|

۶۵ میلیون تومان تا آزادی «مهشید»

مهشید هنوز دفتر مشق کلاس هشتمش را کنار تخت گذاشته بود. شبِ پیش، با همان بی‌خیالی کودکانه‌اش، پاهایش را روی میز گذاشته و با صدای بلند خندیده بود. هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که چند ساعت بعد، همه چیز در زندگی این دختر ۱۴‌ساله فرومی‌ریزد. آن شب، شاید فقط یک کنجکاوی خام کودکانه یا شوق تجربه‌کردن بزرگسالی بود که او را به سمت کلیدهای ماشین پدر کشاند. صدای استارت، مثل ضربان تندی در گوشش پیچید. خیابان‌های تاریک، چراغ‌های زرد و ساکت و مهشید که سعی می‌کرد خودش را راننده‌ای واقعی تصور کند. ا

۶۵ میلیون تومان تا آزادی «مهشید»

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

شرق: مهشید هنوز دفتر مشق کلاس هشتمش را کنار تخت گذاشته بود. شبِ پیش، با همان بی‌خیالی کودکانه‌اش، پاهایش را روی میز گذاشته و با صدای بلند خندیده بود. هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که چند ساعت بعد، همه چیز در زندگی این دختر ۱۴‌ساله فرومی‌ریزد. آن شب، شاید فقط یک کنجکاوی خام کودکانه یا شوق تجربه‌کردن بزرگسالی بود که او را به سمت کلیدهای ماشین پدر کشاند. صدای استارت، مثل ضربان تندی در گوشش پیچید. خیابان‌های تاریک، چراغ‌های زرد و ساکت و مهشید که سعی می‌کرد خودش را راننده‌ای واقعی تصور کند. اما یک پیچ، یک لحظه بی‌تجربگی و یک صدای مهیب، همه چیز را تمام کرد. انسانی جانش را از دست داد و نام مهشید، در پرونده‌ای سنگین و سیاه ثبت شد. فردای آن روز، در حالی که هنوز شوک حادثه دیشب از تنش بیرون نرفته بود، خبر دیگری رسید؛ خبری که آخرین ستون خانه‌اش را هم فروریخت. پدر و مادرش در یک تصادف شهری جان باخته بودند. یک روز، یک جاده و دو حادثه‌ تمام زندگی مهشید را بلعید. مهشید مانده بود، تنها، با برگه‌ای که روی آن نوشته بود: «دیه ۸۰۰ میلیون تومان». هیچ‌کس نبود که برایش وکیل بگیرد‌ یا حتی دستش را بگیرد. اقوام، هرکدام گرفتار زندگی خود و مهشید، با چشم‌هایی که هنوز بوی کودکی می‌داد، وارد کانون اصلاح و تربیت شد. درون آن دیوارهای سرد، روزها آرام می‌گذشت اما قلبش مدام به عقب برمی‌گشت؛ به حیاط خانه، به صدای خنده مادر، به بوی نان تازه‌ای که پدر می‌آورد. هر بار که فکر می‌کرد باید سال‌ها پشت این میله‌ها بماند، لرز عجیبی به جانش می‌افتاد. با تلاش خیرین و آدم‌هایی که داستانش را شنیدند، بیشتر مبلغ دیه جمع شد. عدد ۸۰۰ میلیون، کم‌کم آب رفت. حالا فقط ۶۵ میلیون باقی مانده. ۶۵ میلیون برای آزادی یک دختر که هنوز به سن بلوغ کامل نرسیده، اما رنج‌هایی را چشیده که برای یک عمر کافی است. مهشید پشت پنجره کوچک بندش می‌ایستد و آسمان را نگاه می‌کند. آسمان همان رنگی است که در حیاط خانه‌شان بود، اما اینجا، آسمان با میله‌های آهنی قاب شده است. او نمی‌داند وقتی آزاد شود کجا باید برود؛ خانه‌ای نیست، پدر و مادری نیست. اما می‌داند که حتی یک روز کمتر در اینجا، یعنی یک روز بیشتر برای نفس‌کشیدن آزادانه، برای قدم‌زدن بی‌صدا در کوچه‌ای که بوی بهار می‌دهد. حالا همه چیز به این ۶۵ میلیون بستگی دارد؛ عددی که شاید برای بعضی‌ها یک خرید معمولی باشد، اما برای مهشید، کلید درِ آزادی است. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 5041721209434720 بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پل‌سنگی واریز کنید.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.