|

در انتهای کوچه خوشبخت

پشت بازار سید‌اسماعیل کوچه‌ای هست به نام خوشبخت. کوچه‌ای که راضیه با پسرش جبرئیل ساکنش هستند. راضیه 35‌ساله است و پسرش 9ساله. از افغانستانی‌هایی که به جبر روزگار از خانه و کاشانه‌شان مانده‌اند و به ما پناه آورده‌اند.

در انتهای کوچه خوشبخت
شهرزاد همتی دبیر گروه جامعه روزنامه شرق

شهرزاد همتی: پشت بازار سید‌اسماعیل کوچه‌ای هست به نام خوشبخت. کوچه‌ای که راضیه با پسرش جبرئیل ساکنش هستند. راضیه 35‌ساله است و پسرش 9ساله. از افغانستانی‌هایی که به جبر روزگار از خانه و کاشانه‌شان مانده‌اند و به ما پناه آورده‌اند. توی اتاقشان قلیان افغانی چاق شده و برای عمه صنوبر است، عمه صنوبر خواهرشوهر راضیه بعد از اینکه طالب‌ها پسرش کنعان را بردند و سرش را پس آوردند، زبانش بند آمده و دیگر حرف نمی‌زند. سلامش که می‌کنیم با چشمانی که همیشه دودو می‌زند، بی‌حس‌و‌حال نگاه‌مان می‌کند و دود قلیانش را به جان می‌نشاند. راضیه می‌گوید: «خانم ناراحت نشویدها. حالیش نیست، عقلش کم شده بنده خدا...». راضیه 17‌ساله بود که به ایران آمد. با شوهرش عظیم که معلوم نیست کجای خیابان‌های شهر زیر کدام پل از بین رفت. راضیه می‌گوید: «یک روز توی پزشکی قانونی پیدایش کردم. گفتند سه ماه است مرده، یخ زده بود. این‌قدر مواد می‌زد که حالی‌اش نمی‌شد. گفتند سمت خاوران پیدایش کردند».

عظیم شوهر دومش بود. بار اول با یک طلبه افغانستانی که از 14‌سالگی همسرش شده بود، به ایران آمد و زندگی‌شان را در قم ادامه دادند. 15‌سالگی دوقلوهای‌شان زینب و حسین به دنیا آمد که حالا احتمالا هنوز هم با پدرشان در قم زندگی می‌کنند. راضیه می‌گوید: «یک اتاق در قم اجاره کرده بودیم. شوهرم چون هم سید بود، هم آخوند، ارج و قربی داشت؛ اما مردم محلمان نمی‌گذاشتند. می‌دیدم وقتی بچه‌ها توی کوچه با پسر و دخترم بازی می‌کنند، وسط بازی مسخره‌شان می‌کنند. یک روز زینب آمد و با همان زبان بچه‌گانه‌اش گفت: مامان سگ‌افغان یعنی چی؟ زبانم بند آمده بود چه بگویم. گفتم از کجا این جمله را شنیدی؟ گفت بچه‌ها توی کوچه پشت سرم هی می‌گویند سگ‌افغان، سگ‌افغان. بعد می‌خندند و من هم خنده‌ام می‌گیرد از خنده‌شان...». راضیه آن موقع 20‌ساله بوده و دوقلوهایش پنج‌ساله. تا هفت‌سالگی که فرصت مادری‌کردن برایشان را پیدا می‌کند، دیگر اجازه نمی‌دهد بچه‌هایش با بچه‌های کوچه بازی کنند. می‌گوید همیشه پرده‌ها را می‌کشیده و رویش را هم در خیابان سفت می‌گرفته. اشک‌هایش را پاک می‌کند و از سماور چای برایمان می‌ریزد و می‌گوید: «زندگی بدی نبود، همسرم 35‌ساله بود و سال‌های آخر درسش را می‌گذراند؛ اما دوستم نداشت. من هم سواد خواندن نداشتم و مدام دلم پیش هرات بود و خانه‌مان. پدرم توی جنگ با طالب‌ها کشته شد و از مادرم و خواهرم و چهار برادرم هم بی‌خبر بودم. می‌دانستم که همسرم مراد زن صیغه دارد؛ اما برای ما بد نبود و من می‌دانستم مردها طبع و نیازشان با ما متفاوت است. همین که احترامم را نگه می‌داشت و راجع به ماجراهایش حرف نمی‌زد، برایم کافی بود. از ابتدا می‌دانستم که یک سال بعد از آمدنمان زنی ایرانی را صیغه 99‌ساله کرده. 21‌ساله بودم که یک شب به خانه آمد و گفت مادر و برادرم را پیدا کرده و من باید به افغانستان برگردم. داشتم توی بشقاب شام عدس‌پلو می‌کشیدم که این را گفت. محلش نگذاشتم که یک ساعت بعد گفت سعیده را عقد دائم کردم و شرط کرده تو اصلا نباشی. حامله است و می‌خواهم بیاورمش همین‌جا. بچه‌هایت را هم بزرگ می‌کنم. تو هم که این‌قدر دلت برای کوچه‌پس‌کوچه‌های هرات و مزار تنگ شده برو پیش خانواده‌ات...».

