|

درس‌های یک سال مانده به 40سالگی

به قول علامه محمد اقبال‌لاهوری که می‌گفت «موجم اگر می‌روم، ور نروم نیستم»، زندگی مانند رودخانه‌ای است که فرصت ایستادن به تو نمی‌دهد و در این مسیر بارها تو را به دیوار و سنگ و ریشه و خاک می‌زند و بالا و پایین می‌برد تا راه و روش زندگی‌کردن بیاموزد. به نقل از فرهنگ رجایی در کتاب مشکله هویت ایرانیان امروز «بصیرت و زیبایی این عبارت آنجاست که ثبات و دوام موج به حضور حرکت و تحول آن وابسته است.

حسین گنجی روزنامه‌نگار، پژوهش‌گر، منتقد هنرهای تجسمی و مدیر و مشاور ارتباطات و توسعه برند

به قول علامه محمد اقبال‌لاهوری که می‌گفت «موجم اگر می‌روم، ور نروم نیستم»، زندگی مانند رودخانه‌ای است که فرصت ایستادن به تو نمی‌دهد و در این مسیر بارها تو را به دیوار و سنگ و ریشه و خاک می‌زند و بالا و پایین می‌برد تا راه و روش زندگی‌کردن بیاموزد. به نقل از فرهنگ رجایی در کتاب مشکله هویت ایرانیان امروز «بصیرت و زیبایی این عبارت آنجاست که ثبات و دوام موج به حضور حرکت و تحول آن وابسته است. درست است که حرکت دائمی به رودخانه تداوم می‌بخشد، درعین‌حال این رودخانه در بستر خود رسوباتی از مناطق مختلف با خود همراه می‌کند و در خود جذب می‌کند»؛ ما هم مثل رودخانه، مثل بستر این رود بزرگ زندگی، با خود از این رسوبات، تجربه‌ها و آموزه‌ها را می‌گیریم و حمل می‌کنیم. حال باید در هر زادروز دوباره‌ا‌ی از خود بپرسیم رسوبات من در طی این مسیر یا بهتر بگویم درس‌های زندگی که فرا‌گرفته‌ام و اگر از من بپرسید می‌توانم بر‌شمرم، چه بوده است.

در یک سال مانده به ۴۰‌سالگی سعی کردم این پرسش که من را به 14 درس و رسوب کوچک و بزرگ کشاند که بد ندیدم برای خودم پیش از همه و برای هر‌کسی که همدل شاید باشد، با این مورد، به اشتراک بگذارم و بنویسم.

اولین درس این است که باید تاکنون خود را در میان اطرافیان که می‌تواند به وسعت خانواده یا شهر یا کشور و منطقه تعریف شود، به چیزی معروف و به حرفه و تخصصی مجهز کرده و آن را به مزیت نسبی خود تبدیل کرده باشیم و بر آن مسلط شده باشیم؛ به گونه‌ای که ما را به این تخصص بشناسند.

۳۰‌سالگی وقت انتخاب هدف و مزیت نسبی و حرکت به سمت آن است و تا ۳۹ باید به نسبتی به آن دست یافته و جای خود را معلوم کرده باشیم؛ که اگر نشده باشد، ۳۹‌سالگی برای انتخاب و شکل‌دادن مزیت و مُعرف‌شدن در حرفه و کار، دیگر دیر است که البته موارد استثنا همیشه هست.

درس دوم در تکمیل درس اول است که برخورداری از مزیت رقابتی تنها راه دستیابی به موفقیت نیست. همه چیز از راه ارتباطات به دست می‌آید. این جهان به سلام زنده است. موفقیت نیز به کیفیت ارتباطات بستگی تام و تمامی دارد. با قهر با جهان یا قهر با مردمان یا با داشتن ارتباطات اندک نمی‌توانی توفیقات بیشتر را انتظار بکشی.

درس سوم در باب صراحت است. صراحت‌داشتن زندگی را از تبدیل‌شدن به انبار حسرت‌ها نجات می‌دهد. این سن جسارت بیشتری به شما می‌دهد تا صریح‌تر و راحت‌تر، از خواست‌های درونی خود با خود و دیگران حرف بزنید. قشنگ‌ترین اتفاقات در این سن و در پس جسارت، بیان صریح خواسته‌ها و نیازهای‌تان رخ خواهد داد. آنچه را دوست داری رک بگو؛ هر یک نگفتن یک حسرت است که هر‌چه سن بیشتر می‌شود، بزرگ‌تر و جاگیرتر هم می‌شود.

