داستان رستم و شغاد
فردوسى از پیر دانشپژوهى باز مىگوید که زال در پرده، بردهاى داشت که نیکو رود (چنگ) مىنواخت و آوایى دلنشین داشت و زال در پیرانسالگى آرزوى آن کنیزک کرد و از او پسرى به گیتى پاى نهاد که از ماه اندکى پیدا نبود و زال براى بالاى بلندش و دیدار دلنشینش از او شاد شد، چه بسیار به سام مىمانست و خاندان سام از داشتن چنین پسری شادان شدند.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
فردوسى از پیر دانشپژوهى باز مىگوید که زال در پرده، بردهاى داشت که نیکو رود (چنگ) مىنواخت و آوایى دلنشین داشت و زال در پیرانسالگى آرزوى آن کنیزک کرد و از او پسرى به گیتى پاى نهاد که از ماه اندکى پیدا نبود و زال براى بالاى بلندش و دیدار دلنشینش از او شاد شد، چه بسیار به سام مىمانست و خاندان سام از داشتن چنین پسری شادان شدند.
زال خواهان آن شد که از آینده او آگاه شود و ستارهشناسان و آیندهنگران را از کشمیر و کابل فراخواند و آنان با زیج رومى به درگاه زال رفتند و چون ستارهشناسان ستاره او را بدیدند، از شگفتى به یکدیگر نگریستند و به زال گفتند: «راز سپهر را در کودک جستیم، دریغا که سپهر مهرى به او ندارد و چون این کودک خوبچهر به مردى رسد و گرد و دلیر گردد، خاندان سام نیرم را تباه گرداند و شکستى دردناک براى این خاندان آورد تا آنجا که همه سیستان از او پرخروش مىشود و ایرانشهر از آسیب او به جوش مىآید به گونهاى که روزگار بر سیستانیان تلخ و تبه خواهد شد».
دل زال پراندوه گشت و به دادار گیتى پناه برد و گفت: «تو هماره رهنماى من بودهاى و این سپهر گردان را پاى داشتهاى، پس براى خاندان من همچنان نیکویى بخواه که توان تو برترین است و خواسته تو فراتر از هر آرزوى ماست» و آن کودک خوبسیما را شغاد نام نهاد و چون از شیر مادر سیر شد، زال او را بپرورد و جوانى دلارام و آرام و زودآشنا گردید، بلندایى سرومانند و بازوانى سترگ یافت و چون سپهدار کابل بدو بنگرید او را شایسته تاج و تخت کیانى دید و او را به کابل فراخواند و دختر خود را به او داد تا از نژاد سام بهرهاى داشته باشد. پادشاه کابل به هنگام روانهکردن دخترش به زابلستان گنجى سترگ به او بخشید و شغاد آن دختر و خانواده او را بسیار گرامى مىداشت و چنان بود که همهساله به اندازه یک چرم گاو شاه کابل براى زال و رستم باژ مىفرستاد و شاه کابل اکنون که دخت خویش به پسر زال داده بود، امید داشت زابلیان از باژ خویش بگذرند و چون هنگام دادن باژ فرارسید و رستم خواستار آن شد، همه کابلستان به خروش آمد.
شغاد گرچه از کار برادر دژم شد، هیچ نگفت و کینه او را به دل گرفت و در نهان با شاه کابل گفت: «از کار گیتى سیر گشتهام، برادرى که براى من ارجى نمىشناسد، من نیز آن برادر را گرامى نخواهم داشت؛ با این رفتار، او از مهترى خویش را به کهترى کشانده. باید دامى براى او بسازم و در گیتى بانگى برآورم که پژواک آن گوشهاى مردمان را بلرزاند».
بدین گونه شغاد و پدر همسرش با یکدیگر همسو و هماندیشه شدند و نیرنگى باختند که از ماه فراتر رفت. اکنون از زبان آن خردمند بشنو که آن دو بداندیش چه در سر داشتند: شبى آن دو تا دمیدن روشناى روز چشم بر هم نگذاشتند و نیرنگ مىباختند تا نام رستم را از جهان کم کنند و دل و دیده زال را خیس و اشکین گردانند. آنگاه شغاد با شاه کابل گفت نیرنگى باخته است که به یارى آن رستم براى همیشه در گیتى گم خواهد شد.
شبى تا برآمد ز کوه آفتاب/ دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم/ دل و دیده زال پرغم کنیم.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.