راضیه می‌گوید دو هفته آزگار به مراد التماس کرده تا از بچه‌هایش جدا نماند. می‌گوید: «شب‌ها پشت در اتاقش پارس می‌کردم که دلش به رحم بیاید؛ اما نیامد. یک روز صبح با قطار به سمت مشهد رفتیم و از همان‌جا سوار یک وانت شدم و به افغانستان برگشتم، تنها و دست‌خالی. آنجا هم اوضاع از اینجا بهتر نبود. برادرم چهار زن داشت و مادرم هم علیل شده بود، دو برادرم هم در جنگ کشته شده بودند. کابل و هرات دیگر شبیه آن موقع‌ها نبود، زندگی‌ام سخت بود، به خاطر بچه‌هایم قرار نداشتم. اوایل زنگ می‌زدم و با بچه‌هایم حرف می‌زدم؛ اما یک روز زینب گفت دیگر زنگ نزنم؛ چون مامان سعیده‌اش غصه می‌خورد. همان روز انگار بند دلم از بچه‌هایم کنده شد. یک ماه گوشه خانه با تب و اسهال و استفراغ افتادم و بعد از یک ماه که بلند شدم، بچه‌هایم را فراموش کردم... .

25‌سالگی راضیه زن عظیم می‌شود. عظیم که 30‌ساله بود و وقت بساط‌کردن و موادکشیدن در خانه برادر راضیه، همان وقتی که راضیه منقل را برایشان می‌برده خاطرخواهش می‌شود. دوباره لباس عروسی به تن می‌کند و این‌بار با عظیم به تهران می‌آید. می‌گوید: «عظیم که اصلا شناسنامه نداشت، مراد هم که طلاقم داد و شناسنامه را دستم داد، انگار لب مرز گمش کرده بودم. قاچاقی به تهران آمدیم تا عظیم سر ساختمان‌ها کار کند. اوایل وضعیت خیلی هم بد نبود. اتاقی در خیابان خاوران گرفته بودیم و زندگی می‌کردم. یک سال بعد از ازدواجم جبرئیل به دنیا آمد، هرچه می‌گذشت اعتیاد عظیم بیشتر می‌شد و پولی که از عملگی می‌آورد کمتر. کم‌کم پول به هیچ رسید. جایمان عوض شد، من کار می‌کردم و عظیم توی خانه می‌ماند. اگر پول کمتری هم به خانه می‌آوردم، کتکم می‌زد. یک روز هم دیگر نیامد و من ماندم و اجاره‌خانه‌های عقب‌افتاده و صاحب‌خانه‌ای که حرف حساب نمی‌فهمید. آخرش گفت در ازای اجاره‌ای که طلب داشت... .

سیگاری روشن می‌کند و می‌گوید: «آن‌قدر جیغ زدم و التماسش کردم؛ اما فایده نداشت. تن دادم... می‌گویند بار اولش سخت است؛ اما از دفعات بعد ساده می‌شود. از آن خانه نقل مکان کردم به این اتاق کوچه خوشبخت. صبح‌ها در خانه‌ها کارگری می‌کردم، تا اینکه دیدم شرایط سخت‌تر می‌شود. پسرم بزرگ می‌شد و من هم شناسنامه نداشتم و به خاطر افغانستانی‌بودن کسی هوایم را نداشت. بار دوم خانه‌ای بود که رفته بودم پله‌هایشان را تمیز کنم. سرایدار خانه گفت به جای دولاشدن و پله ماچ‌کردن یک شب را... . من هر روز خشم بیشتری را با خودم حمل می‌کردم...».

حالا در انتهای کوچه خوشبخت راضیه بزک‌کرده منتظر است تا پسرش جبرئیل از مدرسه برگردد و او را کنار عمه صنوبر خواب کند. راضیه با نگاهی خالی از حس به ما نگاه می‌کند و می‌گوید: زندگی را باید پذیرفت و من هم پذیرفتم که سهمم بیشتر از این نیست...».

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها