مغزهای کوچک زنگزده
نگاهی روانشناسانه به محدودیتهای اضطرابی کودکان از منظر نورولوژی
در نخستین سالهای زندگی، مغز کودک با شتابی شگفتانگیز سیمکشی میشود. فقر، جنگ و بیتوجهی میتواند این ساز ظریف خلقت را از کوک بیندازد. «مغزهای کوچک زنگزده» روایت کودکانی است که فرصت شکفتن را از دست میدهند -نه به خاطر ژن، بلکه به دلیل محرومیت از تغذیه، محبت، گفتوگو و امنیت. این یادداشت با نگاهی علمی و روانشناسانه به نقش نورونها، اضطراب و محرومیت شناختی در رشد مغز میپردازد و نشان میدهد بیتفاوتی جمعی میتواند آینده ذهنهای نوپا را خاموش کند. در این صورت، آینده را با کدام ذهنها میسازیم، وقتی ذهنهای امروز را در تاریکی رها کردهایم؟
به گزارش گروه رسانهای شرق،
مریم مرامی-کارشناس ارشد علوم شناختی: در نخستین سالهای زندگی، مغز کودک با شتابی شگفتانگیز سیمکشی میشود. فقر، جنگ و بیتوجهی میتواند این ساز ظریف خلقت را از کوک بیندازد. «مغزهای کوچک زنگزده» روایت کودکانی است که فرصت شکفتن را از دست میدهند -نه به خاطر ژن، بلکه به دلیل محرومیت از تغذیه، محبت، گفتوگو و امنیت. این یادداشت با نگاهی علمی و روانشناسانه به نقش نورونها، اضطراب و محرومیت شناختی در رشد مغز میپردازد و نشان میدهد بیتفاوتی جمعی میتواند آینده ذهنهای نوپا را خاموش کند. در این صورت، آینده را با کدام ذهنها میسازیم، وقتی ذهنهای امروز را در تاریکی رها کردهایم؟
مغزهای نابرابر در جهان نابرابر
ما در جهانی زندگی میکنیم که نابرابری فقط در درآمد و فرصتها نیست؛ در همان نقطهای که زندگی آغاز میشود، در مغز کودکان هم بازتولید میشود. رشد شناختی کودکان امروز به یکی از دغدغههای اصلی جهان تبدیل شده است. پرسش ساده اما عمیق این است: چگونه میتوان سرمایه شناختی نسل آینده را افزایش داد؟ در نگاه اول، پاسخ از طریق آموزش والدین، تغذیه و بازیهای شناختی ارائه میشود. سیاستگذاریهای بینالمللی اغلب مناطق جنوب جهانی را نشانه گرفتهاند، انگار مشکل رشد مغز فقط در خانه و رفتار والدین نهفته است. اما واقعیت بسیار پیچیدهتر است: فقر، بیثباتی اقتصادی، جنگ و محرومیتهای اجتماعی نهتنها فرصتهای یادگیری را محدود میکنند، بلکه ساختار مغز را نیز شکل میدهند. کودکی که در امنیت رشد میکند، هر نگاه، هر لمس و هر کلمه را به مسیرهای نورونی در مغزش تبدیل میکند. اما کودکی که در خانهای پر از اضطراب و محدودیت بزرگ میشود، مسیرهای عصبیاش ناقص شکل میگیرند و گاهی رشد مغزش کند میشود. این جهان نابرابر مغزهاست؛ جایی که سرنوشت شناختی کودک فقط نتیجه تلاشهای والدین نیست، بلکه بازتاب سیاستها، ساختارهای اقتصادی و بیتوجهی جمعی است. پژوهشها سالهاست این نابرابری را با شواهد عینی نشان میدهند. در اردوگاههای پناهجویان سوریه در اردن، اسکن مغزی نوزادانی که در شرایط ناامن به دنیا آمده بودند، نشان داد حجم هیپوکامپ، مرکز یادگیری و حافظه، کوچکتر از حد معمول است. این کودکان حتی اگر غذا میخوردند، اما «امنیت» نداشتند؛ مغزشان زیر بار استرس با کارایی پایینتر شکل میگرفت. این نشان میدهد محرومیت روانی اثر مستقیم بر ساختار مغز دارد. نمونهای دیگر از بنگلادش میآید؛ جایی که فقر شدید نهتنها شکمها را خالی میگذارد، بلکه قشر پیشپیشانی، ناحیه تصمیمگیری و کنترل هیجان را هم نازکتر میکند. این تفاوت نه حاصل ژن است، نه سرنوشت، بلکه کمبود تغذیه و محرکهای شناختی در ساختار مغز اثر خود را به جای میگذارند. در سالهای نخست زندگی، مغز کودک مانند خاک نرم است که هر تجربه، لمس و کلمه در آن اثر میگذارد. نورونها با سرعتی شگفتانگیز سیمکشی میشوند، سیناپسها شکل میگیرند و مسیرهای شناختی تثبیت میشوند. این سالهای آغازین فرصتی نادر برای شکوفایی مغز هستند و هر محرومیتی میتواند آن را محدود کند. فقر و محرومیت فقط به کمبود غذا محدود نمیشوند. نبود گفتوگو، بازی و تماس عاطفی، همانقدر برای رشد مغز خطرناک است که کمبود پروتئین یا آهن. اضطراب مزمن، نگرانی والدین از تأمین زندگی روزمره، جنگ و ناامنی اجتماعی باعث ترشح هورمونهای استرس میشوند که مسیرهای عصبی را تغییر داده و گاهی رشد قشر پیشپیشانی و هیپوکامپ را کند میکنند. این کودکان، هرچند از نظر ژنتیکی توانمند هستند، اما فرصت شکوفاییشان در میانه محرومیت محدود میماند. تجربههای اولیه زیانبار میتوانند اثرات بلندمدتی بر حافظه، یادگیری، کنترل هیجانی و حتی سلامت جسمی آنان داشته باشند. مغزهایی که بهجای نوازش و گفتوگو با اضطراب و کمبود مواجهاند، آرامآرام زنگ میزنند. وقتی میگوییم «سرمایه شناختی نسل آینده»، منظورمان فقط تواناییهای فردی نیست، بلکه تأثیری است که جامعه و سیاستها بر مغزهای کوچک میگذارند. کودکانی که در خانههای امن، با تغذیه کافی و تحریک شناختی مناسب بزرگ میشوند، مسیرهای عصبیای دارند که آنان را برای زندگی پیچیده و پرچالش آماده میکند. کودکانی که در محرومیت رشد میکنند، فرصت همان مسیرها را از دست میدهند. و این همان پرسش اساسی است که جهان امروز با آن روبهروست: آیا میتوان تفاوتهای زیستی و شناختی ناشی از فقر و محرومیت را جبران کرد؟ آیا سیاستها و مداخلات ما میتوانند مغزهای زنگزده را دوباره فعال کنند؟ داستان مغزهای نابرابر در جهان نابرابر، داستان کودکانی است که قبل از اولین قدمشان، وزن جهان بر نورونهایشان افتاده است.
زیستشناسی فقر
مغز کودک در سالهای نخست زندگی، با شگفتانگیزترین سرعت ممکن رشد میکند. در همین سالها، سیناپسها شکل میگیرند، مسیرهای عصبی تثبیت میشوند و قشرهای مسئول یادگیری، حافظه و کنترل هیجان بهتدریج سازمان مییابند. هر تجربه، از لمس آرام والدین تا گفتوگوی کوتاه، در این معماری ظریف اثر میگذارد و مسیرهای شناختی آینده را شکل میدهد. اما فقر، بیثباتی و محرومیت شناختی مانند وزنهای نامرئی عمل میکنند؛ سیمکشی مغز را کند میکنند و گاه مسیر آن را منحرف میسازند. پژوهشها نشان دادهاند کودکانی که تحت استرس مزمن یا کمبود محرکهای محیطی هستند، دچار تغییرات واقعی و قابل اندازهگیری در قشر پیشپیشانی و هیپوکامپ میشوند؛ نواحیای که سیستم کنترل هیجان، حافظه کاری و تصمیمگیری روزمره را هدایت میکنند. این تغییرات فقط در رفتار دیده نمیشوند؛ در بافت مغز ثبت میشوند. مطالعات متعددی این واقعیت را مستند کردهاند: در پروژه «بوگوتا» که رشد کودکان در محلههای فقیر کلمبیا را دنبال کرد، مشخص شد کودکانی که از کمبود تغذیه و محرومیت شناختی رنج میبرند، کاهش معناداری در حجم قشر پیشپیشانی دارند. این کودکان در پنجسالگی توانایی تمرکز و حل مسئلهشان پایینتر از همسالانشان بود؛ نه به دلیل ناتوانی فردی، بلکه به دلیل کمبودهایی که از بیرون به آنها تحمیل شده بود. پژوهشهای مرکز رشد مغز دانشگاه هاروارد نیز نشان دادند کودکانی که در معرض استرس مزمن و محرومیت عاطفیاند، سطح کورتیزول بالاتری دارند؛ هورمونی که اگر برای مدت طولانی بالا بماند، شکلگیری اتصالات پایدار و بلندمدت در مغز را مختل میکند. حتی با وجود تغذیه کافی، مغز این کودکان بافت مقاوم و پایداری نمیسازد؛ انگار ساختن یک خانه محکم روی زمینی لرزان. این دادهها یک حقیقت بنیادین را آشکار میکنند: مغز فقط با ژن و غذا ساخته نمیشود. کمبود گفتوگو، فقدان پیوند عاطفی و حضور دائمی استرس، اثر زیستی مستقیم دارند. آنچه در ظاهر سکوت، بیتوجهی یا بیحوصلگی کودک بهنظر میرسد، در واقع زنگزدگی عصبی است؛ مغزی که فرصت رشد طبیعیاش را از دست داده و مسیرهای آن شکنندهتر و کمدوام شکل گرفتهاند. برای همین، هر مداخلهای که میخواهد اثر فقر را جبران کند، باید به همان نقاطی برگردد که آسیب دیدهاند: تغذیه صحیح، تحریک شناختی مستمر و محیطی امن و باثبات که کودک بتواند در آن یاد بگیرد، بازی کند و احساس امنیت کند. بدون این سه رکن، سرمایه مغزی نسل آینده کاهش مییابد، حتی اگر به بهترین مدارس هم دسترسی داشته باشند؛ زیرا مغزی که آماده نشده، نمیتواند از آموزش بهره واقعی ببرد.
