|

محمد صالح علا چند سال است فحش نمی‌دهد؟

محمدباقر رضایی ـ نویسنده برخی از برنامه‌های ادبی رادیو ـ که سلسله مطالبی آهنگین درباره مشاهیر، مفاخر و پیشکسوتان رادیو می‌نویسد، این بار به سراغ محمد صالح علا رفته است.

محمد صالح  علا چند سال است  فحش نمی‌دهد؟

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

محمدباقر رضایی ـ سردبیر رادیو می‌گوید: «محمد صالح علا ـ مجری و گوینده رادیو ـ در اغلب هنرها دستی بر آتش داشت. تئاتر، سینما، تجسمی، موسیقی، شعر، داستان، ترانه و ...! او روی هم رفته هنرمندی همه فن حریف بود.»

«حتی روزنامه‌نگاری هم کرد و مجله‌ای به نام «نشانی» درآورد که البته دیری نپایید. اما اغلب این هنرها و کارها را نیمه‌کاره رها کرد و به اصل خود در رادیو بازگشت. آخرین برنامه‌اش هم «آب و تاب» در رادیو بود؛ در واقع رادیو خانه ی اول و آخر او بود. خودش هم بارها تاکید کرده که رادیو را بیشتر از کارهای دیگرش دوست دارد.»

محمدباقر رضایی ـ نویسنده برخی از برنامه‌های ادبی رادیو ـ که سلسله مطالبی آهنگین درباره مشاهیر، مفاخر و پیشکسوتان رادیو می‌نویسد، این بار به سراغ محمد صالح علا رفته است.

رضایی در مقدمه مطلبش درباره محمد صالح علا نوشته است: «علا، در رادیو، متفاوت ترین گوینده بود و اجرایش در هر برنامه، شنوندگانِ آن برنامه را دو برابر می کرد.
او با سبک ویژه‌اش در اجرا و گفتار رادیویی توانست ادبیات جدیدی وارد رادیو کند، اما حیف که دیگر در رادیو نیست تا با شنوندگان این رسانه زلف گره بزند. بنابراین باید در مورد او فعلِ «بود» به کار ببریم.»
رضایی تاکید کرده که آنچه در این مطلب مطرح شده، تنها مربوط به حضور صالح علا در رادیو است و شامل مسائل بیرون از رادیو و هنرهای دیگر و زندگی خصوصیِ او ـ جز در حد ارتباط آنها با رادیو ـ نمی شود.

 

 

این یادواره آهنگین را محمدباقر رضایی به طور اختصاصی به مخاطبان ایسنا تقدیم کرده و تقاضایش این است که آن را آرام زمزمه کنیم:

طنزواره برای گوینده‌ای که حرف‌های عجیبش در رادیو زبان‌زد شده است! ( در ۲۶ پرده )

پیش پرده:

رادیو فقط اخبار پخش نمی کند.
در رادیو بطور کلی برنامه های آموزشی، علمی، فرهنگی و تفریحیِ سطح بالایی پخش می شود.
۹۰ درصد برنامه های این رسانه را طی ۲۴ ساعتِ شبانه روز، برنامه های غیر سیاسی تشکیل می دهد که سرگرم کننده و آگاهی دهنده اند.
اما لابه‌لای هر برنامه‌ای ممکن است نکات فرعیِ فراوانی، چه به طنز و چه جِدّ، وجود داشته باشد که نشان‌دهنده سبک ویژه سردبیر، تهیه‌کننده و مجری آن برنامه است.
ممکن است عده‌ای آن نکات فرعی را بپسندند و عده‌ای نه!
محمد صالح علا در رادیو، معمولا اجرای برنامه‌هایی را قبول می کرد که در آنها اختیار تام داشته باشد و هر چه دلِ تنگش می‌خواهد را بگوید!
آنچه در مطلبِ پیشِ رو از حرف‌های عجیبِ محمد صالح علا در برنامه هایش گلچین شده، ضمن آن که برای تفریح نقل می شود، نشان‌دهنده سبک ویژه او در اجراست که طرفداران خاص خود را دارد.
اما برنامه‌های او در کلیت خود بسیار اخلاقی، فرهنگی، تفریحی و شامل جنبه های آموزشیِ بالایی بود.
اولِ هر برنامه‌اش هم می گفت:
آسمان سینه‌ام را چون شمایی مشتریست،
باز کن دکّان که وقت عاشقیست!

