|

گفت‌وگو با فرناندا تریاس، نویسنده اوروگوئه‌ای به مناسبت ترجمه آثارش در ایران

فروپاشی بی‌سروصدای جهان!

از تنهایی می‌نویسد، از فروپاشی بی‌سروصدای جهان، از روابط پیچیدۀ انسانی. فرناندا تریاس، نویسندۀ برجستۀ اوروگوئه‌ای، با نگاهی تیزبین و زبانی زیبا اما بی‌پیرایه، از رنج‌هایی می‌نویسد که نه‌تنها بدن که جان را مبتلا می‌کنند. تریاس از آن نویسندگانی‌ست که مرز میان حقیقت و خیال، مرز میان زیستن و نابودی را در هم می‌شکند.

فروپاشی بی‌سروصدای جهان!

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

میعاد بانکی

 

از تنهایی می‌نویسد، از فروپاشی بی‌سروصدای جهان، از روابط پیچیدۀ انسانی. فرناندا تریاس، نویسندۀ برجستۀ اوروگوئه‌ای، با نگاهی تیزبین و زبانی زیبا اما بی‌پیرایه، از رنج‌هایی می‌نویسد که نه‌تنها بدن که جان را مبتلا می‌کنند. تریاس از آن نویسندگانی‌ست که مرز میان حقیقت و خیال، مرز میان زیستن و نابودی را در هم می‌شکند. در رمان تحسین‌شدۀ «لجن صورتی»، جهان رو به زوالی را به تصویر می‌کشد که با همۀ سیاهی‌اش آینه‌ای‌ست از اکنون ما: جهانی مدفون‌شده زیر آوار بحران‌های زیست‌محیطی، گرسنگی، انزوای عاطفی.

نثرش گزنده است و شاعرانه. بی‌اغراق و بی‌تعارف. هر جمله‌اش زخمی‌ست که باز می‌شود تا چیزی روشن شود، تا دردی، حتی اگر نامشخص، مجال بروز یابد. تریاس در آثارش -از «پشت‌بام» گرفته تا رمان تازه‌اش «کوهِ خشم»- همواره با پرسشی بنیادین روبه‌روست: انسان، در میان ویرانی جهان و ویرانی درون، چگونه تاب می‌آورد؟ فرناندا تریاس نویسنده‌ای‌ست ریشه‌دار در آمریکای لاتین و درعین‌حال مهاجر؛ زیسته در فرانسه، آلمان، ایالات متحده، و اکنون ساکن بوگوتای کلمبیاست. این جابه‌جایی‌ها و بی‌مکانی در زبان و نوشتارش هم نمود پیدا کرده. این روزها در دانشگاه ملی کلمبیا، نویسندگی خلاقانه را تدریس می‌کند و آثارش به بیش از پانزده زبان، از‌ جمله عربی، ترکی، عبری، پرتغالی، سوئدی و انگلیسی ترجمه شده‌اند.

در جهانی که نویسندگان زن همچنان باید برای شنیده‌شدن تقلا کنند و پرهیاهو باشند، فرناندا تریاس با لحنی آرام اما یگانه، تنهایی انسانی را روایت می‌کند، و درد را بدل می‌کند به واژه‌هایی که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. در این گفت‌وگو، با او از نویسندگی، ترجمه و بسیاری از مسائل دیگر حرف زده‌ام.

 

 رمان‌های «پُشت‌بام» و «لجن صورتی» آکنده‌اند از فضاهای تیره، بحران‌های روانی و انسانی. این فضاها از تجربه‌های زیسته می‌آیند یا بیشتر حاصل تخیل و پژوهش‌اند؟

عمیقاً باور دارم که تخیل زادۀ تجربه است و این دو عملاً جدایی‌ناپذیرند. البته وقایعی که در این رمان‌ها روایت می‌کنم شرح‌حال‌نویسی نیستند؛ بااین‌حال، می‌توانم بگویم که احساسات شخصیت‌ها احساسات خودم‌اند. فکر می‌کنم آنچه اهمیت دارد خودِ وقایع نیست، بلکه روح وقایع است.