درس چهارم در باب نقطه عطف ۴۰‌سالگی است. هر‌چه درباره ۴۰‌سالگی گفته‌اند، از پخته‌تر‌شدن و... درست می‌گویند. با فکت‌های تاریخی که از تجربه زیسته مردمان بیرون آمده است، خود را گلاویز نباید کرد. در ضمن ۳۹‌سالگی همان ۴۰‌سالگی است و اگر کسی خلاف این را می‌گوید، به او توجه نکنید، هنوز خام است.

درس پنجم در باب روح کلی زندگی است. در حوالی این سن به نام بیش از نان، به کیفیت بیش از کمیت و به زندگی در مفهوم بسیط و اصیلش، بیش از همیشه فکر خواهی کرد. آن‌قدر که شاید به سرت بزند یکباره همه چیز را زمین بگذاری و سفر بروی یا خودت را به قهوه‌ا‌ی در کافه‌ا‌ی دعوت کنی یا چیزی را که سال‌ها دوست داشتی، برای خودت هدیه بخری؛ برای مثال پلی‌‌استیشن.

درس ششم در باب شیوه مواجهه است. در حوالی این سن صبورتر و آرام‌تر می‌شوی. آن‌قدر که مسیری را رانندگی می‌کنی، بی‌آنکه موسیقی گوش کنی. ساعت‌ها پای حرف کسانی می‌نشینی که تا پیش از آن کمتر این کار را می‌کردی؛ مادرت و اگر داشته باشی پدرت را. تا جایی که روزهایی می‌آید که دو ساعت به دیوار یا سقف خیره مانده‌ای بی‌هیچ فکر و اندیشه‌ای. یک خالی و سادگی مطلق. به قول برتراند راسل به ستایش بطالت گرایش پیدا می‌کنی.

درس هفتم ۳۹‌سالگی به آینده برمی‌گردد که شاید در تضادی با درس ششم باشد. افق و پایان برایت مهم‌تر از هر زمانی خواهد شد. در نتیجه دست به کارهایی می‌زنی که ماندگاری بالاتری داشته باشد. برای مثال دیگر یادداشت در روزنامه تو را قانع نمی‌کند و به دنبال کتاب یا اثرگذاری بیشتر خواهی رفت؛ و شاید یک کار عملیاتی در راستای هدف و حرفه و مزیت نسبی که کسب کردی، جدی‌تر فکر می‌کنی.

درس هشتم فصل آغاز یک پایان درس سختی است. در حوالی این سن آغاز کم‌کردن از ماسک‌ها و چهره‌های غیرواقعی خود نیز خواهد بود. در چنین سن‌و‌سالی از هر زمانی خودت را بیشتر دوست خواهی داشت؛ زیرا خود بیرونی و بزک‌کرده‌ات، تلاش می‌کند به خود واقعی نزدیک شود یا برعکس خود واقعی خود بزک‌کرده را کنار می‌زند. از حوالی این سال‌هاست که هر سال یک ماسک از ماسک‌های بیرونی را کنار می‌گذاری و سعی می‌کنی آن‌طور که دوست داری، زندگی کنی، عقایدت را بیان کنی یا حتی به کل کنار بگذاری.

درس نهم از حوالی این سن بیشترشدن وسواس و دقت است؛ یعنی امکان دارد ساعت‌ها به میخ روی دیوار، به سوراخ جای میخ روی دیوار، به فرم سوراخ، به اینکه چطور می‌شود پاکش کرد و چرا آنجا قرار گرفته است، فکر کنید و در نهایت با یک قاب که سال‌هاست در انباری نگهش داشتید یا پشت کتابخانه بپوشانی. همین‌طور به کارهای دیگر نگاه می‌کنید.

درس دهم اما حکایت حذف و اضافه دانشگاه است. یکی از ویژگی‌های جذاب حوالی این سن این است که هر جایی و با هر کسی دیگر نخواهید بود. از ۳۰ تا ۳۹، فصل گسترش ارتباطات و از ۳۹ تا ۴۹، وقت غربال‌کردن آنهاست.

و اما یازدهمین درس این سن که جذاب‌ترین هم خواهد بود، باور به تجربه‌کردن حتی به غلط است. رفتن به سمت چیزهایی که تا پیش از آن رفتن به سمتش غلط محسوب می‌شد. چیزهایی که تاکنون خطوط فکری و آموزشی و ایمانی به تو می‌گفت از آن پرهیز کن، پرهیزت را کنار می‌گذاری و تجربه می‌کنی یا خواهی کرد. درس سوم و هشتم تو را به این درس بزرگ نزدیک می‌کند. خودت را در زمینه تجربه‌ها و عبور از خطوط قرمز فرضی می‌گذاری و زندگی پنجره‌های جذابی با چشم‌اندازهای دلپذیر پیش‌ رویت باز می‌کند؛ از باز‌کردن پنجره‌های تازه، هیچ‌کس ضرر نکرده است.

