قطعههایی برای آگاهی
تحلیلی بر آثار وحید محمدی، نقاش، به بهانه نمایش «چند قطعه»
«نقاشی، شکلی دیگر از اندیشیدن است»؛ این جمله از گرهارد ریختر، نقاش آلمانی، شاید بهترین مدخل برای ورود به جهان تصویری وحید محمدی، نقاش باشد؛ زیرا در نقاشیهای او، نقاشی صرفا بیان یا بازنمایی نیست، بلکه خودِ عمل اندیشیدن است.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
«نقاشی، شکلی دیگر از اندیشیدن است»؛ این جمله از گرهارد ریختر، نقاش آلمانی، شاید بهترین مدخل برای ورود به جهان تصویری وحید محمدی، نقاش باشد؛ زیرا در نقاشیهای او، نقاشی صرفا بیان یا بازنمایی نیست، بلکه خودِ عمل اندیشیدن است. همانگونه که ریختر از رنگ بهمثابه ابزار تأمل در واقعیت استفاده میکند، محمدی نیز از نور، بافت و رنگ بهره میگیرد تا با زبان نقاشی، پرسشی درباره ادراک و حضور طرح کند. آثار او اینگونه که ما برداشت میکنیم، نه در جستوجوی تصویر جهان، بلکه در پی فهم کیفیت بودن در جهان هستند.
وحید محمدی (۱۳۶۱، زنجان) امروز بدل به یکی از چهرههای متمایز نقاشی انتزاعی ایران شده است. مسیر او از دهه ۱۳۸۰ تا امروز، الگویی از وفاداری به جستوجوی درونی است؛ مسیری میان نور و تاریکی، هندسه و احساس، شهود و ساختار. او از نخستین نمایشگاه خود در آتبین تا مجموعههای اخیرش در بنیاد لاجوردی، جهان بصریاش را همچون زبانی شخصی ساخته و بسط داده است که میان شعر و نقاشی و البته آگاهی و شهود در نوسان است. در دو مجموعه اخیر «راهها و گلها گم میشوند» و پس از آن «چند قطعه»، محمدی به نقطهای از پختگی رسیده که رنگ در آن نه تزیین، بلکه خط اندیشه است. رنگهای گرم و سرد با هم در تضادند، اما این تضاد به تعادلی شاعرانه بدل میشود. نور در دل تاریکی درخشش معناداری پیدا کرده است؛ نه به قصد توصیف، بلکه به عنوان نشانه حضور؛ حضوری که رفتهرفته کمرنگتر، خاموشتر و معنادارتر میشود. بیننده در برابر بومهای او احساس میکند در آستانه چیزی ایستاده که هم آشناست و هم دور؛ مانند نوری از اتاقی دور که به شبِ ما میتابد یا شهری که در پسِ پنجره قطار در حال حرکت، فقط خطوطی کشیده از آن به ما میرسد.
بی برو برگرد، محمدی متأثر از هنرمندان پیش از خود و بهطور مشخص مکتب سقاخانه و میراث نقاشان مدرنیست ایرانی است، اما مسیرش را به قلمرو شخصی خود و البته مینیمالتر و معاصرتر رسانده است. اگر آثار مسعود عربشاهی به معماری کهن و اسطورههای شرقی متصل هستند، محمدی این ارتباط را از جهان عینی به درون روان انسان انتقال داده و متأثر از عرفان ایرانی و جهان تصویری مدرن غربی است. در آثار او، نور همچون جوهر هستی رفتار میکند؛ نه نشانهای از واقعیت بیرونی، بلکه استعارهای از آگاهی. و او در تمامی آثار تازه خود به دنبال نور در معنای آگاهی است و گویی هرچه پیش میرود، نور در آثارش تأثیرگذارتر ولی کوچکتر، منزویتر و دورتر میشود. از همین منظر، میتوان او را متأثر از سنت فلسفی اشراقی در هنر ایرانی دانست؛ نوری که از درون میتابد، نه از بیرون. هر تابلو، میدان انرژی است؛ برخورد میان کنترل و رهاشدگی. در ترکیب رنگی او تضاد نارنجی و آبی، قرمز و خاکستری، یادآور مواجهه گرما و سرما، عقل و عشق است؛ تضادی که به گفتوگویی میان حس و اندیشه بدل میشود. اگر در مجموعه «شبانهها» (۱۳۹۶) نور، حضوری شهودی در تاریکی داشت، در آثار اخیر جوهری فلسفی نیز به آن افزوده شده است؛ چنانکه مخاطب حس میکند نقاش بهجای توصیف نور، خودِ نور را نقاشی کرده است. او در روندی پیوسته از مناظر بیرونی به مناظر درونی رسیده؛ از شهر و خیابان به خانه و خاطره، از دیدن به درککردن. در این میان، نکته اساسی در زبان تصویری محمدی، حضور مفهوم «فضا» است. فضا نه بهمثابه مکان، بلکه همچون حافظه. مرز میان درون و بیرون، میان خیال و واقعیت، در آثارش دائما در حال لغزش است. محمدی با نقاشیهایش نشان داده است نقاشی انتزاعی هنوز میتواند حامل تجربه انسانی و از آن بسیطتر حامل معنای عمیق باشد، به شرط آنکه نقاش از سطح فرمال فراتر رود و به «زیباییشناسی حضور» دست یابد. او نه در پی ساختن تصویر است و نه در پی انکار آن، بلکه به دنبال لحظهای است که تصویر و ادراک در هم میتنند. همچون تصویری محو و تاریک از شهری در دوردست که فقط نقطههای کوچک و کشیده از نور از آن به ما میرسد. در کارنامه 20سالهاش، از «کادمیوم» تا «واریاسیون» و «فضاهای داخلی»، پیوستگی در دغدغهها آشکار است. هر دوره، بسطی از دیگری است.
