|

رئالیسم انتقادی توماس مان

توماس مان از شاخص‌ترین نویسندگان رئالیست ادبیات قرن بیستم آلمان است که در آثارش به روایت بستر اجتماعی و روح زمانه‌ای پرتلاطم و بحرانی پرداخته است. او درباره داستان «پیشخدمت و شعبده‌باز» خود نوشته: ‌«آدم در کار نویسندگی به شخصی‌ترین مسائل خود می‌پردازد و در کمال شگفتی درمی‌یابد مسئله ملی را مطرح کرده است.

رئالیسم انتقادی توماس مان

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

پیام حیدرقزوینی

 

توماس مان از شاخص‌ترین نویسندگان رئالیست ادبیات قرن بیستم آلمان است که در آثارش به روایت بستر اجتماعی و روح زمانه‌ای پرتلاطم و بحرانی پرداخته است. او درباره داستان «پیشخدمت و شعبده‌باز» خود نوشته: ‌«آدم در کار نویسندگی به شخصی‌ترین مسائل خود می‌پردازد و در کمال شگفتی درمی‌یابد مسئله ملی را مطرح کرده است. به مسئله ملی می‌پردازد، و نگاه کن که به این ترتیب مسئله عام انسانی را به زبان آورده است، آن هم بسیار مطمئن‌تر از آن‌که خواسته باشد مستقیم به مسئله‌ فراملی و جهانی بپردازد». اشاره توماس مان درباره «پرداختن به شخصی‌ترین مسائل خود» در کار نویسندگی، نکته‌ای است که در بسیاری از آثار او مصداق دارد. «پیشخدمت و شعبده‌باز» در 1930 در آلمان منتشر شد.

توماس مان در این زمان نویسنده‌ای جهانی و مشهور بود و سالی پیش از آن نوبل ادبی را به دست آورده بود. این داستان اولین اثر توماس مان بعد از کسب نوبل بود و از این‌ حیث اهمیتی مضاعف داشته است. «پیشخدمت و شعبده‌باز» نیز ریشه در تجربه شخصی توماس مان دارد. او در تابستان 1926 به همراه خانواده‌اش به ایتالیا سفر کرد؛‌ ایتالیایی که تا مغز استخوان به فاشیسم آلوده بود و توماس مان در سفرش از نزدیک می‌بیند که چطور خارجی‌ستیزی و ملی‌گرایی افراطی در ایتالیا ریشه کرده است. به‌جز رمان‌هایی مثل «یوسف و برادرانش» و «دکتر فاستوس»، بخش مهمی از آثار توماس مان دقیقا از زندگی و تجربه شخصی نویسنده برآمده‌اند، با‌این‌حال این آثار پیوندی عمیق با روح زمانه دارند. توماس مان از آن دست نویسندگانی است که به میانجی تجربه‌های زندگی شخصی‌اش به سراغ روایت وضعیت بغرنج زمانه‌اش رفته و خودش گفته است که در داستان‌نویسی نیروی الهام چندانی ندارد.

گئورگ لوکاچ‌ که به توماس مان علاقه‌ای بسیار داشت، در «جامعه‌شناسی رمان» به این نکته اشاره می‌کند که نویسندگان کلاسیک ادبیات بورژوایی زاده تحولات اجتماعی تعیین‌کننده دورانشان بوده‌اند و مسائل اساسی دوران را در آثارشان بازنمایی کرده‌اند. به اعتقاد لوکاچ، نویسندگان رئالیست مسائل محوری عصرشان را بر مبنای زمانه و فردیت هنری خود بازتاب می‌دهند اما همه این نویسندگان در یک نقطه وجهی مشترک دارند و آن «ریشه‌داشتن در مسائل بزرگ زمانه خود و نمایش بی‌رحمانه ذات واقعی حقیقت» است. توماس مان در مقام نویسنده‌ای رئالیست چنین ویژگی‌ای دارد.

لوکاچ، که از شاخص‌ترین نظریه‌پردازان و منتقدان مارکسیست قرن بیستم به شمار می‌رود، در متنی که پس از مرگ توماس متن نوشت، او را واپسین نماینده بزرگ رئالیسم انتقادی نامید و با حسرت از مرگ نویسنده‌ای هشتادساله یاد کرد که در میانه کارش و در اوج آفرینندگی از جهان رفته است.

آنچه توماس مان را به نویسنده مورد علاقه لوکاچ تبدیل می‌کرد، تعهد او به واقعیت و رئالیسمی بود که در داستان‌هایش وجود داشت. همین تعهد به رئالیسم است که باعث می‌شود لوکاچ، توماس مان را به کافکا ترجیح دهد. لوکاچ در یکی از مقالاتش با عنوان «فرانتس کافکا یا توماس مان»، می‌گوید که کافکا به لحاظ فرمی نوآوری خاصی در داستان‌هایش ندارد و کاملا رئالیستی می‌نویسد اما این انتقاد را هم به کافکا وارد می‌کند که او رابطه انسان با واقعیت و به عبارت بهتر با تاریخ را قطع کرده است. لوکاچ در این مقاله رئالیسم را شالوده ادبیات می‌داند و می‌نویسد: «...رئالیسم فقط سبکی در میان سبک‌های دیگر نیست، بلکه شالوده ادبیات است؛ همه سبک‌ها (حتی سبک‌هایی که ظاهرا مخالف سرسخت رئالیسم‌اند) از رئالیسم سرچشمه می‌گیرند یا به نحو چشمگیری با آن پیوند دارند. این نکته شوپنهاور که یک خودمدار ثابت‌قدم را فقط در تیمارستان می‌توان یافت، در مورد ضدرئالیست ثابت‌قدم نیز راست می‌آید.

آنجا که پای جزئیات توصیفی در میان است، اجتناب‌ناپذیری رئالیسم سخت آشکار است». لوکاچ توماس مان را نویسنده رئالیستی هم‌طراز رئالیست‌های کلاسیک می‌داند و درواقع او را حلقه آخر سلسله رئالیست‌های انتقادی بزرگ می‌داند. این فقط لوکاچ نبود که به داستان‌های توماس مان علاقه داشت و در مقابل مان نیز به لوکاچ توجه ویژه‌ای داشت. لوکاچ یک بار درباره ارتباطش با توماس مان گفته بود: «باید بپذیرم که رابطه من با توماس مان تنها نقطه تاریک زندگی من است» و بعد بلافاصله تأکید کرده که منظورش از نقطه تاریک نه چیزی منفی بلکه عنصری «گنگ و نامشخص و توجیه‌نشده» است که همواره در رابطه این دو وجود داشته است.

شاید همین عنصر گنگ و نامشخص بود که مانع ارتباط نزدیک‌تر توماس مان و لوکاچ می‌شد. آنها به‌رغم همه نزدیکی‌های فکری که با یکدیگر داشتند، جز یک ملاقات کوتاه در 1922 هیچ‌گاه همدیگر را ندیدند و نامه‌نگاری‌هایشان نیز همیشه با نوعی احتیاط، خاصه از جانب توماس مان، همراه بود. با‌این‌‌حال،‌ رابطه‌ فکری عمیقی میان این دو وجود داشت و رد این رابطه را می‌توان در آثار هر دو یافت. توماس مان یکی از قهرمان‌های رمان بزرگش، «کوه جادو»، را از روی شخصیت و شمایل فکری و رفتاری لوکاچ در هیئت لئونفتا آفرید. توماس مان رمان کوتاه اما شاهکار «مرگ در ونیز» را نیز بر‌اساس مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» لوکاچ نوشت؛ مقاله‌ای خواندنی که در «جان و صورت» منتشر شده و توماس مان با خوشحالی گفته بود که انگار لوکاچ این مقاله را برای من نوشته است. در سوی مقابل، توماس مان نیز نویسنده محبوب لوکاچ بود و او در دوره‌های مختلف کاری‌اش جستارهای مختلفی درباره آثار مان نوشت. در اوایل دهه شصت میلادی تمام جستارهای لوکاچ درباره توماس مان در قالب کتابی گرد آمد و خود او نیز مقدمه‌ای بر این مجموعه مقالاتش نوشت. این کتاب را اکبر معصوم‌بیگی با عنوان «جستارهایی درباره توماس مان» ترجمه کرده و نشر نگاه آن را به چاپ رسانده است.

به اعتقاد لوکاچ، توماس مان نویسنده‌ای بورژوا‌‌ست که به آرمان‌های اولیه بورژوازی وفادار است و در دوره‌ای که این آرمان‌ها با زوال و انحطاط روبه‌رو شده‌اند، او به‌روشنی تصویری از این زوال و انحطاط به دست می‌دهد. لوکاچ نیز دقیقا به همین دلیل به توماس مان توجه دارد و درواقع می‌خواهد انحطاط ایدئولوژیکی بورژوازی را در کار «واپسین نویسنده بزرگ بورژوا» نشان دهد. به این اعتبار لوکاچ با بررسی‌ هسته کانونی آثار مان درواقع به بررسی بحران فرهنگی زمانه‌اش پرداخته است. رئالیسم صادقانه توماس مان او را به سلسله نویسندگانی وصل می‌کند که بالزاک یکی از آنها است. به اعتقاد لوکاچ، توماس مان «نمونه افراطی» نویسنده‌ای است که عظمتش در این است که آینه جهان باشد. توماس مان حد اعلای فرهنگ فکری آلمان بورژوایی عصر خویش است و از آن دست نویسندگانی است که در دوره خودش بدل به چهره‌ای کلاسیک شده است و از این حیث چهره‌ متمایزی در ادبیات و فرهنگ روزگارش به‌شمار می‌رود.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.