آخرین گفتوگو با واحد خاکدان
نقش آخر، نقاش را با خود برد
قرار بود این گفتوگو در ماههای اخیر چاپ شود. به دلیل حساسیت جناب خاکدان چندین بار متن را ویرایش کردیم و بالاخره از متن پیشرو رضایت داشتند. منتظر بودیم حالشان خوب شود تا منتشر کنیم. شاید حالا حالشان خوب است ولی حال ما بد است. او رفت. او خواهد ماند.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
فاروق مظلومی: قرار بود این گفتوگو در ماههای اخیر چاپ شود. به دلیل حساسیت جناب خاکدان چندین بار متن را ویرایش کردیم و بالاخره از متن پیشرو رضایت داشتند. منتظر بودیم حالشان خوب شود تا منتشر کنیم. شاید حالا حالشان خوب است ولی حال ما بد است. او رفت. او خواهد ماند.
وقتی واحد خاکدان در گفتوگویمان نقاشی را به بازی تشبیه کردند، یاد مارتین هایدگر و نظرش درمورد بازی افتادم. بعد به کتاب انسان بازیگر (Homo Ludens) از یوهان هویزینگا (Johan Huizinga) فکر کردم. هویزینگا بازی را عنصری پیش از فرهنگ و مولد فرهنگ میداند.
در فلسفه هایدگر بازی [Das Spiel] در نسبتی با هستی و هنر و زبان قرار میگیرد. در نگاه هایدگر بازی به مثابه آشکارسازی هستی [Unconcealment] است، هستی خودش را در نوسانی بین پنهانشدگی و آشکارشدگی نشان میدهد. این فرایند را میتوان یک بازی بین پنهان و آشکار یا بین حضور و غیاب دانست. هایدگر مفاهیمی چون: گشودگی، رخداد، پنهان/آشکار بودن، زبان و هنر همگی نوعی بازی هستیشناسانه را تداعی میکنند. از این منظر، بازی نزد هایدگر فعالیتی کودکانه برای سرگرمی نیست، بلکه نوعی نسبت آزاد با هستی است. فضایی که در آن امکان معنا، حقیقت و بودن، بهطور موقت خود را مینمایانند.
اما چسباندن برچسبهای هایپررئالیسم یا رئالیسم جادویی و سوررئالیسم به آثار واحد خاکدان از میراث شوم مدرنیته است.
ژورنالیسم مجازی اخته و نگاه کالاگونه به هنر، محتاج این کلمات است چون بدون این کلمات خفه میشود. حرفی برای گفتن ندارد. مدرنیته با برچسبزدن، قصد تفکیک و قفسهبندی و نهایتا تسلط و تملک بر جهان و فروش آن را دارد. ما فراموش کردهایم هر چیزی که اطراف ما هست مهم است چون به قول هایدگر هستی خود را از طریق چیزها نشان میدهد، اما هرگز به تمامی در دسترس قرار نمیگیرد.
نامگذاری، اولین تسلط جهان بر هر چیزی است. نامها یک چراغ دروغ را روشن و هزار چراغ حقیقت را خاموش میکنند.
برگردیم به بازی و نقاش بازیگرمان. واحد خاکدان بازی را خوب بلد است و در عرصه هنرهای تجسمی ایران و اروپا و خصوصا آلمان چهره شناختهشدهای است. خاکدان با تصاویر واقعی به موقعیتهای غیرواقعی میرسد یعنی مثل سالوادور دالی اشیای واقعی را با دفرماسیون، غیرواقعی نمیکند.
شباهت آثار خاکدان به خیلی از کارها و بالعکس، نقطه قوت این آثار را فعال میکند. در این گفتوگو ایشان هر کارشان را با کار دیگر متفاوت میداند.
تفاوت در عین شباهت، بسیار مهم و جدی است. به این نقل قول از ژیل دلوز توجه کنید:
فکر میکنم لوی اشتراوس بود که نشان داد باید این دو گزاره را از هم تمیز دهیم: ۱) فقط چیزهای مشابه میتوانند متفاوت باشند؛ ۲) فقط چیزهای متفاوت میتوانند مشابه باشند. گزاره اول میگوید تشابه مقدم است، درحالیکه گزاره دوم میگوید چیزها خود تفاوت دارند و بیش از همه، با خود تفاوت دارند.
اگر به حضور و تعدد اشیا در آثار ایشان توجه کنیم، ترم مهمی درمورد اشیا فعال میشود. اشیا مغز ندارند ولی ایده و اندیشه [فاعلیت] دارند که برای ما، فقط قابل حس است، قابل فهم نیست. مشکل این است که ما از طرف اشیا میاندیشیم و میگوییم ایده گل سرخ، عشق و ایده رنگ سیاه، عزاداری است اگر این ایدهپردازیها حقیقت بود این ایدهها از کشوری به کشوری و از شهری به شهری و یا حتی از انسانی به انسان دیگر فرق نمیکرد. ما اندیشه اشیا را نمیفهمیم، حس میکنیم. ازاینرو حسمان نسبت به اشیا متفاوت است.
واحد خاکدان به ایده و اندیشه مواد و اشیا اعتقاد دارد، همچنین وفاداری خاکدان به رنگ و روغن ثابت میکند او اندیشه رنگ و روغن را متفاوت از مواد دیگر میداند. و بعد از تاریخ چندصدساله استفاده از رنگ و روغن همچنان به دنبال امکانات جدید این ماده است.
تعدد اشیا در تابلوهای ایشان روایت و حقیقت خودشان را دارند و واقعیت قابل بیانی را نمیسازند البته کاری به نوشتههای رمالانی که به اسم منتقد خیالپردازیهایشان را مینویسند، ندارم.
آقای خاکدان نقاشی را امر محسوس میدانید یا امر مفهوم؟ موضوع در نقاشی برای شما چقدر مهم است؟
احتمالا گرهارد ریشتر را میشناسید، ایشان میگویند که درمورد نقاشی نمیشود حرف زد. هرچقدر هم مطالعه کنیم نهایتا نمیشود فهمید نقاشی ون گوگ چیست.
درست است، درمورد چیستی هنر نمیتوانیم حرف بزنیم.
نقاشی برای خود من سؤال است. تمام این سالها را نفهمیدم چطور گذشت. چرا دهههاست که یک اتاق را نقاشی میکنم. چرا موندریان این کار را کرده است. یک رفتار موازی بین خودم و دیگران پیدا میکنم و میگویم آهان. موضوع این است.
منظورتان این است که موضوع نقاشی، خود نقاشی یا همان ذات نقاشی است یا اینکه هر موضوعی باشد شما تبدیل به نقاشی میکنید و موضوع در درجه دوم اهمیت قرار میگیرد؟
همیشه وقتی بحثهای اینطوری پیش میآید میگویم بهتر است درمورد یک تابلو حرف بزنیم چون فرایند تولید هر تابلو با تابلوی دیگر فرق دارد. البته قبل از اینکه به ریاضت چندماهه یک تابلو تن بدهید، اول باید تمام مدلهای کلاسیک را نفی کنید. اگر این کار را نکنید کلاهتان پس معرکه است. اگر دودل بمانید که آبستراکسیون بهتر است یا سوررئالیسم یا رئالیسم، دیوانه میشوید. تنها راهش این است که صادقانه در ژرفای خودتان و خواستههایتان فرو بروید. این چیزها باعث میشود نقاشی را مثل یک بازی ببینید. مثل کودکی که وارد اتاقی میشود و میبیند زیباترین و دلرباترین اسباببازیها آنجاست. درمورد من هرچقدر سنم بالاتر رفت این اتفاق پررنگتر شد. رفتارهای یک نقاش با یک عاشق قابل مقایسه است. وقتی عاشقی، عاشقی، و کاری نمیشود کرد. مثلا شاید بعضی از همکارانم بتوانند تدریس کنند اما من نمیتوانم غیر از نقاشی کار دیگری انجام دهم.
یعنی نقاشی یاددادنی نیست؟
شاید باشد ولی کسی که تسخیر شده باشد، نمیتواند آموزش بدهد. من میخواهم کاری بکنم که در تاریخ هنر ماندگار باشد. نمیشود مشغله دیگری را قبول کرد. سرنوشت و رفتار اجتماعی نقاش فرق میکند.
شما به فاعلیت مواد و ابزاری که استفاده میکنید اعتقاد دارید؟ مثلا دلیل وفاداریتان به رنگ و روغن چیست؟
نحوه کار ما با نجار و جوشکار فرقی ندارد و ابزار و ادوات شخصی لازم است. مثلا من یک سیخ کوچک دارم که وقتی مدادهای کوچک داخل مدادتراش گیر میکنند با آن درمیآورم. ساعتها در آتلیه تهران دنبالش میگشتم تا اینکه یادم آمد در آتلیه آلمان جا گذاشتهام.
