«به راه بادیه»
در عصر تردید، که زمانه از تکرار فرسوده است و زمین از زخم، در روزگاری که واژهها کمرنگاند و رؤیاها از قاب خاطره فراتر نمیروند،
در عصر تردید، که زمانه از تکرار فرسوده است و زمین از زخم،
در روزگاری که واژهها کمرنگاند و رؤیاها از قاب خاطره فراتر نمیروند،
جهانی در گذار، با مردمانی دلخسته میان خاکستر و اشتیاق.
اقتصاد چو پرگار به هر سو در دوران، از نبضهای بریده، سونامی بیتدبیری و از جهشهای توخالی،
از دلالی بیدرنگ و سوداهای بیسرانجام؛
ولی هنوز در سینه تولید، تپشی هست و قلبها عاشقانه میتپد.
هنوز در ذهن مهندسان فردا، طرحی نو درمیپیچد،
هنوز امید به رهایی از رانت و رکود، زنده است.
آری
«به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم».
خسته است آموزش و یادگیری از دفترهای بیدرنگ و تختههای بیجان،
از محتواهای منسوخ و روشهای کهنه، دانشگاههای نسلرفته،
اما در گوشهای از کلاس، کودکِ خیالپردازی قلم میزند؛
و شاید در آن خیال، جهانی نو متولد شود.
خسته است انرژی، از سوزاندن بیسخاوت و بهرهکشی بیملاحظه؛
اما خورشید هر روز، بیتوقع میتابد،
و باد، در سکوت، در پی رهایی است؛
اگر گوش جان بسپاریم، پیامشان را خواهیم شنید.
آری:
«تو مپندار که خاموشی من، از رضای دل است
که زبان دل من، در دل شب غوغاها دارد».
خسته است سازه، از بارهای بیتدبیر،
از معماری بیمعنا و سازههای بیسازه؛
اما در دل شلختگی، طرحی برای بازساخت میجنبد،
اگر بنیاد را بر خرد و شایستگی بگذاریم.
زمین زیر آوار بیمهری، از زبالههای بیپایان،
از بریدن بیرحم، ریختن بیحیا، ساختن بینیاز؛
اما طبیعت، مادری است که هنوز میبخشد، اگر پوزش بطلبیم.
جامعه در تب بیقراری، از وعدههای پوسیده و شعارهای بیسرانجام،
از نابرابری تلخ و بیعدالتی گلوگیر؛ اما هنوز در دل هر خانه فروتن، رؤیای فردای بهتر میدرخشد.
دلآزردهایم، آری، اما نه شکسته.
فرسودهایم، ولی نه بیفرصت.
زمانه سنگین است، اما دلِ آگاه، هنوز سبکبال است.
در ژرفای این خستگی، نطفه نوزایی نهفته است.
که عبور، خود نعمتی است، و پرسش از چرایی زوال، آغاز راه کمال است.
«دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند/ گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند/
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راهنشین باده مستانه زدند».
ای مردمان سرزمینِ صبور!
در طلوع خرد، آفتابی است که از مشرق آگاهی خواهد تابید؛
در آشتی انسان با انسان، در آغوش نوآوری، در سایهسار عدالت،
شکوفه آرامش خواهد شکفت.
بیایید به خستگی نیندیشیم، بلکه به «چرا»ی آن؛
نه برای تسلیم، که برای تدبیر؛
نه برای شکوه، که برای شکوفایی.
ما از دل سکوت، فریاد ساختیم،
از جسم، پرنده؛
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
از تنگنا، مسیر.
و اکنون، این ما هستیم که باید از دلِ خستگی، بذرهای معنا بکاریم، و در آفتاب آگاهی، درخت تعادل برویانیم.
بگذار تاریخ، ما را نه با شکستها،
بلکه با شجاعت در خستگیها به یاد آورد.
آخرین مقالات منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.