به‌عنوان درس دوازدهم باید در ستایش نفر دوم بودن، کامل‌‌نبودن، در فاصله‌ای با صدر قرار‌گرفتن سخن گفت. اینکه ۳۹، بسیار متفاوت‌تر از ۲۹ و 19‌سالگی است؛ ولی در یک چیز شبیه به هم هستند و آن بهترین‌نبودن و کامل‌نبودن و رند‌نبودن است؛ و این نقطه معتبرتر و امیدوارانه‌تری است تا نمره کامل و در قله قرار‌گرفتن. باور به اینکه همیشه قرار نیست ۴۰ شود تا حرف‌های بزرگ یا کارهای بزرگ انجام دهیم یا نمره ۲۰ بگیریم و نفر اول باشیم یا نفر یک مجموعه یا نقش یک یا بزرگ و رهبر خانواده و‌ جمع باشیم. نفر دوم بودن یا نزدیک به خوب‌ بودن همیشه جایی برای پیشرفت و امید و انگیزه دارد و در ضمن آنکه از مخاطرات آن بالا هم در امان است. رئیس‌نبودن، خود را کامل و مطلق و درجه‌یک ندانستن، نفر اول نبودن و چه‌بسا در آستانه قرارگرفتن، دوم‌بودن، نزدیک ولی مقصد نبودن، در بسیاری از موارد چه‌بسا بهتر و آموخته‌ها و آورده‌های بیشتری هم دارد.

اما درس سیزدهم را به نقل دیگری می‌آورم که تجربه زیسته خودم هم هست؛ و آن اینکه به قول واسلاو هاول، رئیس‌جمهوری پیشین جمهوری چک و نویسنده کتاب قدرت بی‌قدرتان در کتاب درخشان «من سرگذشتِ یأسم و امید»، از نشر خوبِ خوب: «شوربختانه، در شرایط حاکم بر زندگی ما، بهبود وضعیت غالبا بر اثر اقداماتی پدید می‌آید که شاید تا ابد در حافظه انسانیت به همان شکل عریضه رمان کوندرا باقی بماند که کنش خودنمایانه مردمانی نامید. تاریخ چیزی نیست که در جایی دیگر رخ بدهد. همین‌جا پدید می‌آید‌. ما همه در آن نقش داریم». اگر امروز در هر نقطه‌ای قرار داری، با پذیرش اینکه جبر جغرافیا بسیار اثرگذار است؛ ولی خود شما بیش از بقیه نقش دارید و اگر در جای درست و مطلوب از نظر خودتان قرار نگرفته‌اید، سهم شما بیش از بقیه خواهد بود. پس کم‌کاری‌های خود را به گردن دیگران نیندازید که پذیرش همین مسئله خود قدم بزرگ به سمت برون‌رفت از وضعیت نامطلوب به سمت مطلوب خواهد بود.

و در نهایت درس چهاردهم آنکه شما توان محدودی دارید که امکان تغییر جریان کلی رودخانه را به شما نمی‌دهد، بلکه آن‌قدر می‌توانید اثر بگذارید که بخشی از این آب حیات‌بخش به بستری خشک هم برسد یا به آن سمت منحرف شود. باید به توان محدود و جایگاه خود واقف شد و سپس آن بخش‌های تغییرناپذیر را رها کرد. پذیرش موقعیت و رسیدن به وارستگی رهایی، خود بزرگ‌ترین درس رودخانه زندگی است. ما توان حل‌وفصل همه منازعات محیط اطراف را نداریم. نمی‌توانیم علیه جبر جغرافیایی قیام کنیم، بلکه می‌توانیم اندکی جبر را به اختیار سوق داده و از شادی‌های کوچک سکویی برای حرکت به سمت شادی‌های بزرگ ایجاد کنیم. در نتیجه به گام‌های کوچک چه در سیاست و چه در اجتماع و فرهنگ بسنده و سعی کنید عجله و هیجان رسیدن را در خود بکشید؛ زیرا این مسیر هیچ مقصد و انتها و اولی ندارد. به قول معروف:

تا عاقل فرزانه پی پل می‌گشت

دیوانهِ پا‌برهنه از آب گذشت

مخلص کلام همین است که گاهی باید رها کرد عقل را و اندیشه را به کنار گذاشت و رها کرد؛ رودخانه تو را خود راه ببرد. سعادت و رستگاری در رهایی و رهاشدگی است.

کاش این فرصت بود که همه تجربه زیستن در رودخانه پرشتاب زندگی را بنویسند و بگویند. همه موارد ذکر‌شده می‌تواند استثناهایی داشته باشد و مثال‌‌های نقضی که خب بسته به تجربه هر فرد می‌توان به آنها اشاره کرد و چه خوب اگر جایی از آنها بگویید و گفته شود.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها