اقتصاد و تقابل بزرگان
تاریخ همواره ناظر بر ظهور و غروب امپراتوریها، ابرقدرتها و سلسلههای پادشاهی بوده است. پیوسته عوامل متعددی بر پیدایش، بقا و اضمحلال اینگونه قدرتها مؤثر بوده است. بعضی مواقع دههها یا حتی قرنها میگذشت و یک سلسله پادشاهی بدون وجود رقیب جدی، قلمرو پادشاهی خود را حفظ میکرد یا حتی توسعه میداد.

سیدجواد جمالی-کارشناس اقتصادی:تاریخ همواره ناظر بر ظهور و غروب امپراتوریها، ابرقدرتها و سلسلههای پادشاهی بوده است. پیوسته عوامل متعددی بر پیدایش، بقا و اضمحلال اینگونه قدرتها مؤثر بوده است. بعضی مواقع دههها یا حتی قرنها میگذشت و یک سلسله پادشاهی بدون وجود رقیب جدی، قلمرو پادشاهی خود را حفظ میکرد یا حتی توسعه میداد. در مواردی هم در یک دوره زمانی مشخص، شاهد ظهور و رقابت بین دو و گاهی چند ابرقدرت بودهایم. بهعنوان نمونه بعد از فروپاشی سلطه کلیسا در اروپا و همزمان با عصر رنسانس، اروپای قرن شانزدهم شاهد حضور 500 دولتشهر و قلمرو بوده است. هر دولتشهری سعی میکرد با بهبود عملکرد خود و ایجاد شکوفایی و رونق؛ ضمن حفظ افراد خود و جذب مردم سایر دولتشهرها، قلمرو خود را توسعه دهد. این امر عامل بروز جنگ در اروپا و کناررفتن دولتهای ضعیف و تجلی قدرتهای برتر شد. تقریبا از قرن شانزدهم میلادی تا پایان قرن نوزدهم دنیا شاهد یک نظام چندقطبی و عمدتا اروپایی شامل آلمان، ایتالیا، انگلیس، فرانسه، هلند و اسپانیا بود؛ اما بریتانیا بهتدریج در قرنهای 18 و 19 و به واسطه وقوع انقلاب صنعتی، شکاف بین خود و سایر رقبای اروپاییاش را افزایش داد؛ به نحوی که در اواخر قرن 19 به قدرت بلامنازع دنیا تبدیل شد. در این ایام انگلیس تنها با دو درصد جمعیت جهان حدود 30 درصد اقتصاد دنیا را در اختیار داشت. 50 درصد خطوط راهآهن سرتاسر کره زمین متعلق به بریتانیا بود، پوند بهعنوان مرجع اصلی مبادلات در دنیای تجارت ایفای نقش میکرد. روزنامه فیگارو قدرت بریتانیا را بیهمتا و معادل امپراتوری روم در نظر گرفت. نیویورکتایمز نیز صراحتا نوشت: آمریکا بخشی از بریتانیای کبیر است.
با آغاز قرن بیستم شرایط دگرگون شد، با پایان جنگ داخلی آمریکا در سال 1865، این کشور توانست زمینه را برای رشد اقتصادی خارقالعاده مهیا کند. آلمان نیز با صدراعظمی بیسمارک توانست خود را در شمایل یک ابرقدرت معرفی کند. وقوع جنگهای جهانی اول و دوم، مانند تیر خلاصی بود که بر پیکره امپراتوری بریتانیا وارد شد. تنها جنگ جهانی اول 40 میلیارد دلار برای انگلیس هزینه در بر داشت. تخریب گسترده زیرساختهای صنعتی، تولیدی و اقتصادی، همچنین هزینههای سرسامآور جنگ و افزایش بدهی دولت به 200 درصد تولید ناخالص داخلی، سبب شدند تا دیگر بریتانیا قدرت برتر دنیا شناخته نشود.
بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا که فاصله جغرافیایی درخورتوجهی از محل درگیریها داشت، کمترین آسیب و خسارت را متحمل شد. آمریکا، با توجه به ضعیفشدن سایر رقبا، خود را بهعنوان قدرت اول جهان معرفی کرد. فرانکلین روزولت، رئیسجمهور آمریکا، درحالیکه آمریکا هیچ رقیب جدی اقتصادی نداشت، با ارائه طرح مارشال و پرداخت کمک 10 میلیاردی به کشورهای اروپایی، به آنها کمک کرد تا از زیر خاکستر جنگ بیرون بیایند و آنها را در اردوگاه غرب نگه داشت.
