|

کین‌جویى فرامرز در مرگ پدر

ستاره‌شمران چنین پیشگویى کرده بودند هر آن‌ که اسفندیار رویین‌تن را از پاى درآورد، چندان نخواهد ماند و رستم که چاره‌اى مگر شکست اسفندیار نداشت وگرنه از او نامى در گیتى در جایگاه پهلوان پهلوانان به جاى نمى‌ماند،

کین‌جویى فرامرز

در مرگ پدر

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

ستاره‌شمران چنین پیشگویى کرده بودند هر آن‌ که اسفندیار رویین‌تن را از پاى درآورد، چندان نخواهد ماند و رستم که چاره‌اى مگر شکست اسفندیار نداشت وگرنه از او نامى در گیتى در جایگاه پهلوان پهلوانان به جاى نمى‌ماند، اسفندیار را از پاى درآورد و آن‌گاه پیشگویى ستاره‌شمران چهره راستین به خود گرفت و در پى مرگ رویین‌تن، برجسته‌ترین چهره در سپهر پهلوانى ایران به ناجوانمردانه‌ترین گونه‌‌ از پاى درآمد و اکنون فرامرز با چشمانى گریان و دردى جانکاه بر دل به کابلستان رفته تا پیکر پیل‌سان پدر را از چاه تاریک اندوه بیرون کشد. چون آن پیکر سترگ بیرون کشیده شد، فرامرز ابتدا خون از پیکر و چهره و ریش پدر بشست و بدن او را با مشک و گیاهان خوش‌بوى بپوشاند و همه زخم‌ها را بدوخت و‌ دو تخت آورد و تن پیلوارش را بر آن دو تخت جاى داد.

پس از آن تن رخش را برکشیدند و جاى زخم‌هاى او را نیز بشستند و تن‌پوشى براى اسب بدوختند و سپس درودگران درخت نارون بزرگى را برگزیدند و دو روز کوشیدند و تابوتى براى رستم ساختند. تن رخش را نیز بر پیلى و تابوت رستم را بر شانه‌هاى مردمان نشاندند و از کابستان به سوى زابلستان به راه افتادند.

مردمان مویه‌کنان و بر سر زنان بر سر راه این کاروان اندوه ایستادند به زارى. آن‌چنان انبوهى از مردمان گرد آمده بودند که بر زمین جایى براى افزوده‌شدن کسى نبود. این کاروان پس از 10 روز به زابلستان رسیدند. در سراسر این 10 روز هرگز پیکر رستم بر زمین نهاده نشد. گیتى از درد فرامرز پرخروش شده بود، آن‌چنان که گفتى هامون به خروش آمده است. هیچ‌کس را با هیچ‌کس سخن نبود، تنها زارى بود و ناله و فریاد برخاسته از درد براى از دست دادن بزرگ‌ترین پهلوان میهن‌شان. به شیوه مهرپرستان در میان باغى دخمه‌اى ساختند و بسیار پیکر او را ارج گزاردند و سرش را به ابر برافراشتند. در گرامیداشت پیکر پیلوار رستم دو تخت زرین کنار یکدیگر جاى دادند و بر آن رستم را خوابانیدند. همه آشنایان و دوستداران رستم مشک و گل را در هم ‌آمیختند و بر پیکر بى‌جان رستم ریختند. و این‌گونه مویه‌ها کردند: «اى پهلوان نامدار، دیگر در هیچ بزم شاهانه‌اى نخواهى بود و دیگر خفتان رزم به تن نخواهى کرد، دیگر گنج و دینار نمى‌بخشى، تو آن بخشنده‌اى بودى که همه چیز در نگاهت بى‌ارزش بود. آرزو مى‌کنیم در آن دیگر گیتى شاد باشى و بهشتى خرم تو را پذیرا گردد که یزدان نهاد تو را از خرد و مردانگى سرشته بود».

در دخمه ببستند و بازگشتند. آنگاه حکیم توس خود لب به سخن مى‌گشاید و در اوج اندوه مى‌گوید: «از این سراى چند‌روزه (سپنجى‌ سراى) چه مى‌خواهید، اگر دیندار یا بى‌دین، باورمندید یا ناباورکیش هستید، اگر از پولاد ساخته شده‌اید یا از آهن به زیر خاک خواهید رفت، پس تا زنده‌اید به نیکى گروید، باشد که در دیگر سراى کامیاب شوید».

فرامرز چون آیین سوگوارى پدر را به جاى آورد، سپاه زابلستان را در هامون نگه داشت و خود در خانه پیلتن را گشود و گنج پدر را در میان سپاه پراکنده گرداند.

سحرگاه روز دیگر در کرناى‌ها دمیده شد و آواى کوس گوش‌ها را کر کرد، سپاهى نه‌چندان بزرگ را از زابل به کابل کشید آن‌چنان شتابى داشت که از گرد سم ستوران خورشید در آسمان ناپدید گشت. از دیگر سوى شاه کابل چون دانست که سپاه زابل بدان سوى روانه گشته، سپاه پراکنده خود را گرد آورد، زمین از زره‌پوشان آهنین شد و از نیره‌هاى‌شان، نیستان گردید. سپاه کابل پذیراى فرامرز شد، آن‌چنان که روشنایى از خورشید و ماه دور گشت. از انبوهى یلان و پهلوان سپاه زابلى، شیر در بیشه راه خود را گم کرد. سپاه فرامرز از مرگ ناجوانمردانه فرمانده سخت خشمگین و پرجوش‌و‌خروش بودند و بر آن بودند تا هرچه پر شتاب‌تر بر کابلستان بتازند و کین خویش از نیرنگى مردمان کابلى بستانند.


 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.