فریز تاریخی
احمد غلامي . سردبير

اگر بخواهیم بحث هفته قبل درباره هژمونی را ادامه بدهیم تا موضوع روشنتر شود، اول باید تفاوت استیلا و قدرت را نشان بدهیم. به تعبیر پیتر میلر «استیلا شیوه خاصی از اعمال قدرت است؛ اعمال قدرت بر فرد یا گروهی از افراد که درست برخلاف آرزوها و خواستههایشان انجام میپذیرد» اما قدرت بماهو قدرت «مدبرانهتر و اقتصادیتر عمل میکند. قدرت صرفا در پی سلب آزادی و محدودکردن فرد برای به مبارزه طلبیدن او نیست. قدرت میخواهد فرد را با مجموعهای از افراد و بلندپروازیهای شخصی محاصره کند... . قدرت شیوه دخالت در مناسبات اجتماعی است و برای همین تولید دانشی از سوژه و روش کنشورزی و اعمال قدرت بر سوژه مهم و حیاتی است». حالا با روشنشدن تعریف قدرت و استیلا میتوانیم به بحث خود بازگردیم. آیا هژمونی قدرت است یا استیلا. این نکته را گوشه ذهن داشته باشید که استیلا نوعی از اعمال قدرت است اما خودِ قدرت نیست. بهتر است قبل از آغاز بحث بگوییم به دنبال چه هستیم تا تکلیف روشن باشد. در یادداشت گذشته و در این یادداشت میخواهم نشان دهم همانگونه که هژمونی در طول تاریخ معنا و شیوههای اثرگذاریاش عوض شده است، در جهان امروز نیز دیگر سخنگفتن از یک جریان مسلط همچون گذشته امکانپذیر نیست. مثلا اگر زمانی اتحاد جماهیر شوروی بر کشورهای بسیاری به لحاظ اقتصادی و ایدئولوژی اثرگذاری هژمونیک داشت، امروز این اثرگذاری از دست رفته است و روسیه به شیوههایی دیگر اعمال قدرت میکند. پس این کشورها الزاما کشورهای ضعیف نیستند، بلکه میتوانند کشورهایی بزرگ و قوی باشند که با شیوههای دیگری اعمال زور میکنند. اگر این برداشت درست باشد، میتوانیم بگوییم قدرت از پوسته هژمونیک خود خارج شده است و ما اینک با قدرتی برهنه روبهرویم. پذیرش و اطاعت از این قدرت اگرچه در گذشته با رضایت هم همراه بود، این بار از سر ناچاری و گاه از سر استیصال سیاسی و اقتصادی است. ریمون آرون باور داشت اگر قدرتهای بزرگ نتوانند در خدمت یک اندیشه بزرگ باشند، قدرتشان کاهش خواهد یافت. آیا در این دوران ما میتوانیم از اندیشههای بزرگ نام ببریم؟ گویا جهان سمتوسویی تقلیلگرایانه دارد. اگر زمانی در شوروی چهرههایی همچون لنین، تروتسکی و پلوخانف میداندار بودند، اینک نسل بعد از نسل این سرمایه عظیم ایدئولوژیک در دست پوتین است و چه کسی است که نداند سقوط شوروی با استالین آغاز شد و تهمانده هژمونی آن دوران به دست برژنف با استالینزدایی و ترویج تفکر اصلاحطلبی فروپاشید. برژنف هر آنچه انقلابیون شوروی رشته بودند، پنبه کرد و مسیر سقوط را هموار. اینک در زمانه پوتین، دمزدن از هژمونی شبیه شوخی است اما شوخیای تلخ؛ چراکه روسیه هم قدرتمند است و هم در خاورمیانه بازیگر اصلی. بدون نظر روسیه، خاورمیانه دستخوش تغییر جدی نخواهد شد. با این تفاوت که روسیه در خاورمیانه یک قدرت هژمونیک نیست؛ یک قدرت عریان است که بر اساس منفعتهای اقتصادی و امنیتی پیش میرود. حتی کسی امروز سخنگفتن از الگوی سیاستورزی از روسیه را جدی نمیگیرد. از سوی دیگر، آمریکا به صراحت میگوید چین نمیتواند قدرت برتر جهان باشد؛ چراکه در میان مردمان دنیا کمتر کسی پیدا میشود که رؤیای زندگی در چین را داشته باشد. ترجمان این نکته عیان است. چین قدرت هژمونیک نیست. کسی در وضعیت رضایتمندی به چین گرایش پیدا نمیکند.
گرایشها به چین و روسیه ابزاریاند؛ همانگونه که آنها به خاورمیانه نگاهی ابزاری دارند؛ در یک رابطه صرفا اقتصادی و نه چیز دیگر. آمریکا نیز از این قاعده مستثنا نیست؛ کشوری قدرتمند که فاقد هژمونی است. برخی بر این باورند نئولیبرالیسم و مالیسازی اقتصادی، آمریکا را هنوز بهعنوان یک جریان مسلط پابرجا نگه داشته است، اما دستبرقضا همین مالیسازی بازارهای بزرگ جهان نشان داده است دیگر چیزی به نام فرهنگ آمریکایی، دموکراسی آمریکایی، حقوق بشر آمریکایی حنایشان رنگی ندارد و قدرت آمریکا عریان و برتریاش اقتصادی و امنیتی است. با اینکه کمی بحث سادهانگارانه شد اما ما را به مقصود نهایی نزدیک کرده است؛ اینکه با صراحت میتوان گفت در شرایط کنونی، هیچ کشوری در عرصههای سیاسی و اقتصادی هژمونیک نیست. حالا باید به این پرسش پاسخ داد چه اهمیتی دارد که کشوری توان هژمونیک داشته باشد؟ آنچه بر یک جریان مسلط تشخص میبخشد، اجبار نیست، اقناع است؛ یعنی پذیرش سیاستهای فرهنگی کشوری با رضایت. سیاستی که در آمریکا بعد از بوش پسر دود شد و به هوا رفت. بعد از بوش پسر، آمریکا برای پیروزی یا باید بجنگد یا عقبنشینی کند یا معامله؛ حتی اگر این معامله با طالبان باشد که با تمام باورهای دموکراتیک غربی مغایرت دارد. از این منظر بود که در یاداشت قبل گفتم وضعیت افغانستان الگوی تمامعیار یک آمریکای بدون هژمونی است. این کشورهای بدون هژمونی در برابر یکدیگر و در برابر کشورهای کوچک همچون گرگهای گرسنهاند. قدرتهای برهنهای که استیلا ندارند اما در فرصت مغتنمی میتوانند به سمت استیلا گام بردارند. به تعبیری، جهان در وضعیت صلح معلق است؛ به معنای دقیقتر، جهان با قدرتهای بزرگی همچون چین، روسیه و آمریکا روبهرو است که اتوریته لازم برای اثرگذاری را دارند اما فاقد مشروعیتاند و این عدم مشروعیت موجب مقاومت جدی کشورهایی با قدرتهای کمتر شده است. کشورهایی با قدرتهای غیردموکراتیک که میتوانند بر خواستههای خود پافشاری کرده و با ارتجاعیترین حکومتها بر سر کار بمانند. چه کسی است که نداند این اتوریته بدون مشروعیت بیش از هر چیز به ضرر مردمان کشورهای غیردموکراتیک است؛ چراکه دولتهای این کشورها با جدیت در برابر خواستههای مردم و هرگونه تغییر و تحول اساسی مقاومت خواهند کرد. آیا این وضعیت معنایی جز فریز تاریخی دارد؟
اگر بخواهیم بحث هفته قبل درباره هژمونی را ادامه بدهیم تا موضوع روشنتر شود، اول باید تفاوت استیلا و قدرت را نشان بدهیم. به تعبیر پیتر میلر «استیلا شیوه خاصی از اعمال قدرت است؛ اعمال قدرت بر فرد یا گروهی از افراد که درست برخلاف آرزوها و خواستههایشان انجام میپذیرد» اما قدرت بماهو قدرت «مدبرانهتر و اقتصادیتر عمل میکند. قدرت صرفا در پی سلب آزادی و محدودکردن فرد برای به مبارزه طلبیدن او نیست. قدرت میخواهد فرد را با مجموعهای از افراد و بلندپروازیهای شخصی محاصره کند... . قدرت شیوه دخالت در مناسبات اجتماعی است و برای همین تولید دانشی از سوژه و روش کنشورزی و اعمال قدرت بر سوژه مهم و حیاتی است». حالا با روشنشدن تعریف قدرت و استیلا میتوانیم به بحث خود بازگردیم. آیا هژمونی قدرت است یا استیلا. این نکته را گوشه ذهن داشته باشید که استیلا نوعی از اعمال قدرت است اما خودِ قدرت نیست. بهتر است قبل از آغاز بحث بگوییم به دنبال چه هستیم تا تکلیف روشن باشد. در یادداشت گذشته و در این یادداشت میخواهم نشان دهم همانگونه که هژمونی در طول تاریخ معنا و شیوههای اثرگذاریاش عوض شده است، در جهان امروز نیز دیگر سخنگفتن از یک جریان مسلط همچون گذشته امکانپذیر نیست. مثلا اگر زمانی اتحاد جماهیر شوروی بر کشورهای بسیاری به لحاظ اقتصادی و ایدئولوژی اثرگذاری هژمونیک داشت، امروز این اثرگذاری از دست رفته است و روسیه به شیوههایی دیگر اعمال قدرت میکند. پس این کشورها الزاما کشورهای ضعیف نیستند، بلکه میتوانند کشورهایی بزرگ و قوی باشند که با شیوههای دیگری اعمال زور میکنند. اگر این برداشت درست باشد، میتوانیم بگوییم قدرت از پوسته هژمونیک خود خارج شده است و ما اینک با قدرتی برهنه روبهرویم. پذیرش و اطاعت از این قدرت اگرچه در گذشته با رضایت هم همراه بود، این بار از سر ناچاری و گاه از سر استیصال سیاسی و اقتصادی است. ریمون آرون باور داشت اگر قدرتهای بزرگ نتوانند در خدمت یک اندیشه بزرگ باشند، قدرتشان کاهش خواهد یافت. آیا در این دوران ما میتوانیم از اندیشههای بزرگ نام ببریم؟ گویا جهان سمتوسویی تقلیلگرایانه دارد. اگر زمانی در شوروی چهرههایی همچون لنین، تروتسکی و پلوخانف میداندار بودند، اینک نسل بعد از نسل این سرمایه عظیم ایدئولوژیک در دست پوتین است و چه کسی است که نداند سقوط شوروی با استالین آغاز شد و تهمانده هژمونی آن دوران به دست برژنف با استالینزدایی و ترویج تفکر اصلاحطلبی فروپاشید. برژنف هر آنچه انقلابیون شوروی رشته بودند، پنبه کرد و مسیر سقوط را هموار. اینک در زمانه پوتین، دمزدن از هژمونی شبیه شوخی است اما شوخیای تلخ؛ چراکه روسیه هم قدرتمند است و هم در خاورمیانه بازیگر اصلی. بدون نظر روسیه، خاورمیانه دستخوش تغییر جدی نخواهد شد. با این تفاوت که روسیه در خاورمیانه یک قدرت هژمونیک نیست؛ یک قدرت عریان است که بر اساس منفعتهای اقتصادی و امنیتی پیش میرود. حتی کسی امروز سخنگفتن از الگوی سیاستورزی از روسیه را جدی نمیگیرد. از سوی دیگر، آمریکا به صراحت میگوید چین نمیتواند قدرت برتر جهان باشد؛ چراکه در میان مردمان دنیا کمتر کسی پیدا میشود که رؤیای زندگی در چین را داشته باشد. ترجمان این نکته عیان است. چین قدرت هژمونیک نیست. کسی در وضعیت رضایتمندی به چین گرایش پیدا نمیکند.
گرایشها به چین و روسیه ابزاریاند؛ همانگونه که آنها به خاورمیانه نگاهی ابزاری دارند؛ در یک رابطه صرفا اقتصادی و نه چیز دیگر. آمریکا نیز از این قاعده مستثنا نیست؛ کشوری قدرتمند که فاقد هژمونی است. برخی بر این باورند نئولیبرالیسم و مالیسازی اقتصادی، آمریکا را هنوز بهعنوان یک جریان مسلط پابرجا نگه داشته است، اما دستبرقضا همین مالیسازی بازارهای بزرگ جهان نشان داده است دیگر چیزی به نام فرهنگ آمریکایی، دموکراسی آمریکایی، حقوق بشر آمریکایی حنایشان رنگی ندارد و قدرت آمریکا عریان و برتریاش اقتصادی و امنیتی است. با اینکه کمی بحث سادهانگارانه شد اما ما را به مقصود نهایی نزدیک کرده است؛ اینکه با صراحت میتوان گفت در شرایط کنونی، هیچ کشوری در عرصههای سیاسی و اقتصادی هژمونیک نیست. حالا باید به این پرسش پاسخ داد چه اهمیتی دارد که کشوری توان هژمونیک داشته باشد؟ آنچه بر یک جریان مسلط تشخص میبخشد، اجبار نیست، اقناع است؛ یعنی پذیرش سیاستهای فرهنگی کشوری با رضایت. سیاستی که در آمریکا بعد از بوش پسر دود شد و به هوا رفت. بعد از بوش پسر، آمریکا برای پیروزی یا باید بجنگد یا عقبنشینی کند یا معامله؛ حتی اگر این معامله با طالبان باشد که با تمام باورهای دموکراتیک غربی مغایرت دارد. از این منظر بود که در یاداشت قبل گفتم وضعیت افغانستان الگوی تمامعیار یک آمریکای بدون هژمونی است. این کشورهای بدون هژمونی در برابر یکدیگر و در برابر کشورهای کوچک همچون گرگهای گرسنهاند. قدرتهای برهنهای که استیلا ندارند اما در فرصت مغتنمی میتوانند به سمت استیلا گام بردارند. به تعبیری، جهان در وضعیت صلح معلق است؛ به معنای دقیقتر، جهان با قدرتهای بزرگی همچون چین، روسیه و آمریکا روبهرو است که اتوریته لازم برای اثرگذاری را دارند اما فاقد مشروعیتاند و این عدم مشروعیت موجب مقاومت جدی کشورهایی با قدرتهای کمتر شده است. کشورهایی با قدرتهای غیردموکراتیک که میتوانند بر خواستههای خود پافشاری کرده و با ارتجاعیترین حکومتها بر سر کار بمانند. چه کسی است که نداند این اتوریته بدون مشروعیت بیش از هر چیز به ضرر مردمان کشورهای غیردموکراتیک است؛ چراکه دولتهای این کشورها با جدیت در برابر خواستههای مردم و هرگونه تغییر و تحول اساسی مقاومت خواهند کرد. آیا این وضعیت معنایی جز فریز تاریخی دارد؟