 سبک نوشتار شما بسیار دقیق، موجز و گاه شاعرانه است؛ چقدر روی انتخاب واژه، صداها و ضرب‌آهنگ جمله‌ها حساس هستید؟

من کاملاً معتقدم که ادبیات فقط داستان نیست، حتی درون‌مایه هم نیست. ادبیات، بیش از هر چیز، زبان است. و نه فقط معنای واژه‌ها، که آهنگ کلام -آوای واژگان، ضرب‌‎آهنگ جمله‌ها و البته دقت و ظرافت. برای داستان‌گوییِ خوب، دقتْ امری‌ست ضروری و دقتْ مقوله‌ای است که از شعر می‌آموزیم. من داستان‌نویسی هستم که بسیار از شعر می‌آموزم. با دقتی وسواس‌گونه روی زبانِ متونم کار می‌کنم. با صدای بلند می‌خوانم و با گوش‌سپردن به آهنگ واژه‌ها متن را می‌سازم. نمی‌گویم کاری دردناک یا ناخوشایند است، اما کاری‌ست که ممارست بسیار می‌طلبد و این یعنی زمان‌بَر است -نیازمند بازبینی‌های متعدد و فرایندی آهسته است. کاری نیست که بتوان شتاب‌زده انجامش داد و این با الزاماتِ سرعت‌محور زندگی مدرنْ در تضاد است. اما چنین کاری را به‌هیچ‌وجه نمی‌شود شتابان انجام داد.

 شخصیت‌های آثار شما اغلب در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرند که راه گریزی برایشان متصور نیست. نوشتن برایتان بیشتر تلاشی‌ است برای رهایی از تاریکی‌های درونی و اجتماعی، یا صرفا بازتابی از این جهان بدون ‌رستگاری؟

من علاقۀ خاصی دارم به کاوش در مکان‌های تاریکِ درون روح و روان انسان، اما همچنین به کاوش در کالبد اجتماعی نیز علاقه‌ دارم -به مثابه موجودی زنده که به‌شکل جمعی وجود دارد و با تجربۀ جمعی شکل می‌گیرد. همیشه شیفتۀ ادبیات شخصیت‌محور بوده‌ام؛ آن نوعی از ادبیات که عمیقاً به ساختار شخصیتی می‌پردازد که به‌هیچ‌وجه ساده نیست، فردی با لایه‌های پیچیده بسیار -چون معتقدم انسان‌ها چنین‌اند. گمانم ما تمایل داریم خودمان را ساده‌سازی کنیم، اما اگر صد درصد با خودمان روراست باشیم، تضادهای بی‌شمار و احساساتی را در خود خواهیم یافت که به‌هیچ‌وجه شرافتمندانه نیستند. خوش دارم شخصیت‌هایی خلق کنم که ساکن همین سایه‌روشن‌ها هستند، ولی جرئت می‌کنند چشم بدوزند به ورطۀ شخصیت خودشان.

 وقتی نویسنده‌ای از کشوری کوچک -مانند اوروگوئه- می‌آید که ادبیاتش چندان مرکز توجه جهانی نیست و در‌عین‌حال در جغرافیاهای گوناگونی زندگی کرده، ناگزیر میان حس تعلق و بی‌تعلقی، میان زبان مادری و زبان جهانی معلق می‌ماند. شما چطور این تعلیق را بدل می‌کنید به زبان و داستان؟

عجب پرسش فوق‌العاده‌ای. این تنشی است که باید در هر کتاب با آن دست‌وپنجه نرم کنم و هیچ پاسخ یا راه‌حل ساده‌ای برایش ندارم. اما برایم جالب است که جایگاهی که من از آن می‌نویسم-همان‌طور که به درستی اشاره کردید- ناخواسته من را در حاشیه قرار می‌دهد.

بنابراین، به‌خوبی آگاهم که از جایگاهی حاشیه‌ای می‌نویسم. این حاشیه‌نشینی دو یا حتی سه‌لایه است. این نه‌تنها از زاده‌شدن در کشوری کوچک که قطعاً در مرکز توجه جهانی نیست نشئت می‌گیرد، بلکه زن‌بودن و نویسنده‌بودن، نوشتن به زبان اسپانیایی که درحال‌حاضر زبان سلطه‌گری نیست، و مواردی از این دست نیز در آن دخیل است. نوشتن از این جایگاه حاشیه‌ای، نوعی آزادی را نیز به من بخشیده که برایش ارزش بسیاری قائلم. البته این جایگاهْ چالش‌های خودش را هم دارد -چالش‌های مربوط به دسترسی: رسیدن به مخاطبان بیشتر، ترجمه‌شدن، خوانده‌شدن. اما توأمان این آزادی را به من می‌دهد که بدون قیدوبندهای تحمیل‌شده از سوی خواسته‌های بازار اصلی بنویسم. این آزادی به من اجازه می‌دهد تجربه کنم و به نوشتن کتاب‌هایی ادامه دهم که در آنها زبان همچنان مرکز توجه است.

