اسفندیار بر گیتى چشم فرو مىبندد
رستم دانست که لابههاى او به کار نیاید. آنگاه کمان را به زه کرد و آن تیر گز را که پیکانش را با آب رز راستایی داده بود، در چله کمان گذاشت، ولی تیر را رها نکرد، سر به سوى آسمان کرده، گفت: «اى آفریننده خورشید و ماه، اى تو که دانش و شکوه و زور را فزونی مىبخشى، تو خود آگاهى که تا کجا از او خواستم دست از نبرد بشوید و چه زارىها کردم که مگر از این کارزار سر بپیچد و تو خود مىدانى او تنها در بیداد مىکوشد و زورمندى خویش را به من مىفروشد.


رستم دانست که لابههاى او به کار نیاید. آنگاه کمان را به زه کرد و آن تیر گز را که پیکانش را با آب رز راستایی داده بود، در چله کمان گذاشت، ولی تیر را رها نکرد، سر به سوى آسمان کرده، گفت: «اى آفریننده خورشید و ماه، اى تو که دانش و شکوه و زور را فزونی مىبخشى، تو خود آگاهى که تا کجا از او خواستم دست از نبرد بشوید و چه زارىها کردم که مگر از این کارزار سر بپیچد و تو خود مىدانى او تنها در بیداد مىکوشد و زورمندى خویش را به من مىفروشد. از تو مىخواهم مرا به بادافره این گناه مگیرى».
اسفندیار که رستم را کمانکشیده دید، بىآنکه تیر را رها کند، فریاد برآورد: «اى سگزى بدگمان، از رهاکردن تیر بیم دارى. پس اکنون تیر گشتاسبى را ببین». آنگاه تیرى بر کلاهخود رستم بزد که پیشانى او را بخراشید.
رستم به ناگزیر تیر دوشاخ را در کمان براند، به همان شیوهاى که سیمرغ فرمان داده بود، تیر دوشاخ بر چشمان اسفندیار نشست و جهان را در برابر نگاهش تاریک گرداند؛ بهناگاه آن سرو سهى خمیده گشت و سرش بر سینه فرود آمد و کمان چاچى در دستش بر زمین افتاد و براى آنکه از اسب بر زمینى که از خون او رنگین گشته بود، فرو نغلتد، یال اسب سیاه خود را چسبید.
رستم به او گفت: «تو خود آن تخم بدکامى را کاشتى و تو همانی که گفتى، رویینتن هستى و مىتوانى آسمان بلند را به زمین کشانى، از کمان تو هشت تیر خدنگ بر تن خسته من نشست و هیچ ننالیدم، به یک تیر از پاى درآمدى و بر اسب خویش بخفتهای، باشد که به خاک درافتى و دل مادرت بر تو بسوزد».
اسفندیار را دیگر توان ماندن بر پشت اسب نماند و نگونسار بر زمین افتاد و دیرگاهى بر زمین ماند تا به هوش آمد و بر خاک بنشست و آنگاه انتهاى تیر را بگرفت و تیر خونآلوده را از چشمان خویش بیرون کشید.
در این هنگام، به بهمن آگاهى رسید که آن فر و شکوه شاهنشاهى تیره گشت و بهمن دوان پیش پشوتن رفت و آنچه شنیده بود، بازگشت و یادآور شد که تن آن ژندهپیل بر خاک فرود آمد و دل سپاه ایران چاکچاک شد. آن دو، دوان به رزمگاه رفتند و دیدند که پدر و برادرشان بر زمین نشسته و تیرى خونین در مشت دارد. پشوتن جامه بر تن درید و خروشان بر سر خویش خاک افشاند. بهمن به تلخى گریست و خاک خونآلود را بر چهره مالید. پشوتن، آن مرد خرد و فروتنى، به زارى فریاد برآورد: «راز این جهان را که مىداند، اسفندیارى که از برای دین مردانه شمشیر کین برکشید و جهان را از بد بتپرستان پاک کرد و هرگز به هیچ زشتى روى نیاورد، به روز جوانى اینگونه جان باخت و سر تاجوارش بر خاک افتاد. دریغا کسى بر خاک افتاده که بدى از او آکنده از درد بود و هر آزادمردى از رنج او رنج مىکشید».
بدیدند جنگى سرش پر ز خون/ یکى تیر پرخون به دست اندرون
پشوتن برو جامه را کرد چاک/ خروشان به سر بر همى کرد خاک