پرده اول:

آن مجریِ نجیب
آن گوینده‌ی حرف‌های عجیب
آن عاشقِ برنامه‌های شبانه
آن تجسّم سادگی‌های کودکانه
آن که قدردانِ لحظه‌های زنده بودن بود
و کارش خواندن و نوشتن و سرودن بود.
در عینِ زیبایی، ژنده پوش بود
و هنرمندی آرام و بی‌جُنب و جوش بود.
جُنب و جوشِ بدنی نداشت، زبانی داشت
و حرف ها و حالت‌های «فرا این زمانی» داشت.
حرف های عجیبش در رادیو، زبانزد شده بود
و چندین بار برای قدردانی، نامزد شده بود.
حرکات و حرف هایش «ادا» نبود، ذاتی بود
و یک نوع شَمّ و راهِ ارتباطی بود.
با عُرفِ جامعه، پیوند داشت
و از نظر اخلاقی، قید و بند داشت.
اما گاهی «بلا» می شد
و در عوالمی دیگر رها می شد!

پرده دوم:

به چندین هنر آراسته بود،
اما به گویندگی دل بسته بود.
سبک های هنری را می شناخت
و سرآمدانشان را همیشه می نواخت.
رادیو خانه‌ی اول و آخرش شده بود
و موثر بودنِ این رسانه باورش شده بود.
برنامه هایش حالتِ تلفیقی داشت
و بیشتر جنبه‌ی تشویقی داشت.
گاهی رئالیستی کار می‌کرد،
گاهی سوررئالیستی
و خارج از رادیو، فرمالیستی!
اما در هیچ حالتی دریدگی نداشت
فقط کمی ورپریدگی داشت!

پرده سوم:

در نوجوانی اهلِ «تطبیق» شد
و با عده ای جوان «رَفیق» شد.
به او کتاب‌های جلد سفیدِ سیاسی دادند
و او آنها را با وَلَع می خواند.
پدرش می‌گفت: من راضی نیستم کتاب‌هایی را بخوانی که اولشان «به نام خدا» ندارد.
و او نمی دانست حرف چه کسی را گوش کند.
سیستمِ تطبیقی‌اش مختل شده بود
و ماجراها برایش حل نشده بود.
پس کلکی زد و خودش اول آن کتابها نوشت: به نام خدا
و آنها را می‌خواند و احساسِ روشنفکری می کرد.
اما در نهایت، تطبیق‌هایش نتیجه داد،
رفقا را ول کرد
و اطاعت از دل کرد.
برای فرار از آنها عجله کرد
و همین عجله، او را معالجه کرد.
زیر برف و باران به رادیو می رفت
و آرزو داشت یکی از نوشته ها و نمایشنامه هایش را بپذیرند
و آنها را در رادیو اجرا کنند.
خیلی زود پذیرفته شد
و با رادیو، زلف گره زد و شناخته شد.

پرده چهارم:

می گوید: من علاقه مند به هنر نبودم. نمی‌دونستم هنر چیه! چون تو خونه ما راجع به همه چیز صحبت می شد غیر از هنر!
من فقط یک دفعه که «خیلی خیلی مثل حالا کوچیک بودم» با مادرم رفتم یک جایی که نمایشِ مذهبی بود. اون نمایشو که دیدم خیلی غافلگیر شدم.
همون نمایش منو به هنر نمایش علاقه مند کرد و شروع کردم به نوشتن نمایشنامه!
حتی نمی رسیدم موهامو شانه بزنم. حالا هم البته موهامو شانه نمی زنم. من عادت های خوبی ندارم. مثلا هیچ وقت کت و شلوار نداشتم و نپوشیدم، مگر وقتایی که قرار بوده برم جلوی دوربین!