در طول دوران جنگ سرد شوروی هرگز نتوانست بهعنوان رقیب جدی اقتصادی، مقابل آمریکا عرض اندام کند و تقابل بین این دو کشور تنها بیشتر بهلحاظ نظامی، سیاسی و ایدئولوژیکی حائز اهمیت بود. برای دهههای متوالی آمریکا خود را در حوزه اقتصادی یکتا و بیهمتا میدید. تا آنکه بعد از فوت مائو و روی کار آمدن دنگ شیائوپنگ، چرخهای اقتصادی چین روغنکاری شد و شروع به حرکت کرد. سیاستهای درهای باز چین، موجبات رشد خیرهکننده این کشور را باعث شد. این کشور به مدت 30 سال، رشد اقتصادی متوسط سالانه 9 درصد را پشت سر گذاشت. جمعیت بالای چین، بازار مصرف وسیع، نیروی کار ارزان، قوانین نهچندان سفتوسخت حزب کمونیست در قبال مالیات و محیط زیست، منابع طبیعی فراوان و ارزان و... عواملی بودند که محرکی بودند برای ورود سرمایهداران غربی به این کشور. تولید ناخالص چین از 1.2 هزار میلیارد دلار در سال 2000 به حدود 18 هزار میلیارد دلار در سال 2021 افزایش یافت و تبدیل به دومین اقتصاد برتر دنیا شد. حال آمریکا صدای نفسهای چین را پشت سر خود احساس میکند. در حدود یک قرن گذشته چین اولین کشوری بود که تا این حد توانسته بود خود را به آمریکا نزدیک کند.
به گفته بایدن هیچکس قویتر از خود را دوست ندارد. معمولا قدرتهای بزرگی که در رأس قرار میگیرند، اجازه نمیدهند قدرت دیگری به جایگاه آنها صعود کند؛ اما قدرتهای نوظهور هم از هیچ تلاشی برای رسیدن به قله کوتاهی نمیکنند. درحالحاضر هرچند آمریکا با داشتن مزیتهایی مانند تسلط چشمگیر دلار در مراودات تجاری (نزدیک 90 درصد تجارت بینالمللی از طریق دلار است) قدرت برتر تکنولوژیکی و فناوری، قدرت برتر نظامی (حدود 40 درصد هزینههای نظامی دنیا سهم آمریکاست)، مهاجرتپذیربودن آن کشور (50 درصد فعالان در شرکتهای سیلیکون ولی مهاجر هستند، 1.3 درصد برندگان جایزه نوبل آمریکایی مهاجر و 50 درصد یا خود مهاجر یا والدین آنها مهاجرند، 70 درصد فارغالتحصیلان تکنولوژی هند به آمریکا مهاجرت میکنند) در مرتبه بالاتری از چین قرار دارند. با این حال آمریکاییها بیم آن را دارند که در صورت غفلت، شرایط به گونهای رقم بخورد که چینیها در آینده نزدیک گوی سبقت را از آنها بربایند. از ناپلئون نقل است که میگوید: بگذارید چین در خواب باشد؛ چون اگر برخیزد دنیا را تکان خواهد داد.
حال این سخن ناپلئون به واقعیت تبدیل شده و آمریکاییها که دهههاست بیمانند بودهاند، حالا چین را در قامت یک مدعی جدی در کنار خود احساس میکنند. در کارزار رقابت بین این دو قدرت، یا آمریکا، چین را بهعنوان یک ابرقدرت میپذیرد و با تعامل و بدون ایجاد تنش، هرکدام مسیر پیشرفت و ترقی خود را طی میکنند یا در موضع تقابل با یکدیگر، هریک به دنبال تضعیف حریف خواهد بود. البته برخی صاحبنظران مانند رونالد کوز، فرید زکریا، فوکویاما، عجم اوغلو و... معتقدند در دهههای گذشته همراه با رشد درآمد چین و رشد نهادهای اقتصادی این کشور، نهادهای سیاسی آن نتوانسته است خود را همگام با سایر تحولات اقتصادی و اجتماعی تعدیل کند. بهایندلیل یا شاکله سیاسی چین با ایجاد ساختار سیاسی رقابتی، چندوجهی و منعطف زمینه لازم را برای قبول تقاضاهای بسیج عمومی شکلگرفته از سوی جامعه فراهم میکند یا در غیراینصورت و با بیتوجهی به خواستههای طبقه جدید شکلگرفته در جامعه، شرایط برای ایجاد تنش و هرجومرج مهیا میشود که میتواند عاملی بازدارنده برای آینده اقتصاد چین باشد.
سخن آخر اینکه تاریخ گواهی میدهد بسیار نادر است که در یک عصر و دوران دو ابرقدرت تاب تحمل یکدیگر را داشته باشند و با تعامل و همزیستی در کنار یکدیگر بتوانند جهان دوقطبی را پدید آورند.