همانگونه که اومبرتو اکو میگوید «اثر هنری همچون ماشینی برای برانگیختن تفسیرها» عمل میکند، در آثار محمدی نیز هر بیننده میتواند برداشت و داستان خود را بیافریند بدون آنکه به یک تفسیر یگانه و از پیش مقرر محدود شود. این ویژگی چندمعنایی (پلیسِمی) و بینامتنی آثار محمدی، بُعدی میانرشتهای به آنها میبخشد که از مرزهای نقاشی فراتر میرود و با مباحث زیباییشناسی، فلسفه هنر و خاطرهپژوهی پیوند مییابد. وحید محمدی از معدود نقاشان نسل خود است که سعی کرده و تا حدودی امروز میتوان گفت توانسته، نقاشی را به سطح اندیشه یا به رویکردهای خردگرایانه، خواسته یا ناخواسته، بازگرداند. آثار او مخاطب را به تأمل و درنگ دعوت میکند، نه به مصرف تصویری. نقاشی برای او عمل تفکر است؛ راهی برای کشف نور در تاریکی و شاید به تعبیر ریختر، برای فهمیدن آنچه فقط از راه رنگ میتوان فهمید. در نمایشگاه اخیر «چند قطعه»، محمدی مجموعهای از بومهای رنگروغن در ابعاد بزرگ ارائه داده که امتداد طبیعی جستوجوهای انتزاعی او را نشان میدهد. این آثار در نگاه نخست، فضایی نیمهتاریک و شبانه را تداعی میکنند که در آن منابع نور گرم به رنگ نارنجی یا زرین در دل تیرگیهای نیلی و تاریک و مهگرفته میدرخشند. استفاده هنرمند از رنگ مکمل نارنجی و آبی نوعی تضاد رنگی پویا پدید آورده که یادآور تابش نور چراغها در دل تاریکی شب است. در برخی از تابلوها لکههای درخشان رنگهای گرم (نظیر نارنجی، قرمز یا زرد) بر زمینههای تیره پخش شدهاند و به صورت کانونهای نورانی عمل میکنند که چشم را به گردش در فضای اثر و پیگیری امداد نور وامیدارند. این ترکیب رنگی، جهانی دوساحتی از گرما و سرما میآفریند که به لحاظ بصری بسیار تأثیرگذار است و حسی از زمان گذار (گرگومیش یا شامگاه) را منتقل میکند.
در مجموع، فرم، رنگ، نور و بافت در آثار اخیر محمدی همگی در خدمت خلق فضایی شاعرانه و رازآلود هستند؛ فضایی که بیننده را به درنگ و غوطهوری در جهان نقاش دعوت میکند، گویی لحظهای شهودی از حضور نور را در قاب تصویر ثبت کرده است.