محرومیت شناختی
محرومیت شناختی، شکل بیصدا و نامرئی فقر است؛ فقری که هیچ فریادی ندارد اما در عمق مدارهای عصبی کودک اثر میگذارد. اگر فقر اقتصادی شکم کودک را خالی میگذارد، محرومیت شناختی «فضای ذهن» او را تهی میکند. این تهیشدن به مرور باعث کاهش توجه، تضعیف زبان، محدودشدن توان حل مسئله و کاهش انعطاف شناختی میشود؛ تغییراتی که در زیر قشر مغز رخ میدهند و مستقیم در رفتار آشکار نمیشوند. نمونه ملموس این وضعیت را میتوان در غزه دید؛ کودکانی که حتی اگر تغذیه کافی داشته باشند، اما به دلیل زندگی زیر بمباران و محدودیت دائمی، مسیرهای عصبیشان با فشار مداوم استرس شکل میگیرد و توانایی تمرکز، حل مسئله و کنترل هیجان کاهش مییابد. این کودکان نمونهای واقعی از محرومیت شناختیاند؛ فقر بیصدایی که در مغز اتفاق میافتد. سالهای کلیدی رشد شناختی، دوران انفجار سیناپسیاند؛ در هر ثانیه میلیونها اتصال عصبی شکل میگیرد و مسیرهای شناختی تثبیت میشوند. این فرایند اما به محرکهای حسی، اجتماعی و زبانی وابسته است. مغز کودکانی که در محیطهای کمتحریک بزرگ میشوند، این مسیرها را یا تشکیل نمیدهند یا خیلی زود از دست میدهند. پژوهشها نشان میدهند که فقدان تعامل کلامی، بازی، تماس فیزیکی و تجربه مستقیم محیط باعث کاهش ضخامت قشر پیشپیشانی، نازکشدن قشر شنوایی و کاهش میلین در مسیرهای ارتباطی مغز میشود. نتیجه، مغزی است با توانایی کمتر در حل مسئله، مهارتهای اجتماعی محدودتر و حافظه ضعیفتر. خانههای فاقد تعامل فعال، حتی اگر گرم و امن باشند، میتوانند زمینه محرومیت شناختی باشند. کودکی که ساعتها در اتاقی مینشیند و تنها محرکش تلویزیون یا گذر والدینی خسته است، فرصت تعامل دوسویه را از دست میدهد. در این شرایط، فعالیت آمیگدال افزایش و فعالیت قشر پیشپیشانی کاهش مییابد؛ مغز بیشتر در حالت «بقا» باقی میماند تا «یادگیری». همین وضعیت در مدارس فاقد تنوع و خلاقیت نیز رخ میدهد؛ جایی که کودک فقط اطلاعات دریافت میکند، بدون فرصت کاوش، پرسش و تجربه. پژوهشهای OECD نشان دادهاند که چنین مدارس محیطی میتوانند انعطاف شناختی و تفکر انتقادی را کاهش دهند و فعالیت شبکههای مغزی مرتبط با حل مسئله و خلاقیت را محدود کنند. محله و محیط اجتماعی هم نقش تعیینکننده دارند. محدودیت فضای بازی، پارک یا کتابخانه و محدودیت دسترسی به طبیعت یا فعالیتهای خلاقانه، نهتنها مهارتهای اجتماعی و توجه پایدار را کاهش میدهد، بلکه آستانه استرس را بالا میبرد و مسیرهای عصبی مربوط به کنترل هیجان را ضعیف میکند. محرومیت شناختی، این فقر بیصدا، درست زیر قشر مغز رخ میدهد و اغلب نادیده گرفته میشود. پیامدهای عصبی و شناختی این محرومیت روشناند: کاهش حجم هیپوکامپ، نازکشدن قشر پیشپیشانی، افت مهارتهای زبانی و حافظه کاری، افزایش حساسیت به استرس و کاهش انعطاف شناختی. این کودکان کمهوش نیستند؛ کمفرصتاند. هوش خام دارند، اما جهان به آنها مواد اولیه نمیدهد تا این هوش را تبدیل به توانایی پایدار کنند. پیشنهادهای سیاستی و عصبشناسی کاربردی بر ایجاد محیطهای غنی و حمایتگر برای