نگاهی به فیلم «بنفشه آفریقایی»قصه زندگی
پژمان دادخواه

«بنفشه آفریقایی» دومین فیلم بلند مونا زندیحقیقی پس از فیلم «عصر جمعه» است. این فیلم داستان زنی به نام شکوه (فاطمه معتمدآریا) است که از همسر سابقش، فریدون (رضا بابک) جدا شده و با رضا (سعید آقاخانی) ازدواج کرده است. پس از چند سال، شکوه متوجه میشود بچههایش فریدون را به خانه سالمندان بردهاند. این در حالی است که بچهها هم ارتباط چندانی با شکوه ندارند. شکوه با رضا تصمیم میگیرد فریدون را به خانه بیاورند و از او مراقبت کنند و مدتی در کنار هم زندگی کنند. در ابتدا همه چیز نسبتا خوب است، ولی پس از مدت کوتاهی فریدون و رضا در تقابل با هم قرار میگیرند. رضا غرورش اجازه نمیدهد همسر سابق شکوه، در خانه آنها حضور داشته باشد و نگران حرف مردم و گوشهوکنایههاست و بهانه میگیرد و از موافقت ضمنیاش پشیمان است. فریدون نیز پیش خود قبول نمیکند همسر سابقش که از او جدا شده و رفته است، برایش فداکاری کند. در این میان شکوه برای ایجاد یک شرایط متعادل و آرام تلاش میکند. فیلمنامهنویس زیاد گذشته افراد و جزئیات را باز نکرده و به همین دلیل بیننده با گذشته افراد و علت خیلی از اتفاقات آشنا نمیشود. بیشتر تأکید بر موقعیتی است که درحالحاضر سه شخصیت در آن قرار گرفتهاند و میتوان اینگونه تصور كرد که بیشتر بستری برای این مسئله فراهم شده که باید در حل مشکل و معضل فعلی تلاش کنند و در بند علت، مقصر و سایر حواشی نباشند تا بیننده هم به ورطه قضاوت درباره شخصیتها و علت رخدادها نیفتد؛ چراکه خود شکوه هم نگران قضاوتشدن از سوی مردم -آنهم در شهری کوچک- نیست و به تصمیمش، یعنی کمک به فریدون، ایمان دارد و در این راه محکم قدم برمیدارد. در سراسر فیلم و به تناوب، شاهد تقابل این آدمها هستیم و اتفاق چندانی رخ نمیدهد تا در نهایت بچههایش فریدون را از آن خانه میبرند. فیلم یک موقعیت نامتعارف و ایدهای را مطرح کرده و خیلی به لایههای درونی و پیچیدگیها قدم نگذاشته و بیشتر به همین تقابلها پرداخته است تا به یک تعادل برسد.
مسئلهای که در این فیلم جلب توجه میکند و از نقاط قوت فیلم به شمار میرود، انتخاب نمادها و نشانههاست. فیلم شروع نمادین و تأثیرگذاری دارد. در همان ابتدا تصویر شکوه خسته را میبینیم که سر بر کلافهای رنگی گذاشته است. این رنگهای پرشور و زنده، مرهون رنجها و دویدنهای شکوه است. او خم به ابرو نمیآورد و تا آخر فیلم یکتنه میدود. کلافهای رنگیای که در خانه است و در جایجای فیلم به آنها پرداخته میشود، حس ناب زندگی و احوال شخصیتها را نشان میدهد؛ کلافهایی که قصه زندگی با آنها بافته میشوند و رنگهای پرشوری دارند. همچنین مکان و جغرافیای معناداری که برای این فیلم انتخاب شده، این شور و سرزندگی را دوچندان میکند؛ شهری در شمال کشور که سرشار از آرامش و حس زندگی است و خانه دوطبقه دلباز که از طبقه دوم آن میتوان تردد آدمها و جریان زندگی را در کوچه دید. انتخاب نام مهر برای آسایشگاه سالمندان هم دو وجه دارد؛ مهر و عاطفه شکوه و همچنین اولین ماه پاییز که برگهای زردش را در همان شروع فیلم در جنگل میبینیم؛ فضای خزانزدهای که همچنان حکایت از زندگی دارد و قرار است از سوی شکوه با یک گل بنفشه آفریقایی حفظ شود! همچنین
موسیقی خوب پیمان یزدانیان، فیلم را دلنشین کرده و مخاطب را به فضای فیلم نزدیکتر میکند. از دیگر نقاط قوت فیلم، بازیهای درخشان و باورپذیر بازیگرانی است که مخاطب بهراحتی با آنها ارتباط برقرار میکند؛ فاطمه معتمدآریا مثل قبل توانسته نقش یک زن خستگیناپذیر را به زیبایی هرچه تمام بازی کند و سعید آقاخانی هم بازی جدی و ملموسی را ارائه داده و در نهایت بازی متفاوت، دلنشین و تأثیرگذار رضا بابک را شاهد هستیم که حضورش پس از چند سال اتفاق خجستهای است.
