|

مرگ رویین‌تن)۱(

سرانجام لابه‌هاى رستم تنها با یک پاسخ روباروى شد. پابند بر پاى بیفکن یا تن به مرگ بسپار و رستم به ناگزیر تیر دو‌شاخ را در کمان گذاشت و دو چشم اسفندیار را آماج گرداند و اسفندیار، آن سرو آزاده، از اسب فروغلتید و خون زمین را پوشاند.

مرگ رویین‌تن)۱(

سرانجام لابه‌هاى رستم تنها با یک پاسخ روباروى شد. پابند بر پاى بیفکن یا تن به مرگ بسپار و رستم به ناگزیر تیر دو‌شاخ را در کمان گذاشت و دو چشم اسفندیار را آماج گرداند و اسفندیار، آن سرو آزاده، از اسب فروغلتید و خون زمین را پوشاند.

پشوتن و بهمن پریشان و هراسان به سوى او دویدند و از چهره شهریار خون ستردند. پشوتن بر برادر مویه کرد، با دلى پردرد رخى پر‌خون و به زارى گفت: «اى یل نامدار، جهانجویى که از تخمه شهریاران هستى، چه کسى این کوه جنگى را از اسب فرو کشید، چه کسى شیر ژیان را از پاى درآورد؟ بر این تخمه شهریارى از چشم بد چه رسید که هر که با تو چنین کرد، بد خواهد دید.

آن شاهین بلند‌پرواز تو که در بزم‌ها بر دست تو مى‌نشست، اکنون کجا رفت؟ آن آواى دلنشین تو دیگر از کدام گلو بیرون تراود؟ کجا شد آن دل آگاهى و هوش و آیین نویى که مى‌پراکندى؟ تو آن بودى که جهان را از بدخواه پاک کردى و از هیچ پهلوانى باک به دل نمى‌آوردى، اکنون آن همه پهلوانى به هیچ نیامد و تو را روزگار در خاک مى‌بیند».‌

آنگاه پشوتن بر تاجى و تختى نفرین کرد که او را این‌چنین بر زمین افکند تا بدین‌سان در کارزار کشته شود. پشوتن آرزو کرد کاش نه تاجى و نه تختى مى‌بود، نه گشتاسبى، نه جاماسبى در این گیتى مى‌زیستند.

اسفندیار چون زارى‌هاى پشوتن بشنید، گفت: «اى برادر خردورز من، خویشتن را نزد من تباه مگردان، بهره من از تاج و تخت همین بود. از کشته‌شدن من این‌گونه مثال که مرگ، همگان را در دم فرو مى‌کشد، من نیز به فریدون و هوشنگ و جمشید مى‌پیوندم و آن‌که از باد آمده بازگردد به دم. آنان برفتند و جاى خود را به ما سپردند و ما نیز جاى خود را به آیندگان مى‌سپاریم و کسى در این سپنجى‌سراى نمى‌ماند. گرچه در این گیتى بسیار بکوشیدم تا فرمان یزدان را به جاى آورم و خرد را به این سمت و سو بکشانم، گیتى را روشنى بخشم و اهریمن را دور گردانم، دریغا که زمانه چنگال تیز خود را بگشود و مرا از آن گزیر و گریزى نبود. امید من آن است که به پاس آنچه کرده‌ام، در بهشت مرا جایى باشد. پوردستان با مردانگى مرا از پاى درآورد، به این تبر که در مشت دارم بنگر، با همین چوب گز روزگارم به سر شد و نیک مى‌دانم سیمرغ چاره‌گر این راه را به رستم نشان داده است».‌

چون این سخنان را اسفندیار بر زبان راند، رستم که خود از آنچه رخ داده بود‌ سخت غمین و آزرده بود، تلخ بگریست و گفت: «دیرگاهى که زیسته‌ام و بسیار یلان و پهلوانان را به زیر کشیده‌ام، هرگز سوارى چون اسفندیار ندیده‌ام که مرا توان روبارویى با او نبود و چون در نبرد با او بى‌چاره گشتم، به چاره‌جویى روى آوردم و با این تیر که بینداختم روزگار او به سر آمد. اگر به‌راستى روزگار او به سر نیامده بود، کجا این تیر گز کارگر مى‌افتاد و سرانجام باید از این خاک تیره رخت بربست و رفت که با پرهیز نمى‌توان از این رفتن، گریخت».‌

در این هنگام، زال را از آنچه در آوردگاه رخ داده بود، آگاه کردند. زال و زواره و فرامرز شتابان به سوى رستم دویدند و چون زال رستم را بدید، خروشى برآورد و رستم را گفت که تو را پیش از اسفندیار از درد جگر بگریم که از داناى راز شنیده‌ام که از اخترشناسان بازمى‌گفت که هرکس خون اسفندیار بریزد، روزگار او به‌زودى به سر آید. در این گیتى بهره او شوربختى است و در آن گیتى تنها او را رنج و سختى خواهد بود.

اسفندیار چون مویه‌هاى رستم را بشنید، او را گفت: «از رستم بد روزگار را ندیده‌ام که بهره من از گیتى همین بوده است، تو در این میانه تنها یک بهانه بوده‌اى، نه سیمرغ و نه کمان و نه این تیر گز روزگار مرا پایان داد. گشتاسب مرا گفت که برو سیستان را بسوزان که از این پس نمى‌خواهم نیمروزى در گیتى هستى داشته باشد. همه آنچه او مى‌خواست آن بود که لشکر و تاج و تخت براى او بماند و براى من تنها درد  و رنج باشد.

 اکنون از تو مى‌خواهم فرزند من بهمن را پدروار در کنار گیرى و همه آنچه خود مى‌دانى او را بیاموز و در زابلستان او را شاد نگاه دار، به او شیوه آرایش سپاه بیاموز و نیز راه نشستن در بزم، رفتن به شکارگاه، به او آیین نوشیدن و چوگان را زخم‌زدن آموزش بده که جاماسب، همان دستور پدر که آرزو مى‌کنم نامش در گیتى نماند، گفته است بهمن، شاهى بزرگ و یادگارى سرفراز من خواهد ماند و شهریارى سرفراز براى ایران‌زمین.