نور در نقاشیهای محمدی نقش نشانهای دوگانه دارد؛ هم به عنوان عنصری فیزیکی و بصری حضور دارد و هم بار معنایی و احساسی را منتقل میکند. نورهای نارنجیرنگ در دل صحنههای تاریک، از منظر نشانهشناسی، میتوانند به عنوان نمایهای (Index) از حضور انسانی (مثلا چراغ یک اتاق یا خیابان) تلقی شوند که ردپایی از حیات یا خاطره را در فضای خالی برجا گذاشته است. این نورها همچنین کارکرد نمادین (Symbolic) مییابند؛ به طور ضمنی مفاهیمی همچون امید در دل تاریکی یا امتزاج گذشته و حال را به ذهن متبادر میکنند. چنانکه منتقدی اشاره کرده است، محمدی با تقلیل مناظر به عناصر بینامونشان، «حسی عمومی از فضای طبیعت» و زیستبوم انسانی را ارائه میدهد و کوششی برای گشودن پرده زیبایی حقیقی در پس ظاهر طبیعت انجام میدهد که در نهایت به خود نور به عنوان علتالعلل بازنمایی میرسد. این کوشش او را میتوان متأثر از اندیشه فلاسفه اشراقی مانند شهابالدین سهروردی دانست که نور را حقیقت غایی و مبدأ هستی تلقی میکردند. از این رهگذر، نور در آثار محمدی صرفا یک عنصر بصری نیست، بلکه دالّی است بر حقیقت و حضوری معنایی که ورای اشیای مادی قرار دارد. به تعبیر پییر پائولو پازولینی -فیلمساز و منتقد ایتالیایی- زبان تصویر میتواند بهمثابه یک زبان شعری و فرازبانی عمل کند که مستقیما با حواس و تجربیات مخاطب سخن میگوید. محمدی نیز در نقاشیهای به دنبال خلق چنین زبان بصری جهانشمولی است. او میگوید رنگها برایش حکم واژهها و احساسات حکم مفاهیم را دارند و نقاشی نوعی «شعر» است که باید با چشم دیده و با قلب درک شود. این بیان او نشان میدهد که آثارش قرار نیست براساس کدهای از پیش تعیینشده نشانهای خوانده شوند، بلکه گشوده به تأویلهای شخصی مخاطباند. به زبان نشانهشناسی، میتوان گفت نقاشیهای محمدی مصداقی از اثر هنری باز به شمار میروند که معنا را به روی بینهایت خوانش ممکن میگشایند.
سیر تحول آثار وحید محمدی از میانه دهه ۱۳۸۰ تاکنون، گویای تداوم یک دغدغه زیباشناختی ثابت در قالبها و بیانهای متنوع است. اگر به سیر و کارنامه او بنگریم، درمییابیم که هر دوره کاری محمدی مانند فصلی از یک کتاب بزرگتر عمل میکند و مفاهیم و موتیفهای پیشین را به شکل تازهای بازتاب میدهد. برای نمونه، نمایشگاه «شبانهها» (۱۳۹۶، گالری آتبین) را میتوان نقطه عطفی در کارنامه او دانست که به طور مستقیم به کاوش در فضای شب و نورهای مصنوعی پرداخت. در مجموعه شبانهها، محمدی هفت تابلوی بزرگ با تکنیک رنگ روغن ارائه کرد که در آنها حضور شهودی نور در دل تاریکی محوریت داشت و نشاندهنده توسعه تکنیکی و بلوغ بیانی هنرمند پس از حدود یک دهه فعالیت حرفهای بود. محمدی خود درباره آن مجموعه گفته بود: «تلاش کردهام به نوعی مناظر طبیعی آبستره بسازم و مخاطب را با چالشی بزرگ روبهرو کنم که آیا این منظره هست یا نه». این رویکرد پرسشگرانه -بازی با مرز میان واقعیت و انتزاع- در تمام مراحل بعدی کار او نیز استمرار یافته است. پس از شبانهها، او در نمایشگاه «فضاهای داخلی» (۱۳۹۸) نگاه خود را به درون معطوف کرد؛ تابلوهایی که نور را در بافت فضاهای بسته و صمیمی بررسی میکردند و شاید بازتابی از خاطرات و تجربههای زیسته شخصی بودند. هرچند سوژه ظاهری آثار آن دوره فضای معماری داخلی بود، همان تم نور و رنگ به عنوان عناصر ساختاری و مفهومی حفظ شد و حتی تعمیق یافت.