در این فیلم مضامینی همچون عشق، اخلاق، انسانیت و فداکاری مورد توجه قرار گرفته و شکوه در کانون این مسئله قرار دارد و کنش و ارتباطش با آدمهای پیرامون، این مضامین را آشکارتر میکند. فیلم درباره زندگی است و آنچه آن را تقویت میکند، انسانیت، عشق و فداکاری است که بیشتر از همه در رفتار شکوه تجلی پیدا میکند. شکوه نهتنها در زندگی خود فداکاری میکند و همه تلاشش را برای تعادل موقعیت جدید به کار میگیرد، بلکه برای مردم شهر هم همراه، همدم و کارگشاست و همه او را میشناسند. شکوه نماد عشق و انسانیت است و برای کمک به مردم پیشقدم است و لحظه به لحظه با این چالشها و خستگیهای شیرین زندگی میکند. بنفشه آفریقایی فیلمی ساده، سرراست و فاقد هرگونه پیچیدگی و تکلف است و آنچه آن را به فیلمی متفاوت بدل کرده، ایده جسورانه فیلم است که به شکلی متفاوت، فداکاری زنانی را که برای زندگی آرام میجنگند، روایت کرده است.
«بنفشه آفریقایی» دومین فیلم بلند مونا زندیحقیقی پس از فیلم «عصر جمعه» است. این فیلم داستان زنی به نام شکوه (فاطمه معتمدآریا) است که از همسر سابقش، فریدون (رضا بابک) جدا شده و با رضا (سعید آقاخانی) ازدواج کرده است. پس از چند سال، شکوه متوجه میشود بچههایش فریدون را به خانه سالمندان بردهاند. این در حالی است که بچهها هم ارتباط چندانی با شکوه ندارند. شکوه با رضا تصمیم میگیرد فریدون را به خانه بیاورند و از او مراقبت کنند و مدتی در کنار هم زندگی کنند. در ابتدا همه چیز نسبتا خوب است، ولی پس از مدت کوتاهی فریدون و رضا در تقابل با هم قرار میگیرند. رضا غرورش اجازه نمیدهد همسر سابق شکوه، در خانه آنها حضور داشته باشد و نگران حرف مردم و گوشهوکنایههاست و بهانه میگیرد و از موافقت ضمنیاش پشیمان است. فریدون نیز پیش خود قبول نمیکند همسر سابقش که از او جدا شده و رفته است، برایش فداکاری کند. در این میان شکوه برای ایجاد یک شرایط متعادل و آرام تلاش میکند. فیلمنامهنویس زیاد گذشته افراد و جزئیات را باز نکرده و به همین دلیل بیننده با گذشته افراد و علت خیلی از اتفاقات آشنا نمیشود. بیشتر تأکید بر موقعیتی است که درحالحاضر سه شخصیت در آن قرار گرفتهاند و میتوان اینگونه تصور كرد که بیشتر بستری برای این مسئله فراهم شده که باید در حل مشکل و معضل فعلی تلاش کنند و در بند علت، مقصر و سایر حواشی نباشند تا بیننده هم به ورطه قضاوت درباره شخصیتها و علت رخدادها نیفتد؛ چراکه خود شکوه هم نگران قضاوتشدن از سوی مردم -آنهم در شهری کوچک- نیست و به تصمیمش، یعنی کمک به فریدون، ایمان دارد و در این راه محکم قدم برمیدارد. در سراسر فیلم و به تناوب، شاهد تقابل این آدمها هستیم و اتفاق چندانی رخ نمیدهد تا در نهایت بچههایش فریدون را از آن خانه میبرند. فیلم یک موقعیت نامتعارف و ایدهای را مطرح کرده و خیلی به لایههای درونی و پیچیدگیها قدم نگذاشته و بیشتر به همین تقابلها پرداخته است تا به یک تعادل برسد.
مسئلهای که در این فیلم جلب توجه میکند و از نقاط قوت فیلم به شمار میرود، انتخاب نمادها و نشانههاست. فیلم شروع نمادین و تأثیرگذاری دارد. در همان ابتدا تصویر شکوه خسته را میبینیم که سر بر کلافهای رنگی گذاشته است. این رنگهای پرشور و زنده، مرهون رنجها و دویدنهای شکوه است. او خم به ابرو نمیآورد و تا آخر فیلم یکتنه میدود. کلافهای رنگیای که در خانه است و در جایجای فیلم به آنها پرداخته میشود، حس ناب زندگی و احوال شخصیتها را نشان میدهد؛ کلافهایی که قصه زندگی با آنها بافته میشوند و رنگهای پرشوری دارند. همچنین مکان و جغرافیای معناداری که برای این فیلم انتخاب شده، این شور و سرزندگی را دوچندان میکند؛ شهری در شمال کشور که سرشار از آرامش و حس زندگی است و خانه دوطبقه دلباز که از طبقه دوم آن میتوان تردد آدمها و جریان زندگی را در کوچه دید. انتخاب نام مهر برای آسایشگاه سالمندان هم دو وجه دارد؛ مهر و عاطفه شکوه و همچنین اولین ماه پاییز که برگهای زردش را در همان شروع فیلم در جنگل میبینیم؛ فضای خزانزدهای که همچنان حکایت از زندگی دارد و قرار است از سوی شکوه با یک گل بنفشه آفریقایی حفظ شود! همچنین
موسیقی خوب پیمان یزدانیان، فیلم را دلنشین کرده و مخاطب را به فضای فیلم نزدیکتر میکند. از دیگر نقاط قوت فیلم، بازیهای درخشان و باورپذیر بازیگرانی است که مخاطب بهراحتی با آنها ارتباط برقرار میکند؛ فاطمه معتمدآریا مثل قبل توانسته نقش یک زن خستگیناپذیر را به زیبایی هرچه تمام بازی کند و سعید آقاخانی هم بازی جدی و ملموسی را ارائه داده و در نهایت بازی متفاوت، دلنشین و تأثیرگذار رضا بابک را شاهد هستیم که حضورش پس از چند سال اتفاق خجستهای است.
در این فیلم مضامینی همچون عشق، اخلاق، انسانیت و فداکاری مورد توجه قرار گرفته و شکوه در کانون این مسئله قرار دارد و کنش و ارتباطش با آدمهای پیرامون، این مضامین را آشکارتر میکند. فیلم درباره زندگی است و آنچه آن را تقویت میکند، انسانیت، عشق و فداکاری است که بیشتر از همه در رفتار شکوه تجلی پیدا میکند. شکوه نهتنها در زندگی خود فداکاری میکند و همه تلاشش را برای تعادل موقعیت جدید به کار میگیرد، بلکه برای مردم شهر هم همراه، همدم و کارگشاست و همه او را میشناسند. شکوه نماد عشق و انسانیت است و برای کمک به مردم پیشقدم است و لحظه به لحظه با این چالشها و خستگیهای شیرین زندگی میکند. بنفشه آفریقایی فیلمی ساده، سرراست و فاقد هرگونه پیچیدگی و تکلف است و آنچه آن را به فیلمی متفاوت بدل کرده، ایده جسورانه فیلم است که به شکلی متفاوت، فداکاری زنانی را که برای زندگی آرام میجنگند، روایت کرده است.