نوستالژی اعتبار
این روزها نمیدانم چرا، اما مدام به سی سال پیش، همین ایام، فکر میکنم. شاید شباهت میان مشکلات این دو سال، با فاصله سیساله، دلیل این نوستالژی باشد.

به گزارش گروه رسانهای شرق ؛ ششم اردیبهشت سال 1374، پنجشنبهای بود که با یکی از اعیاد مصادف شده بود. در مجلس عروسی یکی از عزیزان خانواده بودیم که خبر رسید؛ هیأت دولت مصوب کرده از امروز نرخ ارز دولتی و ثابت، برای هر دلار 300 تومان باشد. آن روزها به دلایلی که شرح مفصل آن زمان میبرد، اوضاع اقتصادی کشور بیثبات بود و متغیرهای اقتصاد نوسان زیادی داشتند. قیمت ارز رو به افزایش میرفت، تورم به نزدیک به ۵۰ درصد رسیده بود، قیمتها روزانه تغییر میکرد و البته تجارت پسته رونق فراوانی داشت.
چهارشنبه آخرین روز کاری هفته، شرکت را در حالی تعطیل کردیم که حدود دو هزار تن پسته در انبارها داشتیم. آن سالها اوج فعالیت داخلیمان بود و هنوز در زمینه صادرات چندان بزرگ نشده بودیم. نمیدانستیم با تثبیت نرخ ارز و اعلام پیمانسپاری ارزی برای صادرات، که قرار بود از شنبه هشتم اردیبهشت آغاز شود، بازار و قیمتها چه وضعی پیدا خواهد کرد. دلار ششصد تومانی روز چهارشنبه یکباره به نصف تقلیل یافت و سیاست پیمان ارزی تصویب شده بود.
جمعه را با اضطراب و نگرانی سپری کردیم. صبح شنبه، زودتر از همیشه درِ دفتر را باز کردیم و با «بسمالله» کار شروع شد. بازار تازه شروع به کار کرده بود و هر کس بر اساس تجربه، پیشبینیای از شرایط جدید داشت. هنوز ساعت به 10 نرسیده بود که دفتر پر شد و حتی صندلی خالی برای نشستن نبود. بیشتر فروشندگانی که در روزهای گذشته محصولشان را به ما فروخته بودند و در زمانهای مختلف طلبکار میشدند، مضطرب و نگران در دفتر جمع شده بودند و پچپچ میکردند. گاهی سؤالی از ما میپرسیدند و درباره اوضاع بازار و نحوه دریافت پولشان جویا میشدند.
تا ساعت یازده، نهتنها صندلیها پر بود، بلکه عدهای ایستاده بودند. حالا ما هم بیش از پیش نگران شده بودیم. صحبت از این بود که قیمت پسته ممکن است تا نصف قیمت روز چهارشنبه سقوط کند. اوضاع کمکم داشت نابسامان میشد.
در همین هنگام، مرحوم پدر در را باز کردند و وارد دفتر شدند و با صدای بلند سلام کردند. هنوز نمیدانم آن روز سرزده آمده بودند یا با هماهنگی. همه به احترام ایشان از جای خود بلند شدند و سلام کردند. چون جایی برای نشستن نبود، پدر پشت میز من نشستند. توی صورت تکتک مهمانان دفتر نگاه کردند و خوش آمد گفتند و با همان خوشرویی همیشگی، هر کس را به صفتی یا خاطرهای یاد کردند . یادم هست این بیت را هم خواندند:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
بعد با تکتک مشتریها خوشوبش کردند و به صورت غیر مستقیم این پیام را منتقل کردند که «خیالتان بابت پولتان راحت باشد». بعد هم مثل همیشه چای قندپهلویشان را نوشیدند، با همه خداحافظی کردند و از دفتر بیرون رفتند.
چقدر آن چند دقیقه حضور، نشستن، ، خاطره گفتن، خوشرویی کردن و چای نوشیدن اثرگذار بود. پس از رفتنشان، مشتریها یکییکی با آرامش خداحافظی کردند و از دفتر خارج شدند. چه بودن باشکوهی، چه حضور قدرتمندانهای و چه رفتار سیاستمدارانهای و این یعنی اعتبار. بعد از رفتن ایشان دل و فکرمان چنان آرام شده بود که گویی طوفانی فروکش کرده بود.
این روزها جای پدر خیلی خالی است؛ جای خودشان، ضربالمثلها، خاطرات و شعرهایشان. جای بزرگواری و اعتبارشان. گاهی آرزوی نوشیدن یک چای قندپهلو کنار کسی که قوت قلب باشد و اعتمادبهنفس بدهد، آرزویی بزرگ است.