|

بهاریه نیلوفرانه

آمدیم، به صف شدیم و بعد شانه‌به‌شانه هم، درست در مقابل عکس تو نشستیم و به چشمانت خیره شدیم. تصویرت می‌خندید. مدت‌ها می‌شود که تصویر تو آنجا حضور دارد و دائم همان لبخند همیشگی را به ما نشان می‌دهد. یکی از بچه‌ها می‌گفت گاهی که به تو، یعنی به تصویر تو‌ نگاه می‌کند یاد ساعت بزرگ میدان شهری می‌افتد که همیشه روی 12 ایستاده است.

بهاریه نیلوفرانه

شرق: ... آمدیم، به صف شدیم و بعد شانه‌به‌شانه هم، درست در مقابل عکس تو نشستیم و به چشمانت خیره شدیم. تصویرت می‌خندید. مدت‌ها می‌شود که تصویر تو آنجا حضور دارد و دائم همان لبخند همیشگی را به ما نشان می‌دهد. یکی از بچه‌ها می‌گفت گاهی که به تو، یعنی به تصویر تو‌ نگاه می‌کند یاد ساعت بزرگ میدان شهری می‌افتد که همیشه روی 12 ایستاده است. نام آن میدان و ساعت بزرگش را 12 ظهر گذاشته بود. حالا حکایت توست. می‌شود نام تحریریه را از آن اتاق کوچک، در آن روزنامه کوچک برداشت و بالای آن نوشت اتاق خنده نیلوفر، یا خنده نیلوفرانه و بعد پرانتزی باز کرد و درونش ساده نوشت که منظور ما نیلوفر حامدی است. باور کن اگر این اتفاق بیفتد، یک کار بی‌نظیر رخ داده است. تو چند‌ماهی می‌شود که مسافر شده‌ای، رفته‌ای در چاردیواری، محبوس مانده‌ای و ما از گریه‌‌های مداوم شهرزاد در مقابل خنده‌های مداوم تو در تصویرت و نق‌نق‌های کش‌دار سایر همکارانت، باز‌هم در مقابل خنده ثابت تو، خسته شده‌ایم. از خدا می‌خواهیم که درست یک روز رأس ساعت 12 ظهر نام تحریریه را پایین بیاوریم و به جایش بنویسیم: «اتاق نیلوفرانه». همین، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه بیشتر...!