پرده پنجم:

می گوید: من چون از بچگی توی خانواده‌ی محافظه‌کاری به دنیا آمده بودم، فحش بلد نبودم؛ یا دستِ کم فحشِ بی تربیتی بلد نبودم.
سالها گذشت، شاید در دوره دبیرستان، که تازه با تعدادی فحشِ بی تربیتی آشنا شدم.
اون موقع فکر می کردم این حرفا رو فقط توی بچگی باید زد. خیلی ها به من گفتن مبادا پیشِ بزرگترا این حرفا رو بزنی، اما دیدم ای بابا! بزرگترا خودشون استادن! و همه شون این فحش ها رو بلدن!
با این حال، من از بچگی و پیش پیش، برنامه ریزی کردم که در آینده، این چیزا رو نگم و دیگه به کسی فحش ندم و دروغ نگم.
الان نزدیکِ بیست و چند ساله که دیگه نه فحش می‌دم و نه دروغ می گم.
یک مجله ای درمی‌آوردم به نامِ «نشانی».
در دوره‌ای برای این که خودمو تنبیه کرده باشم، تمامِ دروغ‌هایی رو که تو زندگیم گفته بودم توی یادداشت‌های اون مجله نوشتم.
یک جور آسیب شناسیِ دروغ بود!

پرده ششم:

می گوید: من خیلی دوست دارم دلبری کنم.
دوست دارم جهان رو از سمتِ نرمِش دست بکشم. حالا یک وقتایی، این، تبدیل به خل بازی میشه! ولی خیلی دوست دارم آدما رو بغل کنم. کفشاشونو جلوی پاشون جفت کنم. دوست دارم حالِ آدما رو خوب کنم.
هیچ وقت نمی خوام وزیر بشم، یا نماینده مجلس باشم.
برخی اوقات دیگران منو به خاطر لحن و حرفام مسخره می کنن! ولی من دوست دارم حرفای قلمبه سلمبه بزنم.
حالا کم کم دارم باور می کنم که آدم مهمی هستم، ولی نیستم! و ممنونم که برخی، با حرفاشون روی سرِ عروسِ خاطرات من قند می سابن!

پرده هفتم:

همه حرف هایی که نقل شد و نقل خواهد شد را صالح علا، اول در رادیو گفته است؛ خصوصا در برنامه های رادیو تهران در سالهای خیلی دور و این اواخر در برنامه آب و تاب. همچنین در رادیو پیام که مدتی شیفت شبانه داشت.
و بعدها همین حرفها را به اَشکال گوناگون در جاهای دیگر تکرار کرده است.
می گفت: من خیلی آدم بی انضباطی هستم و کتابخانه‌ی شلوغی دارم. کتابِ نخوانده هم زیاد دارم و این، ستمِ مضاعفی به کتابهاست. اگر به کتابی مرجع نیاز داشته باشم راحت ترم که آن را بروم از کتاب فروشی ها بخرم تا این که در کتابخانه ام دنبال آن بگردم.
یکی پرسید: آیا همه کتاب‌های کتابخانه‌ات را خوانده‌ای؟
گفت: من فرصت نکرده‌ام همه کتاب‌هایم را بخوانم، ولی گاهی به بعضی از آنها نوک می زنم!
یکی دیگر پرسید: دست نوشته‌هایت را چه کار می کنی؟
گفت: اغلبِ آنها را وقتی تلنبار می شوند می ریزم توی گونی و می گذارم دم درِ خانه!
آه که از دست تو دارم دیوانه می شوم آقای صالح علا!! حالا با این کار معلوم نیست کدام رفتگر نازنینی آنها را برداشته و انداخته روی بقیه‌ی طلاهای کثیف! کاش صاحبخانه را می شناخت و آن گونی ها را جایی نگه می داشت و وقتی تو بعد از صد و بیست سال به عالم ناز رفتی آنها را به خانه موزه ات تحویل می داد.
البته خدا را چه دیدی! شاید هم رفتگر باسوادی گونی ها را برداشته و  آنها را نگه داشته!
بعید نیست یک روز آنها را در حراجی ها با قیمت های نجومی بفروشند!
هیچ چیز بعید نیست!

