ایرانیان ناآگاه از زادهشدن کیخسرو
مهدی افشار
داستان کیخسرو در شاهنامه را ادامه میدهیم. با آگاهى ایرانیان از ریختهشدن خون سیاوش، ایران ابتدا در اندوه و بهت فرورفت و سپس جهانى خروشیدن گرفت. رستم به كین سیاوش برخاست و فرزند برومند خویش، فرامرز را با سپاهى گران روانه تورانزمین كرد که ورازاد، كوتوالِ دژِ مرزى را بكشت و هزاران از سپاه توران را از پاى درآورده، به اسارت گرفت. سپس نامه پیروزى براى پدر بنوشت كه با سپاهى دیگر در پشتیبانى از فرزندش در پی او روانه شده بود.
از دیگرسوى سوارى تیزتك به نزد افراسیاب شتافت و به او گزارش كرد كه رستم با سپاهى گران بهسوى توران تاخته است. افراسیاب را غمى سنگین بر دل نشست و پشیمان از زودخشمى خویش. به ناگزیر فرمان داد كه از دشت، اسبان و رمهها را گرد آورند و سپاه را بسیج كنند و درِ گنجخانه بگشود و سپاه را به گوپال و برگستوان و نیزه و خنجر و شمشیر هندى بیاراست. سپس بر كوسهاى رویین بكوبیدند و در ناىها بدمیدند و سواران براى مقابله با سپاه ایران آماده شدند. افراسیاب، فرزند برومند خود، سرخه را فراخواند و از خشم خویش نسبت به رستم سخنها گفت و آن سپاه آماده نبرد را به او سپرد با این سخن كه تنها او توان مقابله با رستم را دارد، هشیار، بیدار و راهجو باشد. سرخه سپاه را شتابان از تنگنا به دشت كشید و چون سپاه فرامرز را در پیشاروى خویش بدید، از دو سوى كوسها به فریاد آمدند و از خروش سواران و غبار برخاسته از سم ستوران هوا تیرهوتار چون آبنوس شد و در آن تیرگى، تیغهاى الماسگونه بود كه مىدرخشید و سنانهاى آغشته به خون. از دو سوى آنچنان كشتهها پشته شدند كه اسبان بر پیكرههاى خونین گام مىزدند. از تهاجم تورانیان، نیزه فرامرز تكهتكه شد و سرخه
دانست كه پایاب فرامرز نیست و توان ایستادگى در برابر او را ندارد و پشت به او از میدان بگریخت. فرامرز در پى او شتاب گرفت و پیش از آنكه سرخه به امن جایى برسد، به او دست یافت، كمربندش بگرفت و از پشت زین بركنده، بر زمین زد. آنگاه او را به بند كشید و خوار و ازپاىافتاده، پیاده بهسوی سپاه ایران بردش.
در این هنگام درفش پیلتن نمایان گردید. فرامرز خود را به پدر رساند و از پیروزى بر دشمن گفت و سرخه در بند كشیده را در برابر پدر بر زمین افكند.
تهمتن، فرامرز را آفرین گفت و به سرخه نگریست، او را جوانى برومند دید چون سروی آزاده كه بر چمن قامت كشیده باشد، با سینهاى ستبر و رخى چون بهار. فرمان داد تا او را به دشت برند و همانند سیاوش، دست بسته سر از تنش جدا كنند، گوسفندوار.
توس چون این سخن بشنید، سرخه را با خود ببرد تا فرمان رستم را اجرا كند، سرخه به توس گفت: «اى پهلوان، چرا خون من بىگناه را مىریزى، سیاوش دوست و یار نزدیك من بود و من خود روانم پر از درد و اندوه است از مرگ او و شب و روز دیده پرآب داشتهام و لبانم پر از نفرین آن ناجوانمردى بود كه تشت و خنجر را در دست گرفت». توس چون این سخن بشنید، دلش رنگ بخشایش گرفت و آنچه را سرخه گفته بود، به رستم بازگفت، اما آن پیلتن از خون سیاوش اندوهگینتر از آن بود كه در برابر نالهاى هرچند از ژرفاى اندوه، دل سبك دارد و گفت: «چرا شهریار ایران از ریختهشدن خون فرزندش غمین بماند و شهریار توران همین اندوه را درنیابد. برآنم كه پیوسته دل و جان افراسیاب پر از درد باشد و دو دیدهاش پرخوناب». و به شیوه زواره كه سیاوش را با تشت و خنجر ببرد و بكشت، سرخه را نیز ببردند و بكشتند و او را از دو پا آویختند و بر آن پیكر بىسر، خاك افشاندند تا افراسیاب را دل به درد آید.
به افراسیاب گزارش كردند بر سرخه چه آمده است و شاه توران دانست كه بخت بیدار او خاموشى گرفته، از تخت خویش بر زمین غلتید، از دیده آب فشاند و از سر موى بكند و فریاد برآورد: «چگونه توانستند سر جوان مرا با دستهاى فروبسته ببرند؟». خاك بر سر افشاند و جامه بر تن بدرید و به سپاه خویش گفت: «دیگر وقت خور و خواب سپرى شده، دلها را پر از كینه كنید، خفتان و جوشن از تن درنیاورید تا كین سرخه را بگیرید و لبانتان پر از نفرین ایرانیان باشد».
چون سپاه توران تاختن گرفت، رستم را آگاه كردند، رستم از فرازجایى سپاه توران را بدید. افراسیاب فرماندهى یال راست سپاه توران را به بارمان و یال چپ را به كهرم سپرده، خود در قلب سپاه جاى گرفته بود.
رستم نیز سپاه خویش را بیاراست، درفش كاویانى را پیشاروى سپاه ایران جاى داد و خود در قلب سپاه ایستاد و گیو و توس را فرماندهى در جناح چپ و گودرز و هجیر را فرماندهى در جناح راست داد و با این آرایش به مقابله با سپاه توران شتافت.
از سم ستوران، زمین سخت چون سنگ شد و آسمان از نیزهها چون پشت پلنگ گردید.
پیلسم پهلوان، برادر جوان پیران ویسه با چهرهاى پرخشم از كشتهشدن سرخه به نزد افراسیاب آمد، اکنون دیگر گاه آن نبود كه به افراسیاب بگوید ریختهشدن خون سرخه در پاسخ دردى است كه بر دل ایرانیان نهاده است و كیفر بىاعتنایى شهریار به خواهشهاى او بوده كه خون سیاوش را نریزد و چون افراسیاب را اینچنین دردمند و گریان دید، گفت اگر شهریار توران از او اسبى تیزتك و جوشنى استوار و گرز و تیغ دریغ ندارد، به نبرد رستم رفته، او را از اسب فروكشد و آن نام را به ننگ بیالاید.
افراسیاب با شنیدن این سخن شاد شد، دلش آرام گرفت، آنچنان كه گویى سر نیزهاش از آفتاب بگذشت و گفت اگر رستم را به چنگ آورد، جهان روى آسایش و آرامش خواهد دید و افزود بهراستى كه در توران كسى جز او توان مقابله با رستم را ندارد و چون رستم را از اسب فروكشد، دخت خویش را همسر او گرداند و سر او را به آسمان رساند. پیران چون سخنان برادر جوان خویش را بشنید، سخت نگران شد و با دلى بیمزده و چهرى اندوهگین به نزد شاه توران رفت و گفت: «پیلسم، جوانى پرشور و مغرور است و با تن خویش در ستیز و از سر جوانى و یال و كوپالى كه دارد، به گمان افتاده، به فرجام خویش نمىنگرد. هیچ خردمندى به پاى خود به دوزخ نمىرود كه نبرد با رستم به كام اژدها فرورفتن است. هیچ گمان خوش به دل راه مده كه چون در برابر رستم قرار گیرد، سر خویش را بر خاك افكنده خواهد دید و آنگاه که كشته شود، در سپاه توران شكست افتد». افراسیاب در پاسخ گفت: «پیلسم، برادر كوچك توست، تو خود او را از رفتن به میدان نبرد بازدار». پیلسم در پاسخ گفت از رستم بیمى به دل راه نمىدهد و به پیران اطمینان خاطر داد كه چون نهنگ خواهد جنگید و آبروى توران را رنگ و روشنى دیگرى خواهد بخشید. شهریار
توران چون این سخن بشنید، اسبى نبرده با تیغ و برگستوان به او داد. پیلسم با پوشیدن زرهى استوار و تیغ هندى به كف، چون شیر آكنده از باد و دم وارد میدان شد و فریاد برآورد كه رستم كجاست، چه كسى مىگوید كه در میدان نبرد چون اژدهاست. گیو چون این سخن بشنید، به خشم آمده، تیغ از نیام بركشید و گفت: «رستم ننگ دارد كه با یك نوجوان تورانى به مقابله برخیزد، تو توان تحمل زخم شمشیر مرا نیز ندارى، بازگرد و به خیره خون خود مریز». پیلسم دلیرانه چهره درهم كشید و گفت: «بگذار رستم شیوه مبارزه مرا ببیند». و بر گیو تاختن گرفت. دو پهلوان بر هم آویختند، پیلسم آن چنان نیزهاى بر كمرگاه گیو زد كه دو پاى او از ركاب بیرون جست. فرامرز چون این بدید، دانست كه گیو توان مقابله با پیلسم را ندارد و باید به یارى او بشتابد. شمشیر برگرفت و زخمى بر نیزه پیلسم بزد كه نیزه دو نیمه شد و سپس شمشیر بر كلاهخود پیلسم فرود آورد، ولى شمشیر فرامرز نتوانست كلاهخود او را بشكافد و خود درهم شكست. برآویختند آن دو جنگى به هم/ دمان گیو گودرز با پیلسم/ یكى نیزه زد گیو را كز نهیب/ برون آمدش هر دو پا از ركیب/ فرامرز چون دید، یار آمدش/ همى یار جنگى به كار آمدش/ یكى تیغ
بر نیزه پیلسم/ بزد نیزه از تیغ او شد قلم/ دگرباره زد بر سر ترگ اوى/ شكسته شد آن تیغ پرخاشجوى
تهمتن از قلب سپاه این مبارزه را مىنگریست، دانست كه آن دو توان ایستادگى در برابر پهلوان تورانى را ندارند و آن پهلوان کسی جز پیلسم نیست و از ستارهشمران شنیده بود كه اگر پیلسم زنده بماند و تجربه كسب كند، در ایران و توران كسى همال و حریف او نخواهد بود. باید هم امروز زمان او به سر آید. به سپاه خود گفت بمانند تا او پیلسم را از اسب فروكشد و رخش را به جنبش آورده، با نیزهاى در دست به میدان شتافت و فریاد زد: «اى پیلسم نامور، مرا به مبارزه فراخوانده بودى، اینك من اینجا هستم». و در لحظه نیزهاى بر كمرگاه او زده، با همان نیزه او را از زین بركند، گویى نیزه بابزنى بود و پیلسم، جوجهاى كه بر سیخ كشیده شده باشد. آنگاه به میان سپاه توران تاخت و پیكر بهخوننشسته پیلسم را خوار در میان سپاه توران افكند.
چنین گفت كه اى نامور پیلسم/ مرا خواستى تا بسوزى به دم/ یكى نیزه زد بر كمرگاه اوى/ ز زین برگرفتش به كردار گوى/ همى تاخت تا قلب توران سپاه/ بینداختش خوار در قلبگاه
داستان کیخسرو در شاهنامه را ادامه میدهیم. با آگاهى ایرانیان از ریختهشدن خون سیاوش، ایران ابتدا در اندوه و بهت فرورفت و سپس جهانى خروشیدن گرفت. رستم به كین سیاوش برخاست و فرزند برومند خویش، فرامرز را با سپاهى گران روانه تورانزمین كرد که ورازاد، كوتوالِ دژِ مرزى را بكشت و هزاران از سپاه توران را از پاى درآورده، به اسارت گرفت. سپس نامه پیروزى براى پدر بنوشت كه با سپاهى دیگر در پشتیبانى از فرزندش در پی او روانه شده بود.
از دیگرسوى سوارى تیزتك به نزد افراسیاب شتافت و به او گزارش كرد كه رستم با سپاهى گران بهسوى توران تاخته است. افراسیاب را غمى سنگین بر دل نشست و پشیمان از زودخشمى خویش. به ناگزیر فرمان داد كه از دشت، اسبان و رمهها را گرد آورند و سپاه را بسیج كنند و درِ گنجخانه بگشود و سپاه را به گوپال و برگستوان و نیزه و خنجر و شمشیر هندى بیاراست. سپس بر كوسهاى رویین بكوبیدند و در ناىها بدمیدند و سواران براى مقابله با سپاه ایران آماده شدند. افراسیاب، فرزند برومند خود، سرخه را فراخواند و از خشم خویش نسبت به رستم سخنها گفت و آن سپاه آماده نبرد را به او سپرد با این سخن كه تنها او توان مقابله با رستم را دارد، هشیار، بیدار و راهجو باشد. سرخه سپاه را شتابان از تنگنا به دشت كشید و چون سپاه فرامرز را در پیشاروى خویش بدید، از دو سوى كوسها به فریاد آمدند و از خروش سواران و غبار برخاسته از سم ستوران هوا تیرهوتار چون آبنوس شد و در آن تیرگى، تیغهاى الماسگونه بود كه مىدرخشید و سنانهاى آغشته به خون. از دو سوى آنچنان كشتهها پشته شدند كه اسبان بر پیكرههاى خونین گام مىزدند. از تهاجم تورانیان، نیزه فرامرز تكهتكه شد و سرخه
دانست كه پایاب فرامرز نیست و توان ایستادگى در برابر او را ندارد و پشت به او از میدان بگریخت. فرامرز در پى او شتاب گرفت و پیش از آنكه سرخه به امن جایى برسد، به او دست یافت، كمربندش بگرفت و از پشت زین بركنده، بر زمین زد. آنگاه او را به بند كشید و خوار و ازپاىافتاده، پیاده بهسوی سپاه ایران بردش.
در این هنگام درفش پیلتن نمایان گردید. فرامرز خود را به پدر رساند و از پیروزى بر دشمن گفت و سرخه در بند كشیده را در برابر پدر بر زمین افكند.
تهمتن، فرامرز را آفرین گفت و به سرخه نگریست، او را جوانى برومند دید چون سروی آزاده كه بر چمن قامت كشیده باشد، با سینهاى ستبر و رخى چون بهار. فرمان داد تا او را به دشت برند و همانند سیاوش، دست بسته سر از تنش جدا كنند، گوسفندوار.
توس چون این سخن بشنید، سرخه را با خود ببرد تا فرمان رستم را اجرا كند، سرخه به توس گفت: «اى پهلوان، چرا خون من بىگناه را مىریزى، سیاوش دوست و یار نزدیك من بود و من خود روانم پر از درد و اندوه است از مرگ او و شب و روز دیده پرآب داشتهام و لبانم پر از نفرین آن ناجوانمردى بود كه تشت و خنجر را در دست گرفت». توس چون این سخن بشنید، دلش رنگ بخشایش گرفت و آنچه را سرخه گفته بود، به رستم بازگفت، اما آن پیلتن از خون سیاوش اندوهگینتر از آن بود كه در برابر نالهاى هرچند از ژرفاى اندوه، دل سبك دارد و گفت: «چرا شهریار ایران از ریختهشدن خون فرزندش غمین بماند و شهریار توران همین اندوه را درنیابد. برآنم كه پیوسته دل و جان افراسیاب پر از درد باشد و دو دیدهاش پرخوناب». و به شیوه زواره كه سیاوش را با تشت و خنجر ببرد و بكشت، سرخه را نیز ببردند و بكشتند و او را از دو پا آویختند و بر آن پیكر بىسر، خاك افشاندند تا افراسیاب را دل به درد آید.
به افراسیاب گزارش كردند بر سرخه چه آمده است و شاه توران دانست كه بخت بیدار او خاموشى گرفته، از تخت خویش بر زمین غلتید، از دیده آب فشاند و از سر موى بكند و فریاد برآورد: «چگونه توانستند سر جوان مرا با دستهاى فروبسته ببرند؟». خاك بر سر افشاند و جامه بر تن بدرید و به سپاه خویش گفت: «دیگر وقت خور و خواب سپرى شده، دلها را پر از كینه كنید، خفتان و جوشن از تن درنیاورید تا كین سرخه را بگیرید و لبانتان پر از نفرین ایرانیان باشد».
چون سپاه توران تاختن گرفت، رستم را آگاه كردند، رستم از فرازجایى سپاه توران را بدید. افراسیاب فرماندهى یال راست سپاه توران را به بارمان و یال چپ را به كهرم سپرده، خود در قلب سپاه جاى گرفته بود.
رستم نیز سپاه خویش را بیاراست، درفش كاویانى را پیشاروى سپاه ایران جاى داد و خود در قلب سپاه ایستاد و گیو و توس را فرماندهى در جناح چپ و گودرز و هجیر را فرماندهى در جناح راست داد و با این آرایش به مقابله با سپاه توران شتافت.
از سم ستوران، زمین سخت چون سنگ شد و آسمان از نیزهها چون پشت پلنگ گردید.
پیلسم پهلوان، برادر جوان پیران ویسه با چهرهاى پرخشم از كشتهشدن سرخه به نزد افراسیاب آمد، اکنون دیگر گاه آن نبود كه به افراسیاب بگوید ریختهشدن خون سرخه در پاسخ دردى است كه بر دل ایرانیان نهاده است و كیفر بىاعتنایى شهریار به خواهشهاى او بوده كه خون سیاوش را نریزد و چون افراسیاب را اینچنین دردمند و گریان دید، گفت اگر شهریار توران از او اسبى تیزتك و جوشنى استوار و گرز و تیغ دریغ ندارد، به نبرد رستم رفته، او را از اسب فروكشد و آن نام را به ننگ بیالاید.
افراسیاب با شنیدن این سخن شاد شد، دلش آرام گرفت، آنچنان كه گویى سر نیزهاش از آفتاب بگذشت و گفت اگر رستم را به چنگ آورد، جهان روى آسایش و آرامش خواهد دید و افزود بهراستى كه در توران كسى جز او توان مقابله با رستم را ندارد و چون رستم را از اسب فروكشد، دخت خویش را همسر او گرداند و سر او را به آسمان رساند. پیران چون سخنان برادر جوان خویش را بشنید، سخت نگران شد و با دلى بیمزده و چهرى اندوهگین به نزد شاه توران رفت و گفت: «پیلسم، جوانى پرشور و مغرور است و با تن خویش در ستیز و از سر جوانى و یال و كوپالى كه دارد، به گمان افتاده، به فرجام خویش نمىنگرد. هیچ خردمندى به پاى خود به دوزخ نمىرود كه نبرد با رستم به كام اژدها فرورفتن است. هیچ گمان خوش به دل راه مده كه چون در برابر رستم قرار گیرد، سر خویش را بر خاك افكنده خواهد دید و آنگاه که كشته شود، در سپاه توران شكست افتد». افراسیاب در پاسخ گفت: «پیلسم، برادر كوچك توست، تو خود او را از رفتن به میدان نبرد بازدار». پیلسم در پاسخ گفت از رستم بیمى به دل راه نمىدهد و به پیران اطمینان خاطر داد كه چون نهنگ خواهد جنگید و آبروى توران را رنگ و روشنى دیگرى خواهد بخشید. شهریار
توران چون این سخن بشنید، اسبى نبرده با تیغ و برگستوان به او داد. پیلسم با پوشیدن زرهى استوار و تیغ هندى به كف، چون شیر آكنده از باد و دم وارد میدان شد و فریاد برآورد كه رستم كجاست، چه كسى مىگوید كه در میدان نبرد چون اژدهاست. گیو چون این سخن بشنید، به خشم آمده، تیغ از نیام بركشید و گفت: «رستم ننگ دارد كه با یك نوجوان تورانى به مقابله برخیزد، تو توان تحمل زخم شمشیر مرا نیز ندارى، بازگرد و به خیره خون خود مریز». پیلسم دلیرانه چهره درهم كشید و گفت: «بگذار رستم شیوه مبارزه مرا ببیند». و بر گیو تاختن گرفت. دو پهلوان بر هم آویختند، پیلسم آن چنان نیزهاى بر كمرگاه گیو زد كه دو پاى او از ركاب بیرون جست. فرامرز چون این بدید، دانست كه گیو توان مقابله با پیلسم را ندارد و باید به یارى او بشتابد. شمشیر برگرفت و زخمى بر نیزه پیلسم بزد كه نیزه دو نیمه شد و سپس شمشیر بر كلاهخود پیلسم فرود آورد، ولى شمشیر فرامرز نتوانست كلاهخود او را بشكافد و خود درهم شكست. برآویختند آن دو جنگى به هم/ دمان گیو گودرز با پیلسم/ یكى نیزه زد گیو را كز نهیب/ برون آمدش هر دو پا از ركیب/ فرامرز چون دید، یار آمدش/ همى یار جنگى به كار آمدش/ یكى تیغ
بر نیزه پیلسم/ بزد نیزه از تیغ او شد قلم/ دگرباره زد بر سر ترگ اوى/ شكسته شد آن تیغ پرخاشجوى
تهمتن از قلب سپاه این مبارزه را مىنگریست، دانست كه آن دو توان ایستادگى در برابر پهلوان تورانى را ندارند و آن پهلوان کسی جز پیلسم نیست و از ستارهشمران شنیده بود كه اگر پیلسم زنده بماند و تجربه كسب كند، در ایران و توران كسى همال و حریف او نخواهد بود. باید هم امروز زمان او به سر آید. به سپاه خود گفت بمانند تا او پیلسم را از اسب فروكشد و رخش را به جنبش آورده، با نیزهاى در دست به میدان شتافت و فریاد زد: «اى پیلسم نامور، مرا به مبارزه فراخوانده بودى، اینك من اینجا هستم». و در لحظه نیزهاى بر كمرگاه او زده، با همان نیزه او را از زین بركند، گویى نیزه بابزنى بود و پیلسم، جوجهاى كه بر سیخ كشیده شده باشد. آنگاه به میان سپاه توران تاخت و پیكر بهخوننشسته پیلسم را خوار در میان سپاه توران افكند.
چنین گفت كه اى نامور پیلسم/ مرا خواستى تا بسوزى به دم/ یكى نیزه زد بر كمرگاه اوى/ ز زین برگرفتش به كردار گوى/ همى تاخت تا قلب توران سپاه/ بینداختش خوار در قلبگاه