هیچ مردی که حرف او را باور کند.
تیر خلاص وقتی بود که شوهرش، سر میز شام، خیلی راحت گفت وقت شوهردادن دخترشان سارا، رسیده است؛ سارایی که تازه ۱۳ساله شده بود. ترانه آن شب نخوابید. تا صبح کنار تخت بچهها نشست، دستشان را گرفت و فکر کرد اگر بماند، دخترش قربانی بعدی است و اگر برود، شاید هیچچیز برایش نماند. اما صبح، وقتی نور زمستانی از پنجره افتاد روی صورت بچههایش، تصمیمش را گرفت: باید برود.
ترانه با دو بچهاش، با یک ساک، با دل لرزان و با امیدی که بیشتر شبیه دعا بود، به یک مرکز خصوصی حمایت از زنان آسیبدیده پناه برد. از همان لحظه، برادرهایش شروع کردند؛ تهدید، توهین، تماسهای پشت سر هم. میگفتند «توهماتت رو کنار بذار»، «آبروی ما رو نبر»، «برگرد خونه». اما ترانه برگشتی نمیدید. وکیل مرکز کمکش کرد و با هزار سختی، طلاق گرفت؛ اما این تازه شروع ماجرا بود. برادرها که از «آبروریزی» میگفتند، قسم خورده بودند اگر پیدایش کنند، او و دخترها را «تمام» کنند.
ترانه مجبور شد شهر کوچکش را ترک کند؛ شهری که در آن هیچکس حرفهایش را جدی نگرفت. با بچهها به یک شهر بزرگتر آمد و در یک کارگاه قالیبافی، سرکارگر شد؛ کاری سنگین، اما شرافتمندانه. حالا بعد از یک سال، ترانه کمی روی پاهایش ایستاده، اما هنوز مهمترین قدم را نتوانسته بردارد؛ گرفتن کامل حضانت بچهها.
وکیل به او گفته برای دریافت حضانت کامل باید یک خانه اجاره کند؛ جایی امن، ثابت، قابل شناسایی. اما ترانه هرچه کار کرده، هرچه نخ زده و قالی بافته، هرچه اضافهکاری رفته، توانسته فقط بخشی از پول رهن را جمع کند. او اکنون برای تکمیل رهن خانهای کوچک -فقط یک خانه امن برای دو دختر نوجوان- به ۱۰۰ میلیون تومان کمک نیاز دارد.
ترانه میگوید: «من فقط میخوام دخترام از این چرخه بیرون بیان. نمیخوام سارا و سوران هم همون بلایی سرشون بیاد که سر من اومد. فقط یه سقف میخوام... فقط یه سقف». این قصه، قصه فرار از خشونت نیست؛ قصه جنگیدن برای زندگی است. قصه زنی که هیچوقت فرصت نوجوانی نداشت، جوانیاش را در کارگری و ترس گذراند و حالا تمام آرزویش این است که دخترانش حق انتخاب داشته باشند، انتخاب زندگی، انتخاب امنیت، انتخاب آینده.
ترانه امروز تنها نیست، اما هنوز بیپناه است. برای اینکه او بتواند حضانت بچهها را بگیرد، برای اینکه دو کودک از چرخه آزار و ازدواج اجباری رها بمانند و برای اینکه امنیت این خانواده کوچک برقرار شود، کافی است هرکدام از ما سهم کوچکی از توانمان را کنار بگذاریم. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 5041721209434720 بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پلسنگی واریز کنید.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.