 

پرده هشتم:

تعدادی کتاب از او به چاپ رسیده که همه‌اش قصه‌واره، شعرگونه و خاطره است.
اکثر آنها را قبل از چاپ، در برنامه های رادیویی تعریف کرده، یا اساسا آنها را بطور اختصاصی برای رادیو نوشته!
اما گذشته از این کتابها، آثار دیگری هم منتشر کرده که برای خیلی ها غافلگیرکننده بوده!
یکی از آنها کتابی است با عنوانِ «تمام آنچه مردان در بابِ زنان می دانند».
این کتاب را به نام یک نویسنده خارجی و ترجمه خودش منتشر کرده.
جالب آن که تمام صفحات این کتاب سفید است و در بسته بندیِ خاصی ارائه شده تا خریدار، قبل از خرید، متوجهِ «هیچِ» مورد نظر نویسنده نشود.
اما واقعا اسم جالبی دارد و سفیدیِ تمام صفحات آن به این معنی است که مردان درباره زنان هیچ چیز نمی دانند. (البته این سبکِ کار، یک قرن پیش در اروپا رواج داشته و دادائیست ها حتی بادمجان هم لای کتابها تعبیه می کردند و منظور خاصی داشتند.)
نکته جالب آن که وقتی از صالح علا پرسیدند: چرا با وجود آن که تمام صفحات این کتاب سفید است و هیچ نوشته ای ندارد، با استقبال مردم مواجه شده؟
جواب داده: برای این که مردمِ ما به کتاب خواندن علاقه ای ندارند. اگر مطلب داشت استقبال نمی کردند!
یک کتاب عجیب دیگر هم در صد صفحه منتشر کرده که در آن فقط یک داستان کوتاهِ یک صفحه‌ای وجود دارد.
نود و نه صفحه آن هم اسامی کسانی است که کتاب به آنها تقدیم شده! ( این طور کارها در ایران سابقه نداشت و برای همین، جلب توجه کرد.)

پرده نهم:

درباره رادیو بارها و بارها این سخنان را به اَشکال مختلف گفته است: من از همان نوجوانی با رادیو، زلفی گره زده داشتم.
رادیو یک رسانه بسیار شریف است، البته یک نوکِ قاشق مرباخوری اغراق می کنم، چون رادیو در عین این که بسیار خوب است، دو اِشکال عمده دارد.
نخست این که متناسبِ دهان بزرگش گوش ندارد، یا گوش خیلی کوچکی دارد.
دو دیگر آن که رادیو برخلاف گذشته، مترِ درست سخن گفتن و معیار ادبیات شفاهی نیست.
در گذشته، مردمِ ما به رادیو چنان اعتمادی داشتند که همواره ساعتشان را با زنگ ساعت رادیو کوک می کردند.
من اولین دستمزدی که از رادیو گرفتم یادم نمی آید، چون اصلا برای پول در رادیو کار نمی کردم.
عشقم حضور در رادیو بود و به خاطر عشقم پا در این رسانه محترم گذاشتم.

پرده دهم:

در همه گفتارهای رادیویی‌اش عادت‌ها و تکیه کلام‌های خاصی داشت.
ـ هر وقت می خواست مهمان برنامه‌اش را توصیف کند می گفت: هنرهای ایشون خیلی آهان آهان داره.
ـ هر وقت می خواست حرفی غیرمعمول بزند می گفت: اجازه بدین کمی دهن لقی بکنم.
ـ هر وقت می خواست قسم بخورَد می گفت: به روح تختی.
ـ هر وقت ناچار بود از مسائل سیاسی صحبت کند، اول می گفت: گلاب به روتون.
ـ هر وقت می خواست آشنایی‌اش با کسی را توصیف کند می گفت: با هم زلف گره زدیم.
ـ هر وقت می خواست خودش را معرفی کند می گفت: من بنده پیاده برخیِ شما محمد صالح علا.
ـ هر وقت می خواست از مقدارِ چیزی صحبت کند می گفت: یک چکّه از اونو می گم.
ـ هر وقت می خواست در میانِ حرف مهمان برنامه اش حرفی بزند می گفت: اجازه بدین من یک سرِ سوزن فضولی بکنم.
ـ هر وقت می خواست از شنونده های برنامه تشکر کند می گفت: سپاسگزارم که اجازه می دین به پای هم پیر بشیم.
ـ وقتی می خواست بگوید چیزی را از آنِ خودش کرده می گفت: آن را در تشت خودم ریختم.
ـ وقتی خودش را معرفی می کرد و می خواست مهمان برنامه اش را معرفی کند می گفت: حالا سر بچرخانیم به سمت مهمان برنامه.
ـ هر وقت می خواست بگوید یادِ کسی افتاده، می گفت: الان یادِ ایشان از دلم رد شد.
ـ وقتی می خواست غمش را در فِراق کسی توصیف کند می گفت: به یاد ایشون از چشمهایم برف می بارَد.
ـ وقتی از شخص فوت شده ای حرف می زد می گفت: ایشان عازمِ عالَمِ ناز شده اند.
ـ از کلمه «سراسیمه» هم خیلی خوشش می آمد.
بارها و بارها در برنامه اش این کلمه را به کار می برد.
حتی یک برنامه به نامِ «سراسیمه سلام» به شهرام گیل آبادی که آن موقع مدیر رادیو تهران بود، پیشنهاد داده بود.

