|

شکل‌های زندگی: درباره «پوست‌انداختن» کارلوس فوئنتس

درکی از میل تحقق‌نیافته

بونوئل در مرز میان اتاق نشیمن و نوشیدنگاه می‌ایستد و با صدای بلند می‌گوید اگر می‌توانستم در حال گذشتن از مرز جوانی‌ام را بازیابم، اگر می‌توانستم این سوی در پیر و همین که پا به آن سو می‌گذاشتم جوان می‌شدم، آن وقت چه می‌شد؟

درکی از میل تحقق‌نیافته

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

نادر شهریوری (صدقی)

 

بونوئل در مرز میان اتاق نشیمن و نوشیدنگاه می‌ایستد و با صدای بلند می‌گوید اگر می‌توانستم در حال گذشتن از مرز جوانی‌ام را بازیابم، اگر می‌توانستم این سوی در پیر و همین که پا به آن سو می‌گذاشتم جوان می‌شدم، آن وقت چه می‌شد؟ «عبور از مرز» برای دیگری‌شدن ایده‌ای مهم در داستان‌های فوئنتس است. اما برای دیگری‌شدن باید پوست انداخت، مثل کاری که گرینگوی پیر هنگام عبور از مرز انجام می‌دهد تا به مکزیک آشوب‌زده برسد، و یا کاری که کونسوئلوی ۱۰۹ساله در «آئورا» می‌کند تا بدل به دختری جوان شود. در رمان «پوست‌انداختن» عبور از مرز به شکلی حادتر انجام می‌شود، تنها در آخر داستان خواننده درمی‌یابد که الیزابت و ایزابل یکی هستند، همان‌طور که خاویار و فرانتس یکی‌اند، چون همه حتی راوی نیز در حال پوست انداختن‌اند.

فوئنتس رمان «پوست‌انداختن» را در ۱۹۶۸ نوشت، اما وقایع آن مربوط به ۱۹۶۵ است و ماجرا مربوط به سفر خاویر و همسرش الیزابت به اتفاق فرانتس و معشوقه‌اش ایزابل از مکزیکوسیتی به ساحل دریا است. این چهار نفر در طی سفر در میانه راه با خرابکاری در اتومبیل‌شان به‌ناچار شب را در هتل درجه دو و در شهری کثیف و فقیر به نام چوالا که گویی از تاریخ جا مانده سپری می‌کنند، جایی که شش راهب مطابق برنامه‌ای از پیش تعیین‌شده منتظر آمدن‌شان هستند تا یکی از آن چهار نفر را به قتل برسانند. داستان از زبان راوی بیان می‌شود. راوی در مقام دانای کل بر تاریخ احاطه دارد، اما کارش تاریخ‌نگاری نیست بلکه پوست‌اندازی است. او روند پوست‌انداختن باورها و ارزش‌های هر دوره و هر فرد از‌جمله چهار شخصیت داستانی را نشان می‌دهد و حتی از «حدوث یک رنسانس جدید و یا در واقع انتظار برای یک پوست‌انداختن دیگر»1 می‌گوید. شخصیت‌های رمان «پوست‌انداختن» هر یک با چهره‌ای گوناگون و گذشته متفاوت ظاهر می‌شوند: «خاویر مردی میانسال اهل مکزیک از جوانان چپی دهه سی و نویسنده منتقد وضع موجود، همسرش الیزابت متولد نیویورک که خانواده‌اش از اوکراین فرار کرده‌اند و در آمریکا ساکن شده‌اند و آن یکی فرانتس اهل پراگ که در دوران جنگ جهانی دوم همکار نازی‌ها و سازنده کوره‌های آدم‌سوزی بوده و در نهایت زنی جوان به نام ایزابل اهل مکزیک و دوست فرانتس».۲

