جنگ 12روزه، فرصتی عالی برای پیچاندن
ما ایرانیها استاد پیچاندنیم. فرهنگ «رودربایستی»ای که از قدیم در ژنتیک ما نهادینه شده، باعث شده راحت نتوانیم خواسته دیگران را رد کنیم. مثلا ما یک رفیقی داریم که این بنده خدا 10 سال است که میخواهد ما را صبح جمعه ببرد کوه.

به گزارش گروه رسانهای شرق،
ما ایرانیها استاد پیچاندنیم. فرهنگ «رودربایستی»ای که از قدیم در ژنتیک ما نهادینه شده، باعث شده راحت نتوانیم خواسته دیگران را رد کنیم. مثلا ما یک رفیقی داریم که این بنده خدا 10 سال است که میخواهد ما را صبح جمعه ببرد کوه. ما هم چون با طرف رودربایستی داریم، هر دفعه یک بهانهای میآوریم که دست از سرمان بردارد. یک بار میگویم همسرم مریض است، بار دیگر میگویم خودم مریضم، دفعه بعد پدرم را به یک بیمارستان خیالی بردهام و خلاصه هر دفعه برای کوهنرفتن یک نفر را راهی بیمارستان میکنم. این بار آخری، دیدم بیخیال نمیشود، گفتم ببین سروشجان! من کلا نیستم! برای همیشه از ایران رفتهام! سروش پرسید به سلامتی کجا رفتی؟ کمی فکر کردم و گفتم یک جایی را بگویم که یک درصد هم امکان کوهرفتن وجود نداشته باشد. گفتم جای شما خالی، مهاجرت کردم تانزانیا. سروش در کمال تعجب گفت: «عالی شد. ما آخر هفته میخوایم کلیمانجارو رو فتح کنیم.
تو هم بیا!». اول فکر کردم شوخی میکند. بعد فهمیدم جدیجدی بلیت گرفته که با گروه کوهنوردی بروند تانزانیا، مرز کنیا. دیگر نمیدانستم چه کار کنم. الکی گفتم ببین تانزانیا ایرانسل آنتن نمیده. قطع و وصل میشه... الو... الو... بعد تماس را قطع کردم. نیمساعت بعد که رفتم نانوایی، دیدم یک نفر از پشت میزند روی شانهام و با کنایه میگوید: تانزانیا نونوایی نداره؟ برگشتم دیدم سروش است. خیلی بد شد. هرچه گفتم همین پنج دقیقه پیش از تانزانیا برگشتم، سروش باور نمیکرد و میگفت چطوری نیمساعت پیش یه قاره دیگه بودی الان ایرانی؟ مرد گنده جوری رفتار میکرد انگار شکست عشقی خورده. با یک حالت بغضی گفت 10 سال آزگار تو یه رابطه یکطرفه موندم ولی دیگه نمیتونم! بعد فریاد زد کثافت با کی میری کوه که منو پیچوندی؟
اینجا دیگر واقعا باید حقیقت را میگفتم که از کوهرفتن بدم میآید و اصلا اعتقادی به ساعت چهار صبح جمعه بیدارشدن ندارم، ولی باز هم نتوانستم. سروش را کشاندم یک گوشه و گفتم: ببین... چه جوری بهت بگم... من اونی که فکر میکنی نیستم. سروش با تعجب گفت: کی هستی تو؟ دهانم را چسباندم به گوشش و گفتم: من سیاسیام... از خارج دنبالمن. من الان با تو بیام کوه، جون تو هم به خطر میافته. خوشبختانه همین یک جمله توانست بعد از 10 سال به این بازی کثیف کوهرفتن خاتمه دهد و الان سروش آنقدر ترسیده که حتی من هم بهش زنگ میزنم جواب نمیدهد. شاید برایتان سؤال شود که چرا امروز این خاطره را نوشتم. درواقع همه چیز از توییت آقای عزتالله ضرغامی شروع شد که نوشته بود: «این روزا با بعضیا که دوزار مسئولیت دارن تماس میگیریم، میگن دیگه موبایل همراه ندارن یا محل استقرارشون معلوم نیست!». خواستم بگویم منی که دوزار مسئولیت ندارم اینجوری طرف را پیچاندم، دیگر مسئولی که دوزار مسئولیت دارد، طبیعی است که از این فرصت کمنظیر استفاده کند و بگوید من دیگه اصلا موبایل ندارم! کاش من هم دوزار مسئولیت داشتم. واقعا حوصله تلفن جوابدادن ندارم.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.