|

در حاشیه رمان «نهنگ‌ها به خاک برمی‌گردند» رضا نعمتی

از تنهایی و سرگشتگی

«بابک و بهرام پشت نیمکت چوبی قهوه‌خانه‌ای در خیابان والمان، زیر ابری از دود سیگار نشسته بودند و بی‌‌هیچ تعجیلی، به آرامی حرف می‌زدند؛ شبیه به آدم‌هایی که تمام روز را پیش‌رو دارند و کسی یا کاری در انتظارشان نیست. عادت داشتند هر روز عصر به کافه‌ای بروند و تا غروب به گپ‌ و گفت‌وگو بپردازند.

از تنهایی و سرگشتگی

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

«بابک و بهرام پشت نیمکت چوبی قهوه‌خانه‌ای در خیابان والمان، زیر ابری از دود سیگار نشسته بودند و بی‌‌هیچ تعجیلی، به آرامی حرف می‌زدند؛ شبیه به آدم‌هایی که تمام روز را پیش‌رو دارند و کسی یا کاری در انتظارشان نیست. عادت داشتند هر روز عصر به کافه‌ای بروند و تا غروب به گپ‌ و گفت‌وگو بپردازند. تمام کافه‌های تبریز را گشته و طعم چایی همه‌شان را چشیده بودند. بابک گفت دیشب خواب حمید رو دیدم. می‌گفت چرا بهم سر نمی‌زنی؟ سهند مرتب میاد پیشم و با هم از گذشته‌ها حرف می‌زنیم. حتی افشین هم میاد. جالبه، دیگه هیچ اثری از کینه و دلخوری نیست». این آغاز داستانی است با نام «نهنگ‌ها به خاک برمی‌گردند» از رضا نعمتی که اگرچه در ابتدا تصویری از گفت‌وگویی دوستانه و آرام و در فضای یک کافه را به تصویر می‌کشد اما خیلی زود مرگ حضوری تکان‌دهنده در داستان پیدا می‌کند. ما بی‌آنکه انتظار داشته باشیم، یکباره به میان بحرانی پرتاب می‌شویم که شخصیت‌های داستان با آن درگیر بوده‌اند. ما نه با مرگی طبیعی، بلکه با انتقام یا با یک قتل سروکار داریم که ریشه‌های آن به گذشته مربوط است، بی‌آنکه ما از دلیل انتقام چیزی بدانیم.

از توصیف راوی داستان برمی‌آید که قربانی سرنوشت خود را پذیرفته است و آرامش او و تسلیم‌بودنش بر اضطراب موجود اضافه می‌کند. فضای عجیب داستان و حضور ناگهانی مرگ، آن‌هم در میان آدم‌هایی که به نظر نمی‌رسد توان کشتن فرد دیگری را داشته باشند، موجب می‌شود که خود راوی در جایی بگوید «خیال بود شاید، وگرنه ما را کار با قلم است، نه دشنه. ما را دست برای کِشتن است، نه کشتن... ما همه در باتلاق فرو رفتیم».

افشین که قرار است به‌زودی کشته شود، مرگ را به‌‌ظاهر پذیرفته و با نوعی از پذیرش و فرمانبرداری با مرگ مواجه می‌شود: «همگی کنار آب ایستادند و افشین به بستر دریایی خیره گشت که قرار بود بالین آخرش باشد؛ نوعی فرمانبرداری در رفتار و حسرتی در چشمانش بود که دل انسان را آب می‌کرد و مایه ترحم بود».

این فرمانبرداری و تن‌دادن به سرنوشت، بیش از آنکه کار‌ انتقام‌گیرنده را آسان کند، او را در موقعیتی دشوار قرار داده است. توصیف ذهنیت مقتول و قاتل به جای توصیف فیزیکی مرگ یا قتل، از نکات درخور توجه داستان است. ذهنیت قاتل درست برخلاف افشین، با شکلی از سلطه‌گری گره خورده است: «احساس کرد کشتن نوعی بیماری مسری است. ویروسی است که به جانش افتاده و دیگر امکان خلاصی از آن را ندارد. انگار بخشی از روح مقتول در کالبدش رخنه کرده بود که تا ابد با او می‌ماند. لکه سیاهی در دلش افتاده بود؛ شبیه جوهر مرکب که در تمام وجودش پخش می‌شد و وجدانش را می‌آلود. می‌دانست که دیگر هرگز نخواهد توانست کسی را با تمام قلبش دوست بدارد یا احساس خوبی را به‌طور کامل دریابد.

معصومیتش پایان یافته بود و عجیب‌تر اینکه لذتی را در این کار می‌یافت که ناشی از اقتدار بود. از امکان حکم‌کردن بر سرنوشت موجود دیگری، امکان ستاندن هستی از انسان زنده‌ای که این‌قدر بی‌دفاع و شکننده می‌نمود». به واسطه توصیف ذهنیت انتقام گیرنده‌ای که به‌زودی به قاتل تبدیل می‌شود، نشان داده شده که چگونه فردی عادی می‌تواند در موقعیت فرادست‌بودن چنان احساس اقتدار کند که دست به قتل بزند.

 او در این موقعیت گویی در خلسه فرو‌ رفته و انگار قتل نفس چیزی را در درون او آزاد کرده که سبب نشئه او شده است. او اگرچه انتقام برادرش را می‌گیرد اما درست پس از مرگ افشین این واقعیت عیان می‌شود که حالا نه‌تنها چیزی درست نشده، بلکه او با دو جسد روبه‌رو است: «انتقام چقدر پوچ بود، حتی بی‌رحمانه‌تر از قتل اول به نظر می‌رسید و اینک دو جسد بر روی دست‌شان مانده بود. تازه بعد از کشتن افشین فهمیدند که حمید سال‌ها پیش به قدری مرده است که هیچ مرگ دیگری نمی‌تواند اثرش را پاک کند یا تخفیف دهد. تازه فهمیدند که اگر صد نفر دیگر را هم بکشند، ذره‌ای مرگ حمید را مفاصا نخواهد کرد اما انتقام فایده‌ای هم نشان داده بود؛ کمی خاطره پاک حمید را مخدوش ساخته بود، امری که دل‌شان را آشوب کرده و اندوه پشیمانی را در جان‌شان افکنده بود».

«نهنگ‌ها به خاک برمی‌گردند» از خاطرات سپری‌شده راوی شکل گرفته است. او به زندگی پشت سرش می‌نگرد و خود و جامعه پیرامونش را در بستر زمانی و مکانی مشخصی روایت می‌کند. تنش‌های اجتماعی و بحران‌های بیرونی که زندگی را متأثر می‌کنند، از مضامینی است که در این داستان مورد توجه قرار گرفته است. نویسنده در بخشی از متن ابتدایی کتاب با اشاره به همین موضوع نوشته: «نگارش این داستان برایم نوعی ادای دین بود؛ تسویه‌حسابی با چهل سال خاطره از دوستان و عزیزانی که برخی دیگر کنارم نیستند و با برخی نیز راهم سوا گشته است. گرچه قصه خیالی است اما کدام کتاب است که در آن بخشی از نویسنده و دنیای پیرامونش حضور نداشته باشد؟

این داستان هم لایه‌لایه است؛ درست مثل پیازی که حلقه‌حلقه پوست می‌کنی و به مرکزش می‌رسی و می‌بینی که باز جز پیاز چیز دیگری نیست! اسامی شهرها و روستاهایی که در روایت آمده است، در عین اینکه واقعی هستند، در بستر تخیل پرورده شده‌اند و پس از گذشتن از دالان تاریک حافظه و گرفتن رنگ تخیل، بیرون آمده‌اند؛ پس تمام ارجاعات تاریخی و اجتماعی در کنار اینکه حاوی مختصری حقیقت هستند ولی با پرداخت داستانی، از دروغی که درون‌شان انباشته‌ام، فربه شده‌اند. زندگی ما انسان‌ها روایتی است پر از آب چشم با کمی لبخند و گمراهی ساده‌دلانه‌ای است در هزارتوی زندگی با یادهایی که حافظه آنها را هر بار به طرز دیگری به خاطر می‌آورد. استنباط ما از خاطره مشترک گاه دنیایی با هم فاصله دارد و حتی آنچه امروز به ذهن‌مان متبادر می‌شود، با تصویری که در گذشته از آن داشتیم، بیراه می‌نماید». نعمتی در داستانش به مضامینی مانند تنهایی و سرگشتگی، وفاداری و خیانت، عشق و میل به زندگی توجه کرده است.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.