 

پرده یازدهم:

اِعراب گذاری های خاصی بر کلمات داشت؛ آنها را همانطور که قبول داشت تلفظ می کرد و از ویرایش معاف بود.
ـ به گِرامی می گفت: گَرامی
ـ به آبان می گفت: اَبان
ـ به عالَم دیگر می گفت: عالَمِ ناز
ـ به تَوانا می گفت: تِوانا
ـ به شُکوفه می گفت: شِکوفه
ـ به بَستر می گفت: بِستر
( منظور این است که تلفظ های رایج در میان مردم را تصحیح می کرد، ولی عده ای از متخصصان معتقد بودند در رسانه‌های مردمی، گفتنِ " غلط رایج " بهتر از " صحیحِ نارایج " است؛ چون انتقال پیام را دچار اختلال می کند ).
ـ به پَیام می گفت: پِیام
ـ به گِرایش می گفت: گَرایش
ـ به خَلوت می گفت: خِلوت
ـ به جُنوب می گفت: جَنوب
ـ به وَقار می گفت: وِقار
ـ به تجرُبه می گفت: تجرِبه
و صدها مورد دیگر که خاصِ او بود و مجری های دیگر نمی گفتند!

پرده دوازدهم:

پروانه طهماسبی، تهیه کننده آخرین برنامه او در رادیو تهران برایم نوشت:
آقای صالح علا همیشه قبل از ورود به ساختمان پخش رادیو، با درختِ منحصر به فردی که آنجا بود گفت و گو می کردند و بعد وارد استودیو می شدند.
ارتباط ایشان با تمام عناصر طبیعت، عارفانه و عاشقانه بود.
در تمام مدت همکاری من با ایشان (که حدود ۱۳ سال بود) یک بار غیبت نداشتند و همیشه فروتنانه با دستمزدی که به اندازه قیمت خودکار و کاغذِ مطالبش نبود، به عشق مردم در برنامه «آب و تاب» حاضر می شدند.
آخرین عبارت ایشان هیچ وقت از یادم نمی رود.
گفتند: حرف بیهوده زدن، مثل آب دادن به سایه درخت است!

پرده سیزدهم:

در یکی از قسمت های برنامه آب و تاب، هنگام معرفی عوامل برنامه، وقتی به نامِ «مهدی مجنونی» رسید گفت: مَهدی مجنونی!
دور از آنتن و در زمان استراحت، معمولا به او می گفت: مِهدی!
این مساله را عده ای سوژه کرده بودند و می گفتند: دورویی نکن! یا همه جا بگو مَهدی، یا بگو مِهدی!
او هم روی آنتن جوابشان را اینطور داد: من آدمیزاده دورویی نیستم. اگر هنگام نام بردن از همکار و دوست نازنینم جناب آقای مجنونی نام اولِ ایشان را مَهدی تلفظ می کنم، ولی وقتی با هم تنها هستیم می گویم مِهدی جون چطوری؟ این به احترام شنوندگانِ جان است، چون مَهدی درست است و در ادبیات عرب مِهدی نداریم!

پرده چهاردهم:

مهدی مجنونیِ کسمایی از نوجوانی شنونده برنامه های صالح علا بود.
عاشقِ صدا و مرام او شده بود.
بعدها سعادت پیدا کرد و در جوانی به رادیو راه یافت.
رفته رفته به برنامه ای که صالح علا مجری اش بود وصل شد.
می گوید آقای صالح علا برایش اسطوره رادیویی و ادبی بود؛ مردی زلال و عاشق که همکاری با او آرزوی اغلبِ رادیویی هاست!
چند نکته ای که مجنونی درباره ویژگی های خاص صالح علا برایم گفت، اینهاست:
ـ ماشینش، مخصوصا روی صندلی عقب، همیشه تلنبار از کتاب بود.
ـ نام ماشینش را «کجاوه‌ لیلی» گذاشته بود. (البته من اضافه کنم صالح علا در جوانی یک موتور قراضه داشت که نام آن را هم کجاوه‌ لیلی گذاشته بود.)
ـ هر وقت توی مسیر، همکاران را سوار می کرد، راهِ پنج دقیقه ای را بیست دقیقه یا بیشتر طول می داد تا با آن همکار، بیشتر حرف بزند و از حال و کارش مطلع شود.
ـ یکی از سوال های همیشگی اش از مهمانانِ برنامه آب وتاب این بود که: خب، بریم سراغ یکِ یکِ یک! (یعنی از لحظه تولد و آغاز زندگیتان برای شنوندگانِ جان، سخن بگویید).
مجنونی بعد از گفتنِ این ویژگی ها، یک «یادش بخیررررررِ» خیلی غلیظ هم اضافه کرد.

 

پرده پانزدهم:

در یکی از برنامه های آب و تاب، میزبانِ «آتیلا پسیانی» بود.
در حالِ خواندنِ رزومه او، پسیانی سرفه اش گرفت.
سرفه‌ها ادامه داشت تا شرحِ روزمه به پایان رسید.
صالح علا با لحن خاص و کمی رسمی به مخاطبان برنامه گفت: شنوندگانِ جان! این سر و صداهایی که می شنوید، صدای سینه و سرفه های مهمان محترم برنامه، هنرمند گَرامی جناب آقای آتیلا پسیانی است!
اینجا پسیانی خنده اش گرفت و همراه با سرفه گفت: ممّد جان خیلی ممنونم از دعوتتون، فقط یکی دو تا تصحیحِ کوچولو دارم.
( و گفت که کجاهای رزومه غلط بوده).
صالح علا گفت: من از همکارام ممنونم که اطلاعات غلط برای من می نویسن!
( در این حال پسیانی همچنان سرفه می کرد )
صالح علا با لحن رسمی گفت: هیچ اِشکالی ندارد. شما هر چقدر دلتان می خواهد سرفه کنید!
پسیانی با خنده و سرفه گفت: من همه سرفه هامو نیگر داشتم که بیام اینجا سرفه کنم که خالی از لطف نباشه!
صالح علا: معمولا این سرفه ها باید نتیجه ی خوردن ترشیِ فلفل و اینها " باشدددد!!"
پسیانی: بله بله، من ظهر ترشیِ فلفل خورده‌ام و در گلویم " بشِکست ت ت!!"
صالح علا: اگه داری منو تنبیه می کنی که اینجا دانشمندی حرف می زنم، باشه، بگو " بشِکست ت ت!"( خنده شَدید )
صالح علا: خب، شما بعد از این که به دنیا آمدید چه کردید؟
پسیانی: گریه کردم! (خنده شَدید)
صالح علا: بعد؟
پسیانی: شیر خوردم (خنده شَدید)
صالح علا: بعد؟
پسیانی: خندیدم...! 

(خنده های بی امانِ میزبان و مهمان و موسیقیِ برنامه )

پرده شانزدهم:

در یکی دیگر از برنامه های آب و تاب، میزبانِ «نجمه شبیریِ» مترجم بود.
شبیری ماجرای رفتن به خارج در سنینِ نوجوانی را تعریف کرد.
صالح علا پرسید: خانواده مخالفت نکردن!؟
شبیری گفت: نه، ولی من الان خودم که مادر هستم و یک فرزند دارم حاضر نیستم بچه مو بذارم در این سن از من جدا بشه! ولی پدر و مادر من این کارو کردن و منو در شونزده هفده سالگی فرستادن اسپانیا!!
صالح علا گفت: شما خیلی خانومِ «نازنینِ خودخواهی» هستین!!
شبیری که جا خورده بود، زود به خودش مسلط شد و گفت: آ...ره...! مادر ایرانی تقریباً!!

 

پرده هفدهم:

در برنامه ای دیگر از سلسله برنامه های آب و تاب، میزبانِ «احسان عبدی پور» فیلمساز  بود.
راجع به خرج و مخارج زندگی صحبت می کردند.
یک دفعه از مهمان پرسید: شما الان چقدر تو حساب بانکی تون دارین؟
عبدی پور که غافلگیر شده بود، کمی مِن مِن کرد و گفت: فکر کنم حدود سه و خرده ای توی دوتا کارتم باشه! البته طلبم دارم.
صالح علا: سه و خرده ای میلیون دیگه؟
ـ آره
ـ از کی طلب داری؟ اگه از تلویزیونه، امیدی به دریافتش نداشته باش! (خنده ی شَدید)
صالح علا: خب، شما مدرسه کجا تشریف می بردید؟
عبدی پور ماجرای مدرسه را آنقدر طولانی کرد که حوصله صالح علا سر رفت و گفت: الان شما هنوز دارین راجع به بابای مدرسه حرف می زنین!؟ من فقط یک کلمه پرسیدم مدرسه کجا تشریف می بردین!

پرده هجدهم:

یک بار «عادل بزدوده» سازنده عروسک‌های مدرسه موشها و شخصیتِ زی زی گولو مهمانش بود.
درباره سالهای نوجوانی و رفتن به کتابخانه های کانون پرورش فکری صحبت می کردند.
صالح علا با حالتی خاص پرسید: شما کتاب هایی رو که می گرفتین، بر می گردوندین؟
بِزدوده: خب همینو می خوام بگم. اولین بار که کتابی رو گرفتم و بردم خونه، دیدم چقدر خوبه! به خودم گفتم برای چی اینو ببرم پس بدم! ولی پدرم گفت حتما باید ببری پس بدی!
صالح علا: شما هم حرف پدرتونو گوش کردین؟
بِزدوده: بله، بردم پس دادم و کتاب دیگه ای گرفتم.
صالح علا: اونو هم بردین پس س س  دادین!؟
ـ بله، بردم پس دادم.
ـ شما دیگه خیییلی حرفِ باباتونو گوش می کردین!!

پرده نوزدهم:

یک بار در برنامه، با «شهاب الدین عادل» عکاس و مستند ساز درباره زیبایی و اخلاق صحبت می کردند.
صالح علا گفت: ما همیشه دوست داریم عکسمون زیباتر از خودمون باشه. من خودم همیشه هر عکسی رو که می گرفتم با عصبانیت پاره می کردم، چون دوست داشتم عکسم «بر خلاف خودم» زیبا باشه! فکر می کنم بی اخلاقی در عکاسی از همین جا شروع می شه!

پرده بیستم:

در گفت وگو با شادمهر راستین فیلمنامه نویس، درباره شرح دادنِ بیش از حد شخصیت ها در فیلمنامه بحث می کردند.
صالح علا گفت: من با این که فیلمنامه نویس درباره شخصیت، زیاد شرح بِده مخالفم. مثلا نباید بنویسه «آقای شادمهر راستین جوانی ست خوش سیما»! چون اون موقع همه آدمهایی رو که «شبیهِ من هستند» از دست می ده!

پرده بیست و یکم:

یک بار هم «محمدعلی بهمنی» شاعر مهمان برنامه بود.
صالح علا از او  پرسید: شما کجا به دنیا آمدید؟
بهمنی گفت: من دو ایستگاه مانده به اندیمشک، توی قطار به دنیا آمدم!
صالح علا گفت: من خیلی سلام می کنم به دو ایستگاه مانده به اندیمشک. خیلی هم سپاسگزارم که شاعر نازنین و انسانی آنجا به دنیا آمد!

 

پرده بیست و دوم:

یک بار هم از سید احمد محیط طباطبایی میزبانی کرد.
اولِ برنامه در معرفی او گفت: ایشان تهران شناس هستند و خودِ این خیلی آهان آهان داره! اما من خودم در حالی که در تهران عزیز زندگی می کنم، روزی صدبار به تهران ناسزا می گم. آخه اینم شد شهر؟ این از هواش، اینم از ترافیکش!!

پرده بیست و سوم:

چند بار در برنامه های مختلف، تعریف کرده که: یک بار عباس کیارستمی به سراغم آمد و برای پیدا کردنِ یک بازیگر کمک خواست.
پرسیدم: چه بازیگری؟
گفت: بازیگری که وقتی تقاضایم را بشنود بگوید: نه!
یعنی چه؟ نکند آقای کیارستمی دارد شوخی می کند!
ولی نه، لحنش شوخی نبود.
رفتم توی فکر. پیش خودم گفتم کدام آدمی ست که پیشنهاد بازی در فیلم کارگردان محترمی مانند آقای کیارستمی به او بشود و او بگوید نه!؟
چنین کسی باید خیلی چیز باشد.
خلاصه با چند نفر تماس گرفتم.
همه بلافاصله پرسیدند: کجا بیاییم؟ کی بیاییم؟
دیدم هیچ کس نیست بگوید نه! و نتوانستم کسی را برای آقای کیارستمی پیدا کنم.
هنوز دارم فکر می کنم منظور او چه بود و چنین آدمی را برای چه نقشی می خواست.
ولی بعدها به فکرم رسید موفقیتِ برخی آدمها به خاطر همین «نه گفتن ها»ست و «آره گفتن» کارِ امثال بنده برخیِ شما محمد صالح علاست!

پرده بیست و چهارم:

این را هم تعریف کرده که: نمایشنامه ای نوشته بودم و قرار بود با حسین پناهی که حالا در عالم ناز به سر می بَرَد همبازی بشوم.
به او گفتم: حسین جان! چقدر باید به تو بدهند؟
گفت: من دستمزد نمی خوام. جاش موبایل بِدن!
گفتم: چَشم.
حالا هر وقت در خیابان بعضی ها به من می گویند شما ما را یادِ حسین پناهی می اندازید، خیلی شادمان می شوم. ممنونم که چهره ام و رفتارم آنها را یاد حسین پناهی می اندازد.
در دل خدا را شکر می کنم و ایضاً برای حسین غصه می خورم.
وقتی یادِ خاطرات شورانگیزی که با او داشتم می افتم، دلتنگ می شوم.
حسین جان، جان بود.
من گاهی از خودم می پرسم: محمد جان! تو در جهانی که در آن حسین پناهی، عمران صلاحی، بابک بیات و...نیستند، چه می کنی!؟

پرده بیست و پنجم:

احمد بَرمَر، تهیه کننده پیشکسوت رادیو، درباره روزی که با صالح علا در رادیو پیام شیفت داشت، می گوید: وقتی با آقای صالح علا وارد اتاق فرمان شدیم، گوینده شیفت قبل که در تقلید صدا مهارت عجیبی داشت، داخل استودیو در حالِ خداحافظی با شنونده ها بود.
او این خداحافظی را با تقلیدِ صدا و سبکِ آقای صالح علا انجام داد.
صالح علا که آن گوینده را نمی شناخت، خیلی ساده و معصومانه از من پرسید: این آقای گوینده اسمشون چیه؟ چقدر صداش شبیهِ صدای منه!
واقعاً متوجه نشده بود که با او شوخی کرده اند.
بعد که آن گوینده از استودیو به اتاق فرمان آمد، کلی با هم گفتند و خندیدند.

 

پرده بیست و ششم:

مردی خودساخته بود، اما خودباخته نبود.
و عجیب بود، اما نانجیب نبود.
واژه سازی اش به نظر بعضی ها ارزش داشت
و فقط گاهی لغزش داشت.
ترکیباتِ غیرمنتظره ای صادر می کرد
و برخی را آزرده خاطر می کرد.
اما او مطیعِ طبیعتش بود
و کارهای خَرَق عادت، عادتش بود.
برای همین کارها مشهور شده بود
و با بزرگان هنر محشور شده بود.
صداقتش حد نداشت
و به چانه زنی عادت نداشت.
هرجا هست خدا نگهدارش باشد
و یاد خدا، بالی برای پروازش باشد.
آمین یارب العالمین»

 

منبع: ايسنا

آخرین اخبار فرهنگ و هنر را از طریق این لینک پیگیری کنید.