نیلوفر، نیلوفر حامدی، یا به قول سیدعلی صالحی: «پرنده! هی پرنده آنجا نشسته خاموش». قرار است این مطلب برای تو باشد. مطلبی که در آخرین ساعت‌های زمستان، برای نخستین لحظه‌های بهار به یاد تو نوشته می‌شود. تویی که شش ماه پیش گوشه‌نشین هجران و غربت زندان شدی و ما هر‌روز، هر غروب به رسم رفاقت، دست را سایه‌بان چشم می‌کردیم که همین حالا نیلوفر پیچ کوچه را رد می‌کند، پله‌های روزنامه را بالا می‌آید، یک جیغ آبی در گوش تحریریه رها می‌کند و بعد قطره کوچکی اشک در کنار پلک‌هایش می‌درخشد که جایی را یافته‌ام که آدم‌هایش درد دارند یا آن‌طور که قیصر امین‌پور می‌گفت حتی جلد شناسنامه‌های‌شان هم درد می‌کند؛ اما تو نیامدی و ما همچنان به رسم رفاقتی که دلش گرفته است که حرف در گوشه گلویش چمباتمه زده است و گاهی دستش را در هوای دلتنگی تو به دیوار می‌گیرد که سایه‌اش تلوتلو نخورد، همان کار را تکرار می‌کنیم و باز هم خواهیم کرد و باز هم کوچه‌ای که در مقابل روزنامه قد کشیده است، می‌بیند که ما هر غروب دست را سایه‌بان چشم می‌کنیم تا بشنویم پیچ خیابان می‌گوید: «نیلوفر آمد». تا صدایش برود به تمام محله‌های پردردی که تو اخم نگاه‌شان را گزارش کرده بودی و رد زخم‌شان را قاب می‌کردی، می‌آوردی و در روزنامه حاشیه‌هایش را رنگ آه می‌زدی، برای رنجشان کلمه می‌ساختی، می‌نوشتی تا شاید سرمه‌ای به چشمان‌شان برسد، شاد شوند و کمی بخندند. نیلوفر حامدی نام کوچک توست که دل مادرت برای آن غنج می‌رود و نیلوفر حامدی، روزنامه‌نگار و گزارش‌نویس نام کامل توست که دل مادرت باز هم برای آن غنج می‌رود و چشمان سوخته آدم‌های منطقه درد نیز برای آن مرطوب می‌شود. یادمان می‌آید که این اواخر (به تاریخ بیرون‌بودنت از زندان) رفته بودی مرتضی‌گرد، محله‌ای فقیرنشین در حوالی پایتخت. جایی شاید یک ساعت پایین‌تر از منطقه‌ای که نرخ خانه‌هایش به هزار میلیارد تومان تنه می‌زند. شهرکی در دهستان خلاویز، منطقه 19 که بادش نامراد می‌وزد. چند باری رفتی و آمدی و دوباره بعد از هر سفر کوتاهی برای گزارش، دو یا سه روزی بهت‌زده کلمات را تایپ می‌کردی. یک روز خیلی ساده گفتی با تمام وجودم آرزو می‌کنم که گزارشم گرهی از گرده مرتضی‌گرد باز کند؛ جایی که مرتضایش نه‌تنها گرد نبود بلکه آن‌قدر نحیف بود که هر لحظه شاید دلش می‌خواست بشکند. نیلوفر آرزویت را باد شنید و دعایت مستجاب شد. تو مسافر شده بودی که اهالی مرتضی‌گرد زنگ زدند و برایت هورا کشیدند که گزارش تو گرهی بزرگ از گره‌های‌شان را باز کرده است. کاش دلشان نرم شود و راهت را باز کنند تا برگردی و یک‌راست به سیستان‌و‌بلوچستان بروی، همان‌جایی که نامت را در لیست گزارش‌های روزنامه نوشته بودیم تا در اولین فرصت عازم شوی و قصه دیگری بسازی و دوباره آرزو کنی و دوباره آرزویت بگیرد و گزارشت را بخوانند، بروند و گرهی را باز کنند.

نیلوفر جانِ حامدی، چند ساعت دیگر سال 1401 به سمت بهار ورق می‌خورد، عید می‌شود و سالی جدید دستمان را می‌گیرد. قرار است این مطلب برای تو باشد، برای الهه باشد، آمدن‌تان را نذر کند و بهار را به ضمانت بگیرید تا دوباره هوای آزاد را خاصه در سایه شکوفه‌های بهاری نفس بکشید؛ نجوایی که همکارانت از سر رفاقت، رفاقتی که دلش گرفته است و چشمانش هی خیس می‌شود، برای تو سر می‌دهند. کاش آن دورها بادی باشد که خودش را برساند اینجا و دست کلمات ما را بگیرد و در دستان تو بگذارد. در آخرین ساعت‌های زمستان و در آستانه بهاری که سبز و روشن می‌آید تا کینه‌ها را بشوید و دوستی‌ها را به سمت آبی آسمان رها کند، نام تو را می‌خوانیم. تو بدان، تنها تو بدان، که بیرون از همه دریچه‌های این شهر دودگرفته، ما آمدیم و صف شدیم و بعد شانه‌به‌شانه هم، درست در مقابل عکس تو نشستیم و به چشمانت خیره شدیم و انتظار تو را نفس کشیدیم تا با بودنت دوباره حالمان دگرگون شود

... یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها