ونزوئلا؛ آغاز مونروئهگرایی جدید آمریکا
در ماههای اخیر تنش میان آمریکا و ونزوئلا به شکل محسوسی افزایش یافته است؛ تنشی که بسیاری از تحلیلگران آن را نشانهای از آغاز مرحلهای جدید در سیاست ایالات متحده در آمریکای لاتین، بر مبنای «مونروئهگرایی جدید»، تلقی میکنند. دکترین مونروئه نخستینبار در اوایل قرن نوزدهم مطرح شد، اما تحقق عملی آن تا اوایل قرن بیستم به تعویق افتاد. این دکترین سپس در طول سده بیستم به یکی از مهمترین ابزارهای نفوذ و سلطه آمریکا بر آمریکای لاتین تبدیل شد. اکنون نیز به نظر میرسد واشنگتن با بازتفسیر این رویکرد، در پی احیای نقش تاریخی خود در نیمکره غربی است و نقطه آغاز این پروژه، ونزوئلاست.
در ماههای اخیر تنش میان آمریکا و ونزوئلا به شکل محسوسی افزایش یافته است؛ تنشی که بسیاری از تحلیلگران آن را نشانهای از آغاز مرحلهای جدید در سیاست ایالات متحده در آمریکای لاتین، بر مبنای «مونروئهگرایی جدید»، تلقی میکنند. دکترین مونروئه نخستینبار در اوایل قرن نوزدهم مطرح شد، اما تحقق عملی آن تا اوایل قرن بیستم به تعویق افتاد. این دکترین سپس در طول سده بیستم به یکی از مهمترین ابزارهای نفوذ و سلطه آمریکا بر آمریکای لاتین تبدیل شد. اکنون نیز به نظر میرسد واشنگتن با بازتفسیر این رویکرد، در پی احیای نقش تاریخی خود در نیمکره غربی است و نقطه آغاز این پروژه، ونزوئلاست.
براساساین آمریکای لاتین در گفتمان راهبردی دولت ترامپ جایگاهی مرکزی پیدا کرده است؛ جایگاهی که از نظر اهمیت حتی از مناطق سنتیتری مانند خاورمیانه، اروپا یا شرق آسیا پیشی میگیرد. در چارچوب پروژه «احیای هژمونی آمریکا»، واشنگتن به این جمعبندی رسیده است که آمریکای لاتین میتواند هم خلأهای ناشی از کاهش اهمیت ژئوپلیتیک خاورمیانه را جبران کند و هم زمینهای برای مهار رقبای بزرگ مانند چین و روسیه فراهم آورد. تنوع انرژی، ظرفیتهای اقتصادی، جمعیت جوان و نزدیکی جغرافیایی این منطقه، آن را به یک پایگاه طبیعی برای ایجاد بلوک اقتصادی-سیاسی همسو با آمریکا تبدیل کرده است. به طور مشخص سیاست دولت ترامپ در آمریکای لاتین بر سه محور اصلی استوار است:
1. بهرهگیری از ظرفیتهای اقتصادی و انرژی منطقه به منظور تقویت بنیانهای هژمونی آمریکا؛
2. مهار نفوذ چین و روسیه که طی دهه اخیر در حوزههای اقتصادی، امنیتی و فناوری در منطقه گسترش یافتهاند؛
3. هماهنگسازی و راستگرایی دولتهای نوظهور مانند برزیل، مکزیک و شیلی، با هدف ایجاد یک بلوک سیاسی منسجم.
این راهبرد که شکل جدیدی از مونروئهگرایی است، به آمریکا اجازه میدهد وابستگی خود را به اروپا کاهش دهد، هزینههای امنیتی در خاورمیانه را کمتر کند و درعینحال پشتوانهای راهبردی برای رویارویی با چین در دهههای آینده ایجاد کند.
یکی از عناصر کلیدی این سیاست، مقابله با موج چپگرایی در آمریکای لاتین است؛ موجی که از دهه ۲۰۰۰ با پیروزیهای پیدرپی انتخاباتی، نظم سنتی مدنظر واشنگتن را برهم زد. حتی کشورهایی مانند کلمبیا -که به طور تاریخی متحد آمریکا بودند- در مقاطعی به سمت جریانهای چپ متمایل شدند و این امر نگرانی جدی برای واشنگتن ایجاد کرد.
براساساین دولت ترامپ دو هدف را دنبال میکند: تضعیف یا حذف دولتهای چپگرای ضدآمریکایی و پشتیبانی از رویکارآمدن دولتهای راستگرای طرفدار آمریکا. در نگاه واشنگتن، دستیابی به این دو هدف پیششرط ایجاد ساختار سیاسی مطلوب در منطقه و زمینهسازی برای اجرای سیاستهای هژمونیک آمریکاست.
حال سؤال این است که چرا ونزوئلا نقطه آغاز است؟ ونزوئلا مهمترین و رادیکالترین سنگر چپگرایی ضدآمریکایی در آمریکای لاتین است. سقوط دولت مادورو از دید واشنگتن میتواند زنجیرهای از تحولات را در سراسر منطقه رقم بزند و باعث تضعیف دولتهای چپ در کشورهایی مانند نیکاراگوئه، شیلی و حتی کلمبیا شود.
در کنار این ملاحظات، ونزوئلا برای آمریکا به یک مسئله حیثیتی تبدیل شده است. سالها تلاش اقتصادی، تحریمهای شدید و فشارهای دیپلماتیک نتوانسته به تغییر رفتار یا سقوط دولت مادورو منجر شود و ادامه این وضعیت در نگاه ترامپ، نشانهای از ضعف آمریکا در منطقه است. ازاینرو تغییر وضعیت در ونزوئلا برای کاخ سفید اولویتی راهبردی و حتی نمادین دارد.
بر پایه این تحلیل، دولت ترامپ ماههاست مجموعهای از اقدامات نظامی محدود و عملیات روانی را علیه ونزوئلا تحت عنوان مبارزه با قاچاق مواد مخدر آغاز کرده است. این اقدامات در هفتههای اخیر شدت یافته و پیام روشنی را به کاراکاس ارسال کرده است. گزارشها از تشدید تحرکات نظامی آمریکا، اعمال محدودیت بر فضای هوایی ونزوئلا و حتی مکالمه تهدیدآمیز ترامپ با مادورو -همراه با تعیین ضربالاجل برای کنارهگیری- حکایت دارد.
هرچند اولویت آمریکا همچنان تکیه بر فشار سیاسی و روانی برای وادارکردن مادورو به کنارهگیری است، اما رفتار اخیر واشنگتن نشان میدهد که گزینه اقدام نظامی محدود نیز همچنان بهعنوان ابزار فشار روی میز باقی مانده است.
اما چرا فشارهای آمریکا تاکنون نتیجه نداده است؟ دستنیافتن آمریکا به هدف خود در ونزوئلا، بیش از آنکه ناشی از قدرت دولت مادورو باشد، به ضعف ساختاری اپوزیسیون مربوط است. جریان مخالف مادورو به رهبری ماچادو، با وجود تلاشهای اخیر برای ارتقای جایگاه سیاسی او، فاقد انسجام، سازماندهی و پایگاه اجتماعی لازم است. از سوی دیگر، اکثریت جامعه ونزوئلا در سالهای اخیر درباره منازعه سیاسی بیتفاوت شدهاند؛ نه حمایت قاطعی از دولت وجود دارد و نه اعتماد چشمگیری به اپوزیسیون. این وضعیت، فضای مانور آمریکا را محدود کرده و باعث سردرگمی واشنگتن شده است.
درعینحال دولت مادورو نیز در موقعیتی شکننده قرار دارد. کاهش مشروعیت داخلی، نبود حمایت منطقهای و نبود اتکای مؤثر به چین و روسیه باعث شده است توان مقاومت او در برابر فشارهای آمریکا تضعیف شود. ازاینرو چند سناریوی اصلی متصور است:
1. کنارهگیری توافقی مادورو در چارچوب تفاهم با آمریکا و حفظ حداقلی از آبرو؛
2. برگزاری انتخابات آزاد و انتقال قدرت به جریان مخالف؛
3. ادامه مقاومت مادورو که دراینصورت احتمال اقدامات سختتر یا مداخله محدود آمریکا افزایش مییابد.
به نظر میرسد جریان چپ حاکم در ونزوئلا، حتی در صورت تداوم کوتاهمدت قدرت، فاقد آینده پایدار و بلندمدت است. ونزوئلا امروز صرفا یک بحران داخلی نیست، بلکه نقطه آغاز پروژهای بزرگتر در سیاست خارجی آمریکاست: بازگشت فعالانه ایالات متحده به دکترین مونروئه و احیای هژمونی در نیمکره غربی. موفقیت آمریکا در این پروژه میتواند ساختار سیاسی آمریکای لاتین را بازآرایی کند، نفوذ چین و روسیه را مهار کند و یک بلوک سیاسی-اقتصادی قدرتمند در کنار آمریکا ایجاد کند. از این منظر، تحولات ونزوئلا نهتنها آینده این کشور، بلکه آینده نظم ژئوپلیتیک آمریکای لاتین و تعادل قدرت جهانی را تحت تأثیر قرار خواهد داد.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.