در جدیدترین مرحله کاری محمدی یعنی مجموعه «راهها و گلها گم میشوند» (۱۴۰۲)، «چند قطعه» (۱۴۰۴) میتوان پیوستگی و تحول همه سالهای گذشته را درهمآمیخته دید. این دو نمایشگاه در بنیاد لاجوردی -که خود فضای تازهای خارج از گالری همیشگی هنرمند (آتبین) بود- برگزار شد و مروری بر اندیشههای بصری محمدی را ارائه داد. در این آثار، او عملا راهها (فضای شهری باز) و گلها (طبیعت) را در تاریکی رمزآلود شبانه در کنار هم نشانده است. جهانی که محمدی اکنون تصویر میکند، همانگونه که در بیانیه نمایشگاه آمده، «تصویر ذهنی او از واقعیت» است که بیرون از زمان و مکان ایستاده و ناکجاآبادی میسازد که در آن «طبیعت، شهرها و راهها به هم میرسند و پیوند میخورند». این توصیف بهخوبی نشان میدهد که محمدی چگونه مؤلفههای پراکنده دورههای قبل -طبیعت در آثار اولیه، شهر و خیابان در «تهران، شهر بیدفاع»، بازیهای رنگی در «کادمیوم»، توجه به موسیقی فرم در «واریاسیون»، شب و نور در «شبانهها» و فضای شخصی در «فضاهای داخلی»- را اکنون به وحدتی تصویری رسانده است. اگر در نخستین کارهای او بازنمایی انتزاعی اشیا و مناظر دیده میشد، امروز به نمایش آنچه نادیدنی است، دست یافته است؛ گویی از نقاشی منظره آبستره به نقاشی تجربه زیسته گذر کرده است. روند حرکتی او از کنترل دقیق فرمها و رخدادهای بصری به آزادی عمل بیشتر و اعتماد به شهود پیش رفته است؛ چنانکه خود میگوید: «ساختن برای من یعنی به حداقل رساندن اتفاق و کنترل آن. به دنبال راهی هستم که با آن بتوانم یک چشمانداز و هم یک گوشه از خیابان را نقاشی کنم، بیآنکه تفاوتی در رویکرد باشد». این بیان نشانگر آن است که محمدی اکنون به یک زبان بصری شخصی دست یافته که میتواند هر سوژهای را -چه منظره طبیعی، چه فضای شهری یا داخلی- با همان حساسیت و بیان انتزاعی منحصربهفردش و از آن مهمتر با نگاهی جستوجوگرانه به ردپای نور، به تصویر کشد.
در کار او، نور از دل تاریکی نمیگریزد، بلکه در آن اقامت میکند؛ همچنان که هایدگر در باب ذات حقیقت میگوید: «روشنایی، تنها در نسبت با تاریکی معنا دارد؛ زیرا حقیقت، خود، در پرده پنهانبودگی میزید». در نقاشیهای محمدی نیز این پنهانبودگی، خودِ حقیقت است؛ لکههای رنگی درخشان، نه روشنکردن جهان، بلکه یادآوری حضور آگاهی پنهانشده در دل سایه و تاریکی است.
وحید محمدی به عنوان هنرمندی از نسل جوان نقاشان معاصر ایران، مسیری یگانه و پیوسته را طی کرده است که در آن وفاداری به نقاشی آبستره با نگاهی عمیق به مفاهیم نور، فضا و منظره در هم آمیخته است. آثار او پلی میان سنتهای زیباییشناختی ایرانی -نظیر توجه عرفانی به نور- و دستاوردهای هنر مدرن جهانی -مانند نقاشی انتزاعی و شعر تصویر- برقرار میکنند. جایگاه او در نقاشی معاصر ایران را میتوان جایگاه یک جستوجوگر دانست؛ هنرمندی که به قول خودش به دنبال کشف «ریشههای حواس» و «منشأ چیزها» است و در این مسیر، نور را به راهنمای خود بدل کرده است. و اگر بپذیرم نور در این آثار و در جهانبینی هنرمند به نوعی همان آگاهی است، او احضارگر و به تصویر کشنده آگاهی است.
به تعبیر جلال ستاری در کتاب رمزاندیشی و هنر قدسی: «هنر، لحظه تلاقی آگاهی و حس است؛ جایی که ادراک، از مرز عقل عبور میکند و به شهود میرسد». آثار محمدی دقیقا در این لحظه شکل میگیرند؛ لحظهای که رنگ، از ماده میگذرد و به فکر بدل میشود؛ لحظهای که نقاشی دیگر نه «شیء»، بلکه «تجربه» است؛ تجربه نور بهمثابه آگاهی.
این نقاش جوان را در نهایت، میتوان احضارگر آگاهی دانست؛ آگاهیای که در جهانِ پرهیاهوی امروز، گم شده است. نقاشیهای او مانند یادآوریاند؛ دعوتی برای مکث، برای تأمل، برای بازگشت به سکوت درخشان نور. در جهانی که تصویر، بیوقفه ما را در خود میبلعد، محمدی به ما یادآوری میکند که هنوز میتوان ایستاد، نگریست و اندیشید.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.