 کتابی بوده که با خودتان گفته باشید: «ای‌کاش خودم نوشته بودمش»؟

بله -بسیار، واقعاً بی‌شمارند. از کتاب‌های شعری مانند «آلتاثور، یا سفری با چتر نجات» اثر شاعر شیلیایی، بیسِنته اویدوبرو -نمی‌دانم به فارسی ترجمه شده یا نه [متأسفانه ترجمه نشده]، اما شگفت‌انگیز است- گرفته تا سه‌گانۀ فوق‌العاده‌ای مانند «دفتر بزرگ» اثر آگوتا کریستوف. همچنین کتاب «نفس‌بُریده» اثر هرتا مولر را بسیار می‌ستایم. و بی‌تردید، اگر به آثار کلاسیک فکر کنم، بسیار بیشتر از این‌ها خواهم یافت که با خودم می‌گویم کاش من آنها را نوشته بودم.

 دو رمان شما در ایران بازتاب زیادی داشته‌اند. واکنش خوانندگان ایرانی برایتان چگونه بوده؟ چه احساسی دارید وقتی داستان‌هایتان در زبانی دیگر و فرهنگی متفاوت خوانده می‌شوند و مخاطب با آنها ارتباط برقرار می‌کند؟

این موضوعْ بی‌اندازه منقلبم می‌کند. همیشه مانند معجزه‌ای کوچک است که کتابی ترجمه‌شده به زبانی چنین دور، بتواند راه یابد به قلب و ذهن خوانندگان در آن کشور و فرهنگ. این اتفاقْ جان تازه‌ای می‌بخشد به این باورم که ادبیات می‌تواند از موانع-چه زبانی، چه فرهنگی و غیره- عبور کند. از همان کودکی که بنا کردم به خواندن، حس می‌کردم کتاب‌ها اشیایی شگفت‌انگیز و جادویی‌اند که به آدم اجازه می‌دهند در زمان و مکان سفر کنند. باشکوه نیست که بتوانی واژه‌های کسی را بخوانی که مدت‌هاست ساکن این جهان نیست؟ ادبیات از مرزها فراتر می‌رود، حتی از مرزهای زمان.

 ترجمۀ رمان‌های شما همیشه برایم چالش‌برانگیز بوده و تأکید شما بر ناتوانی زبان در رساندن معنا، بسیار تأمل‌برانگیز است. خلاقیت در رمان‌هایتان نقش پُررنگی دارد و گاهی انتخاب معادل برای یک واژه می‌تواند حس جمله را به‌کُلی تغییر دهد. می‌توانید کمی دربارۀ ایدۀ اولیه، فضای کلی و دغدغه‌های «لجن صورتی» بگویید؟

بله، همین‌طور است -و فکر می‌کنم آخرین رمانم، «کوه خشم»، که هنوز در ایران منتشر نشده، از نظر زبانی حتی چالش‌برانگیزتر است، و برای اینکه به بهترین شکل به فارسی ترجمه شود چقدر با هم گپ زده‌ایم. در این مرحله، بسیار مشتاقم که مرزهای زبان را کندوکاو کنم و در لایه‌های زبان شاعرانه، در جست‌وجوی آن تنوع ظرایفی باشم که به آن اشاره کردید.

«لجن صورتی» زادۀ دل‌نگرانی شخصی من در مورد بحران اقلیمی جهانی بود. برایم جالب بود که تصور کنم یک فاجعۀ بالقوۀ زیست‌محیطی و اقلیمی چگونه می‌تواند زندگی‌مان را دگرگون کند -نه فقط در مقیاسی کلان و تغییرِ شکل جامعه و سازماندهی شهرهایمان، بلکه در شخصی‌ترین سطح: چگونه می‌تواند یک زندگیِ واحد را تحت تأثیر قرار دهد و متحول کند، مانند زندگی همین زنی که از یک بچه مراقبت می‌کند. فضای داستانْ خفقان‌آور است (مقوله‌ای که اغلب در رمان‌هایم آن را می‌کاوم) و حال‌وهوای رؤیاگونه‌اش ناشی‌ از مه‌ای دائمی‌ست که شکل‌وشمایل و لبه‌های همه‌چیز را محو می‌کند.