خواننده رمان «پوست‌انداختن» در حین سفر این چهار نفر با چهره امروزی آنها آشنا می‌شود و با بازگشت به گذشته با چهره دیگر و در نهایت طی محاکمه با چهره‌هایی از آنها روبه‌رو می‌شود که کاملا ناشناخته‌اند. شخصیت‌های رمان و حتی مکان‌ها و حتی راوی دائما پوست عوض می‌کنند، پوست‌انداختن در رمان «پوست‌انداختنِ» فوئنتس یک اتفاق نیست بلکه به سیاست ادبی فوئنتس برمی‌گردد. هنگامی که از فوئنتس سخن می‌گوییم می‌بایست از آینه‌ها سخن بگوییم. آینه‌ها نقشی مهم در سیاست ادبی ایفا می‌کنند، این به باور اسطوره‌ای فوئنتس برمی‌گردد، زیرا فوئنتس از جادوی آینه می‌گوید، اما نه یک آینه بلکه آینه‌هایی که روبه‌روی هم قرار گرفتند -و این مهم است- چون آینه‌هایی که روبه‌روی هم قرار می‌گیرند، بی‌نهایت تصویر به وجود می‌آورند. در وهله نخست به نظر می‌رسد آینه‌ها فضا را گسترش می‌دهند که همین‌طور است. اما فوئنتس می‌گوید این همه داستان نیست چون آینه‌ها، آینه‌های موازی، جادوی دیگری با خود دارند که بازتاب صرف فیزیکی نیست و آن اینکه آنچه ما آن را، بازتاب‌شان را، در این آینه‌ها می‌بینیم همواره زمانی دیگر است، زمان گذشته، زمان نیامده و اینکه اگر بخت با تو باشد، شخصی که شخص دیگر است در آینه ظاهر می‌شود. فوئنتس بیشتر توضیح می‌دهد و این توضیح به ایده‌های او درباره ادبیات و زندگی ارتباط پیدا می‌کند. او می‌گوید که آینه‌ها در عین حال بازتاب چیزهای ناملموس‌ترند، یعنی واقعیت بازنمایی صرف یک آینه از آنچه روبه‌رویش قرار گرفته نیست، بلکه واقعیت در پس آینه ظاهر می‌شود و آدمی را با خود به دنیای دیگر، دنیای شگفتی‌ها می‌برد. «... این است آنچه من بازتابشش را در این آینه‌ها می‌بینم... همواره زمانی دیگر... شخصی که شخص دیگر است».3 همواره زمانی دیگر... همواره شخصی که شخص دیگر است...، این را راوی رمان «پوست‌انداختن» بهتر از هر کس دیگری می‌داند، او اگرچه از زمان حال به گذشته و دور نزدیک می‌نگرد تا چرایی کنونی را دریابد اما از روشن‌شدن امور نیز گریزان است و نمی‌خواهد همه چیز گفته شود، «چون اگر همه چیز روشن شود دیگر برایش جالب نیست».4 از طرفی راوی می‌کوشد خواننده را به‌نوعی در این «گشودگی بی‌پایان» و یا به تعبیر فوئنتس در این «جادوی تمام‌نشدنی» که نامِ دیگر زندگی است، مشارکت دهد.

فرشید بازغی در نوشته خواندنی‌اش درباره رمان «پوست‌انداختن» با عنوان «درکی از مرز جنون» شیوه نگارش کتاب را رازآمیز و معماگونه می‌داند که بیان دغدغه‌های بزرگ نویسنده که او را تا مرز جنون کشانده سبب نگارش این کتاب شده است. بخشی از این جنون به باورهای اسطوره‌ای آمریکای لاتین بازمی‌گردد. هنگامی که مصاحبه‌کننده از بورخس که فوئنتس خود را وامدار وی می‌داند می‌خواهد که خود را معرفی کند، بورخس پاسخ می‌دهد کدام بورخس؟ بورخس در کتاب «بورخس و من» تنها از دو بورخس سخن می‌گوید، اما قضیه از دو بورخس فراتر می‌رود. ظاهرا انواع متنوع بورخس وجود دارد اما چگونه؟ بورخس می‌گوید 

«... چطور بگویم؟ آینه منشاء این پنداشت است».5 سپس می‌گوید «گمان می‌کنم فقط یک شخصیت آفریده‌ام و آن کسی نیست جز خودم، منتها خودم را در موقعیت‌های مختلف مجسم می‌کنم. با این حال تصاویر مختلف از یک آینه ناممکن است، یک آینه فقط یک تصویر و انعکاس می‌دهد، بنابراین نیاز به چند آینه است. آنچه نوشته‌ام، آنچه در خیال پرورده‌ام و در چندین آینه بازتاب می‌یابد، در سایه‌های متعدد شخصی خودم».6 این باور اسطوره‌ای یا هزارتوهای بورخسی یا آنچه به آن تعدد روان آدمی گفته می‌شود، در دیگر نویسندگان آمریکای لاتین از کورتاسار که فوئنتس «پوست‌انداختن» را به او تقدیم کرده، تا آستوریاس و البته مارکز وجود دارد. منتها آنچه فوئنتس را متمایز می‌کند در عین توجه به جنبه‌های رئالیستی ویژگی آثارش است، توجه او به روان و یا درون آدمی است، مسئله‌ای که به آن رئالیسم سایکولوژیک و یا رئالیسم روانکاوانه گفته می‌شود، درونی که واجد میلی است که اگرچه سویه‌های متافیزیکی ندارد اما زاینده و بی‌انتها است. «همه آنچه که می‌بینید غیرواقعی است»، راوی این جمله را از قول تریستان تزارا، از بنیان‌گذاران جنبش دادائیسم نقل می‌کند 