این ابزارِ به ظاهر بیاهمیت، انگار بخشی از احساس شما در آتلیه است؟
این حسها مهم است و همیشه معتقدم نقاش باید چیزی را که حس کرده است، نقاشی کند. کپی نکند. درباره استفاده از رنگ و روغن هم بگویم که رنگهای جدید یا زمان ما نبودند یا استفادهشان محدود بود. وقتی کسی هفت سال درس هنر میخواند، تحت تأثیر تاریخ هنر قرار میگیرد. با اختراع تیوب رنگ، نقاشهای امپرسیونیست میتوانستند تیوب رنگ و روغن را به طبیعت ببرند. یعنی حتی اگر نوع قلمموی خاصی ساخته نمیشد تاریخ هنر هم اینگونه پیش نمیرفت. برای من بوی رنگ و روغن و امکاناتی که میدهد کل تاریخ هنر است. کسی مثل من که آنتیآوانگارد است سمت آبستره یا نقاشی تحلیلی نمیرود. بلکه چرخه را به عقب برمیگرداند و نقاشی کلاسیک کار میکند. یعنی من زیاد پایبند قواعد و اسلوب نقاشی اول قرن بیستم نیستم و از آن فاصله میگیرم و برایم جذاب و دلانگیزتر است که تجربههای نقاشان ۲۰۰ یا ۳۰۰ سال پیش را انجام بدهم که با اکریلیک و امکانات جدید ممکن نیست.
بافت یکی از عوامل اکسپرسیو است. شاید شما با تسطیح بافت یک ریسک بزرگ انجام میدهید. البته به نظر من این اعتمادی است که به ساختار کارتان دارید. نظر خودتان چیست؟
در فرهنگ غربی نقاشهایی با مواضع من به آنتیآوانگارد شناخته میشوند. شروع تکسچر در کار از زمان گوستاو کوربه به بعد بود. قبل از آن همه چیز صاف و مسطح بود. دلیل این بافت ناصاف تعجیلی بود که در موضعگیری نقاشان امپرسیونیست بود که سعی میکردند خیلی سریع واقعیت را روی بوم بیاورند. هماهنگی حس با تکنیک منجر به بهوجودآمدن بافت شد. بهترین مثال در این مورد ونگوگ است که بافتی که دارد موجب شده سریعتر کار کند. تفاوت نقاشی در قرن بیستم با قبل خیلی زیاد است، اما وجود بافت دلیل برتری نیست. الان نقاشان شناختهشده و مطرحی هستند که بافتشان مسطحتر از من است.
با توجه به ساعتها و روزهای پیدرپی که برای یک نقاشی صرف میکنید، احتمالا بخش بزرگی از کارتان ناخودآگاه است. چه سهمی را برای ضمیر ناخودآگاهتان قائل هستید؟
قطعا ضمیر ناخودآگاه در کارهای من حضور دارد. گاهی بعد از چند روز نقاشی لکه قرمزی را روی تابلو میگذارم و اصلا دلیلش را نمیدانم و آن لکه قرمز شاید بعد از چند روز به چیز دیگری تبدیل شود.
شما روابط منطقی اشیا را به هم میریزید و آدم را یاد شعری از لوتره آمون میاندازید [و شاید زیبایی برخورد اتفاقی چتر باشد با چرخ خیاطی روی میز تشریح]؟
در انگلیسی لغت PROVOCATION است که معادل دقیق فارسی ندارد، ولی کاری است که در هنر معاصر افرادی مثل مارسل دوشان با آثاری مثل آبریزگاه انجام دادهاند. اشیا در تابلوهای من این کار را انجام میدهند. سؤال ایجاد کرده و ذهن و حس مخاطب را تحریک میکنند که این یعنی چه؟ چرا این شیء اینجاست؟ بخش مهمی از حضور این اشیا طنز است. همان چیزی که پیکاسو به آدمهای تکچشم در تابلوهایش نسبت میداد. کتاب جالبی هم هست با این عنوان که هنرمندان فحاشی میکنند. ولی واقعیت این است که ما هیچ دلیلی برای خوب یا بد بودن یک نقاشی نداریم، فقط حسمان است که میگوییم این کار خوب است یا بد. مرحوم جعفری که سه سال هم استاد من بود، درباره تشریح اثر هنری میگفت: مثل این است که شما یک بلبل را بردارید و شکمش را پاره کنید که ببینید این صدا از کجا میآید.
دوران فعلی هنرهای تجسمی را چگونه میبینید؟
دوران بدی داریم. مخازنی که آرتیستهای اوایل قرن بیستم تغذیه میکردند خیلی کم بود. حالا این مخازن خیلی بزرگ شده و هر چیزی را که مربوط به بازار است داخل آنها ریختهاند، این همه آرتفر است. برای هر آشغالی که تولید میشود کتابهای نفیس چاپ میشود. هر کار بدی را میشود در بازار تثبیت کرد. در جاهایی تولیدات هنری با بازی فوتبال فرقی ندارد.
جناب خاکدان معتقدم شعر شاعر را و نقش، نقاش را جایی میبرد که کسی نمی داند کجاست.ولی جای بدی نیست. از شما سپاسگزارم که افتخار این گفتوگو را به من دادید.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.