در ستایش رفتن، در تمنای رهایی
اردیبهشت آمده؛ ماهی که هوا از عطر شکوفه لبریز است و دل، بیقرار رفتن. وقت آن است که خانه را رها و خود را پیدا کنی. انگار سفر، فقط جابهجایی نیست؛ گاهی رفتنی است برای بازگشت، اما نه به مکان، که به خود. بازگشتی است به اصل، به سادگی، به آن بخشهای فراموششدهای از وجودمان که در هیاهوی زندگی روزمره گم شدهاند.


اردیبهشت آمده؛ ماهی که هوا از عطر شکوفه لبریز است و دل، بیقرار رفتن. وقت آن است که خانه را رها و خود را پیدا کنی. انگار سفر، فقط جابهجایی نیست؛ گاهی رفتنی است برای بازگشت، اما نه به مکان، که به خود. بازگشتی است به اصل، به سادگی، به آن بخشهای فراموششدهای از وجودمان که در هیاهوی زندگی روزمره گم شدهاند.
در روزگاری که زندگی بر شانه خیلیها سنگینی میکند، سفر دیگر یک تجمل نیست؛ ضرورتی است انسانی. فرصتی برای نفسکشیدن، برای دیدن با چشمانی تازه، شنیدن صدایی ناآشنا و لمس جهانی که هنوز زنده است، هنوز رنگ دارد، هنوز میشود در آن کودک شد، غریبه شد، عاشق شد.
حتی اگر جیبمان خالی باشد، دلمان میتواند راه بیفتد. سفر، گاهی با یک چمدان سبک آغاز میشود، اما با بار سنگینی از حس و خاطره و بینش بازمیگردد. مهم مقصد نیست؛ مهم آن چیزی است که در راه میروی و از خودت جا میگذاری یا با خودت میبری. گاه فقط یک نسیم کوهستان، یک طلوع بیواسطه یا خنده کودکی در کوچهای ناشناس، تمام آن چیزی است که برای احیای امید کافی است.
سفر، تمرینی است برای زندگی. راهی است تا بار دیگر ساده باشیم، بینقش و بینقاب، همانطور که واقعا هستیم و اردیبهشت، بهترین بهانه برای آغاز این رفتن است. اردیبهشت، ماهی است که اگر در خانه بمانی، از زندگی جا ماندهای. هرجا را که نگاه کنی، سبز است و رها؛ از دامنههای زاگرس که آبشارهایش نفس آدم را تازه میکنند تا جنگلهای نمناک البرز و دشتهای گلافشان اطراف سهند و سبلان. حتی اگر برف هنوز بر قلهها جا خوش کرده باشد، دل در سفر گرم است.
اما بگذار روراست بگویم: سفر در این سالهای سخت، برای بسیاری به رؤیا بدل شده. زمانی نهچندان دور، خانوادهها سالی یکی، دو بار کوله میبستند و راهی میشدند. حالا اما هزینهها بالا رفته، درآمدها به زحمت خرج ضروریات را میدهد و قیمت بلیتها گاهی سر به فلک میکشد. هتلها خالیاند، ولی پارکها و لب ساحل پر از چادرهایی است که قصهای از مقاومت و خلاقیت را زمزمه میکنند. خانوادههایی که با کمترین امکانات اما با بیشترین انگیزه و عشق، خودشان را به سفر رساندهاند. چرا؟ چون زندگی باید جریان داشته باشد، چون دل اگر در تنگنا بماند، زنگ میزند.
برای من، سفر فقط جادهکوبی و مقصد نیست. قدمزدن در اردیبهشت، انگار گفتوگوی بیکلامی است با آرامش. صبحها، قبل از اینکه سر کار بروم، با ملان، همسرم، به چیتگر میرویم و همین یک ساعت پیادهروی دور دریاچه، تنم را آرام و دلم را آشتی میدهد با جهان. همین راه کوتاه، مثل نوازشی است که خستگیها را میتکاند؛ مثل بوسهای است بر پیشانی یک روز سخت.
سفر، آدم را میچرخاند؛ نهفقط جغرافیایی، که از درون. گاهی لازم است خودت را در جایی ببینی که هیچکس تو را نمیشناسد. کولهات تنها سرمایهات باشد و دلت تنها راهنمایت. آنوقت است که میفهمی طبقه، شغل، عنوان، همهاش یک بازی بوده و حالا تویی و جهان بکر روبهرویت.
سفر، تمرین رهایی است. فرصتی برای سرککشیدن به تاریکیهای روح، برای رودرروشدن با آنچه از خود پنهان کردهایم. آنجا که گوشیها آنتن نمیدهند، خیال بهتر میدود و جایی که صدای رودخانه بلندتر از اخبار است، دل آرام میگیرد. اما فراتر از همه اینها، سفر یعنی واردکردن رؤیاها به سرزمینهای دور. یعنی اینکه تو، با زبان، نگاه و رفتارت، بدل شوی به سفیری بیپرچم. آدمهایی در گوشهوکنار دنیا، چشم در چشم تو، جهان را کشف میکنند. نه از طریق شبکههای سانسورشده، که از طریق تو؛ انسانی واقعی، خندان، متعجب، ساده.
ما سفر میکنیم تا فراموش نکنیم که در چه جهانی زندگی میکنیم؛ تا تعصب را با باد جاده کنار بزنیم، ذهن را تیز نگه داریم و دل را نرم. هر سفر، تمرینی است برای عاشقشدن، برای پذیرفتن، برای ترککردن و بازگشت. و شاید زیباترین بخش سفر، همان است که سانتایانا گفته بود: روکردن دائم از آشنا به ناآشنا، ذهن را چالاک میکند، تعصب را میکشد و شوخطبعی را میپروراند.
اردیبهشت نمیگذارد بمانی. گوش اگر بسپاری، هر برگ و نسیمی صدایت میزند: «بلند شو! خانهنشینی کافی است، راه بیفت، برو ببین، و با چشمانی تازه برگرد». سفر، اگر حتی با دل باشد، راهی است برای نوشدن. در این زمانه تنگ، راهی شو. گاهی نجات، از همین پیچِ جادهای آغاز میشود که گمان میبردی به جایی نمیرسد.