«... دادائیست‌ها پس از جنگ جهانی اول ارزش‌های جهان مدرن را به سخره گرفته و نفی می‌کردند و بعدها به سورئالیسم روی آوردند».7 این جمله تعبیری غیردقیق از عبارت مشهور آنتوان سنت دواگزوپری در «شازده کوچولو»* است که می‌گوید «راز جهان در آن چیزی است که به چشم نمی‌آید»، منتها با این تفاوت مهم که پوست‌اندازی‌های فوئنتس مانند آن سویه‌های متافیزیکی و مُثُل افلاطونی است که در «شازده کوچولو» وجود دارد، رازی که فوئنتس از آن سخن می‌گوید، نه رازی ابژکتیو و یا عینی است که به سمت‌وسوی معین می‌رود تا همچون رئالیسم سوسیالیستی به هدف خود یعنی آن «حقیقت مشخص» دست پیدا کند و نه رازی عرفانی همراه با تهذیب و سلوک و نه تنوعی از روان‌شناسی‌های موجود و یا فانتزی‌های هندی و سرخپوستی است، بلکه «میل» است، میلی مبهم که بونوئل در نمایش خود به آن «میل مبهم هوس» می‌گوید. میلی که شخصیت‌های داستانی‌اش در جست‌وجوی تمنای خویش به سوی دیگری و یا دیگرشدن می‌روند و دقیقا در همین‌جاست که سوژه می‌شوند. در روانکاوی سوژه براساس مفهوم تمنا -میل- یا همان نقطه پنهان درونی هر فرد تعریف می‌شود، میلی که نمی‌توان آن را بیان کرد و یا به صورت معرفت مورد سنجش قرار داد، اما می‌توان آن را به دور از تأیید و یا تکذیب دیگری در نقطه پنهان درون خویش داشت و همواره به آن وفادار ماند.

پوست‌انداختن و هر بار به شکلی درآمدن در عین حال نوعی بازی و شرارت است، شکل‌ها در یک نقطه مشترک‌اند و آن عبور از مرزهای مرسوم است، عبور از مرز در فوئنتس همراه با «لذت دیونوزوسی» و «آزادی پروستی» رخ می‌دهد. دیونوزوس کوششی مدام توأم با میلی وافر برای عبور از مرز به‌رغم مخالفت آپولون -خدای حد و مرز- است. دیونوزوس می‌کوشد به کمک تخیل و خاطره‌های ناخودآگاه همچون میلی تحقق‌نیافته به زمانی دیگر و یا به شخصی که شخص دیگر است برود. کاری که راوی «پوست‌انداختن» انجام می‌دهد. فوئنتس (1928-2012) خود نیز میلی تحقق‌نیافته است. چپ‌گرایی نامطمئن در دوره و زمانه‌ای که هر بار به شکلی درمی‌آید، سال ۱۹۶۸ را باید به خاطر سپرد، سالی که می ۶۸ همچون میلی مبهم رخ می‌دهد اما تحقق پیدا نمی‌کند و این همان سالی است که رمان «پوست‌انداختن» انتشار پیدا می‌کند. در می ۶۸ دیگر کمتر کسی میان چپ‌ها به راه‌حل‌های سنتی تحلیل وضعیت متغیر -دیونوزوسی- بر پایه بنیادهای ثابت ذهنی با اشکالی معین -آپولونی- برای برون‌رفتن از بحران باور دارد، گویا نوبت پوست‌‌انداختن فرا رسیده است. «به نظر می‌رسد کارلوس فوئنتس رمان پوست‌انداختن را در وضعیتی نوشته است که هم دانش وسیع در مورد بنیان‌های فکری و فلسفی جهان مدرن برای او حاصل شده و هم احساس ضدیت عمیق با دستاوردهای آن داشته است به نحوی که قهرمان اصلی رمان او یعنی راوی از شدت دقیق‌شدن در عیوب و فجایع و نابسامانی‌های حاصل‌شده برای مکزیک، مردم بومی آن، قربانیان جنگ‌ها و دست‌اندازی‌های دولت‌های استعمارگر در سراسر جهان، سرنوشت انقلاب‌ها ازجمله انقلاب مکزیک و همچنین اعمال دولت‌های کمونیستی و فاشیستی و احساس ضدیت ناشی از نگاهی این‌چنین به جهان معاصر در تیمارستانی بستری است و تمامی داستان از ذهن او تراویده است».8 «پوست‌انداختن» گاه همچون راوی موجب تلاشی ذهن می‌شود، گاه به تلخکامی و کینه‌توزی منتهی می‌شود و منجر به گشایشی دوباره می‌شود. آینه‌های روبه‌روی هم تنها یک تصویر را انعکاس نمی‌دهند، همواره زمان دیگر، زمان گذشته، زمان نیامده ظاهر می‌شود و اگر بخت با تو یار باشد گشایشی دیگر.

* مقایسه میان فوئنتس و اگزوپری مقایسه‌ای مع‌الفارق است، زیرا این دو نویسنده بزرگ وارث دو سنت ادبی متفاوت هستند.

1، 2، 7، 8. «درکی از مرز جنون» فرشید بازغی

3. مصاحبه با فوئنتس به نقل از پی‌نوشت «آئورا»، ترجمه عبدالله کوثری

4. «پوست‌انداختن» کارلوس فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری

5، 6. «من و بورخس»: مصاحبه با بورخس، ترجمه کاوه میرعباسی


 

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.