بیش از هر چیز، می‌خواستم به مقولۀ آغازها و پایان‌ها بپردازم، چون اغلب از خودم پرسیده‌ام که آنچه ما «پایان جهان» می‌نامیم، ممکن است پیش از این، خیلی بی‌سروصدا، آغاز شده باشد و ما صرفاً هنوز متوجه‌اش نشده‌ایم. پرسش من این است که هنوز فرصت داریم جلوی بحران اقلیمی عمیق‌تر را بگیریم؟ درعین‌حال، معتقدم که اگر جهان به شیوه‌های تصورناپذیری تغییر کند و بدل شود به جهانی که دیگر آن را نشناسیم، آنگاه ما -چه در جایگاه فردی، چه جمعی- باید سوگواری شدیدی را از سر بگذرانیم. فقدان غایی: فقدان جهانی که می‌شناختیم، آن هم مادامی‌که جهانمان دستخوش قوانینی تازه شده. و این نیازمند سوگواری جمعی است، که در نهایت موضوع اصلی «لجن صورتی» همین است: سوگواری برای شیوه‌ای از زندگی که دیگر وجود ندارد، در کنار سوگ شخصی که راوی داستان به‌دلیل فقدان‌های خودش تجربه می‌کند -و اینکه چگونه آن سوگ شخصی در دل آن سوگ بزرگ‌تر و جمعی جای می‌گیرد.

 ترجمه‌پذیری متن چقدر برایتان اهمیت دارد؟ وقتی می‌نویسید، به این فکر می‌کنید که در زبانی دیگر چطور خوانده می‌شود؟

چه پرسش بی‌نظیری! این همان تراژدی کوچک نویسنده است -اینکه بدانی تنها ابزاری که در اختیار داری، زبانی ناقص و ناکافی‌ست. با‌این‌حال، دقیقاً همین ناکافی‌بودن است که رسیدن به مکان‌های نامنتظره را ممکن می‌سازد. آنچه من قدرتمند و ضروری می‌یابم، خودِ جست‌وجوست: عمل غوطه‌ورشدن در زبان و لایه‌‌های پنهانش، در پی یافتن ظرایف -برای انتقال معناهایی که تنها در همین لایه‌های پنهان بیان یافت می‌شوند.

 آثار شما سرشار است از ناگفته‌ها. ترجیح می‌دهید خواننده از میان «سکوت‌ها» و فضای بین خطوطْ معنا را کشف کند؟

بله، چون عمیقاً باور دارم که خواندنْ کُنشی خلاقانه است و آنچه نویسنده آغاز کرده به دست مخاطب به سرانجام می‌رساند. همان‌طور که نویسنده بین سطرها می‌نویسد -با سکوت‌ها و نانوشته‌ها- خواننده بین خطوط را می‌خواند، آن سکوت‌ها را رمزگشایی می‌کند و به نانوشته‌ها معنا می‌بخشد. به این ترتیب، خواندن و نوشتن مکمل یکدیگر می‌شوند و فرایندی مشارکتی، خلاقانه و فعال را شکل می‌دهند. به همین دلیل است که خواندن می‌تواند این‌قدر شورانگیز باشد. وقتی متنی چنین تلاشی را از خواننده نطلبد -وقتی همه‌چیز را چون لقمه‌ای آماده تحویل بدهد- اغلب به کُنشی منفعلانه بدل می‌شود.

 نگاه شما به مقولۀ مرگ و جسم بی‌جان در رمان «کوه خشم» ذهن را درگیر می‌کند؛ شاید همین مواجهۀ عجیب و خاص با مرگ بود که باعث شد با وجود تمام سختی‌ها ترجمه‌اش را شروع کنم. مرگ برایتان چه معنایی دارد؟ چقدر حین نوشتن به آن فکر می‌کنید؟

برای من، مرگْ پرسش نهایی، راز غایی، و آخرین و هیجان‌انگیزترین ماجراجویی انسان‌بودن است. البته این مربوط می‌شود به وقتی که به مرگ چون امری طبیعی و گذاری آرام می‌اندیشم. اما این‌جا در قارۀ من -مطمئناً در کشورها و مناطق دیگر هم چنین است- ما همچنان با تاریک‌ترین و وحشتناک‌ترین جنبه‌های مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم: کشتارها، جنگ‌ها، ناپدیدشدن‌ها. همۀ این‌ فجایع، میراثی گزنده‌اند که ساختن آینده‌ای بهتر تنها در گروی رویارویی شجاعانه و همگانی ما با آن‌ فجایع است. بنابراین، رمان‌های من همیشه از نوعی درد شخصی نشئت می‌گیرند. همان‌طور که در پاسخ به سؤال اول شما گفتم، «روح وقایع» داستان‌هایم خودزندگی‌نامه است. و مقولۀ مرگ عمیقاً به این ترومای همیشه‌حاضر در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین گره خورده. با‌این‌حال، امیدوارم در رمان «کوه خشم» توانسته باشم بخشی از تاریکیِ آن لحظات را با «مراقبت» بزدایم؛ موضوعی که برای من اهمیت بسیاری دارد: اینکه حتی در مواجهه با مرگ هم هنوز می‌توان از دیگری مراقبت کرد.

 

 

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.