نسیم و خانهای که سقف ندارد
باد عصرگاهی، خاک را از زمین بلند میکرد و در حیاط کوچک خانه میچرخاند. درخت انار خشکیدهای در گوشه حیاط ایستاده بود؛ مثل مادربزرگ نسیم؛ خمیده، ولی هنوز زنده. نسیم روی پله سیمانی نشسته بود و نگاهش را به طنابِ هنوز آویزان از تیرآهن سقف دوخته بود. از روزی که مادرش خودش را با همان طناب حلقآویز کرد، انگار دنیا در همین چند متر خلاصه شده بود: یک اتاق ترکخورده، بوی نفت خام و سکوتی که گاهی با سرفههای مادربزرگ میشکست.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
باد عصرگاهی، خاک را از زمین بلند میکرد و در حیاط کوچک خانه میچرخاند. درخت انار خشکیدهای در گوشه حیاط ایستاده بود؛ مثل مادربزرگ نسیم؛ خمیده، ولی هنوز زنده. نسیم روی پله سیمانی نشسته بود و نگاهش را به طنابِ هنوز آویزان از تیرآهن سقف دوخته بود. از روزی که مادرش خودش را با همان طناب حلقآویز کرد، انگار دنیا در همین چند متر خلاصه شده بود: یک اتاق ترکخورده، بوی نفت خام و سکوتی که گاهی با سرفههای مادربزرگ میشکست.
مادرش مهربان بود؛ زن آرامی که هر وقت صدای اذان میآمد، برای نسیم دعا میکرد و موهایش را میبافت. اما مدتی بود چیزهایی میدید که دیگران نمیدیدند. با سایهها حرف میزد، با دیوار گریه میکرد و میگفت «یه صدایی تو گوشمه که نمیذاره بخوابم». پزشک گفته بود بیماریاش شیزوفرنی است، ولی داروها گران بود و بیمهای در کار نبود. هر بار که حالش بدتر میشد، نسیم میترسید، اما بیشتر از ترس، دلش برای مادرش میسوخت.
آن روز آخر، نسیم از مدرسه برگشت و دید مادرش سفره شام را انداخته، اما خودش نیست. صدای رادیو از اتاق میآمد. در را باز کرد... و دیگر دنیا همانطور نماند. تو فکر کن چطور نسیم با دیدن جنازه مادر که میان زمین و هوا تاب میخورد، آدم سابق میشود؟
از آن شب به بعد، نسیم دیگر نخندید. تنها ماند، با مادربزرگ 75سالهای که دستهایش میلرزید و فقط بلد بود دعا بخواند. پدرش سالها پیش رفته بود. ازدواج اجباری پسرعمو و دخترعمو خانواده را به جنگ انداخته بود و پدر، در همان درگیری، قهر کرده و رفته بود. هیچکس نفهمید کجا. 10 سال بعد خبر مرگش رسید، ولی نسیم هرگز او را به یاد نداشت.
حالا دو زن در خانهای زندگی میکردند که بیشتر به ویرانه میمانست. دیوارها نمزده بود، سقف چکه میکرد و زمستانها باد از شکاف پنجرهها میوزید. شبها نسیم کنار چراغنفتی مینشست و دفتر نقاشی قدیمیاش را ورق میزد. در یکی از صفحهها چهره مادرش را کشیده بود، با لبخند. هر بار که نگاهش میکرد، چشمهایش خیس میشد و لبهایش میلرزید: «مامان... کاش فقط یه روز دیگه بودی...».
مدتی است گروهی از خیرین به سراغشان آمدهاند. وقتی حال نسیم را دیدند، برایش مشاور گرفتند. روانشناس میگوید باید از آن خانه بیرون بیاید؛ جایی که هر گوشهاش خاطره مرگ است، نمیتواند پناه باشد. گفتهاند اگر به خانهای تازه برود، شاید امید برگردد، شاید دوباره درس بخواند یا یک حرفه یاد بگیرد.
اما پول نیست. خانهای که بتواند به او حس امنیت بدهد، هزینه دارد. آنها تا امروز بخشی از هزینه را جمع کردهاند، ولی هنوز 80 میلیون تومان کم است.
نسیم این را نمیداند. فقط میداند هر روز صبح با صدای اذان از خواب میپرد و خیال میکند مادرش صدایش کرده. مادربزرگ آرام میگوید: «دخترم، خدا خواست که ما بمونیم، شاید یه خیری درش باشه»، ولی خودش هم میداند، خیری که سقف ندارد، نمیماند.
گاهی نسیم جلوی خانه میایستد و به دشتهای اطراف قم نگاه میکند. باد خاک را به صورتش میزند. دلش میخواهد برود، هرجا که صدای مادرش نرسد. میگوید: «میخوام درس بخونم، میخوام پرستار شم که کسی مثل مامان بیپناه نمونه». اما بعد آه میکشد و برمیگردد به همان اتاق نمزده، به همان پتوی نازک، به همان سقف بیرحم.
مادربزرگ شبها برایش قصه میگوید؛ از قدیم، از روزهایی که دخترها گلسر میزدند و میخندیدند. اما حالا هر دو میدانند خنده فقط
در خاطره است.
قرار است اگر آن 80 میلیون تأمین شود، نسیم و مادربزرگش به خانهای کوچک و امن بروند؛ جایی با دیوارهای سفید، پنجرهای رو به آفتاب و اتاقی که بوی زندگی بدهد. روانشناس قول داده آنجا کلاس خیاطی برایش بگذارد. شاید روزی با دستان خودش لباسهایی بدوزد و دوباره بخندد.
شاید اگر این کمک برسد، طناب از ذهن نسیم جدا شود. شاید بتواند بنویسد: «مامان، حالا خوبم. دیگه شبها نمیترسم».
قصه نسیم، قصه تلخی است، اما هنوز تمام نشده، هنوز میشود پایانش را عوض کرد؛ با دستهایی که سقف میسازند، نه با طنابهایی که میبرند. ما به دنبال آن هستیم که صد میلیون تومان برای ودیعه خانه و خرید یکسری وسایل کوچک برای خانه جدید تأمین کنیم. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 5041721209434720 بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پلسنگی واریز کنید. ما از احوال نسیم شما را باخبر میکنیم.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.