کودک متمرکز هستند. در خانه، آموزش والدین باید فراتر از تغذیه بر تحریک شناختی و عاطفی تمرکز کند. حتی تعامل کوتاه، بازیهای ساده و گفتوگوی روزانه میتواند سیناپسها را فعال و مسیرهای شناختی را تثبیت کند. دسترسی به محیطهای غنی از محرک، آموزش والدین و مراقبت عاطفی باید از نوزادی تا سهسالگی فراهم شود. در این دوره، انعطافپذیری مغز بالاست و مسیرهای عصبی هنوز قابل شکلدهیاند. فقدان چنین فرصتهایی میتواند رشد شناختی کودک را محدود کند. در مدارس، تمرکز صرف بر یادگیری حفظی باید کاهش یابد. فرصتهای کاوش، پرسشگری و فعالیتهای عملی و خلاقانه باید فراهم شود تا شبکه پیشپیشانی فعالتر شود. در سطح شهری، ایجاد پارکها، کتابخانهها، فضای سبز و محیطهای اجتماعی امن و تعاملی، مغز کودکان را در معرض تنوع حسی و اجتماعی قرار میدهد و مقاومت عصبی در برابر استرس را افزایش میدهد. همزمان، ارائه خدمات مشاوره و حمایت اجتماعی برای خانوادهها، کاهش فشار اقتصادی و مدیریت استرس، ترشح کورتیزول را کاهش میدهد و مسیرهای عصبی کودک را محافظت میکند. شواهد نشان میدهند که مداخلات ترکیبی و پایدار -شامل تغذیه، محرک شناختی، حمایت عاطفی و کاهش استرس -تأثیر قابل توجهی بر رشد مغز دارند. هر اقدامی که فقط به یکی از این جنبهها بپردازد، ناکافی است. محرومیت شناختی، شکلی از فقر بیصداست؛ فقری که نه زیر قشر جامعه، بلکه در ساختار مغز رخ میدهد. هر سیاست یا مداخلهای که بخواهد آینده ذهنهای کوچک را بهبود دهد، باید این واقعیت زیستی و عصبی را در مرکز توجه قرار دهد. مغز کودک نهفقط به غذا، بلکه به تجربه، تعامل و امنیت نیاز دارد تا دوباره فعال و پویا شود.
مراقبت پرورشی
مفهوم «nurturing care» یا مراقبت پرورشی، توسط نهادهای جهانی به عنوان راهبردی برای رشد شناختی کودکان مطرح شده است. این ایده ساده به نظر میرسد: اگر محیط کودک ایمن، گرم و غنی از محرک باشد، مغز او بهتر شکل میگیرد. اما پرسش اساسی این است: آیا رشد شناختی یک واقعیت جهانشمول است یا پدیدهای فرهنگی و نسبی؟ مقالهای مانند «Hegemony and Childcare» نقدی جدی بر این مدلها ارائه میدهد. پژوهش نشان میدهد بسیاری از استانداردهای جهانی مراقبت کودک، ریشه در فرهنگ و ارزشهای غربی دارند و نمیتوان نسخهای واحد برای همه جوامع پیچید. آنچه در یک فرهنگ «مراقبت علمی» نامیده میشود، در فرهنگی دیگر ممکن است نهتنها مؤثر نباشد، بلکه ناهماهنگ با هنجارهای تربیتی و اجتماعی آن جامعه باشد. از منظر علوم شناختی، مغز کودک تحت تأثیر تعامل با محیط و فرهنگ رشد میکند. الگوهای یادگیری، توجه، حافظه و مهارتهای اجتماعی هر جامعه با ارزشها، زبان و روابط بیننسلی آن شکل میگیرند. بنابراین «علم مراقبت» وقتی واقعا علمی است که با شناخت عمیق از فرهنگ و محیط اجتماعی کودک تلفیق شود. نسخهای که فقط بر اصول کلی یا دادههای غربی استوار است، میتواند اثر واقعی رشد را محدود کند. چالش دیگر آن است که این استانداردهای جهانی گاهی به ابزار سیاسی یا اقتصادی تبدیل میشوند. برنامههای «آموزش والدین» یا «مراقبت زودهنگام» در کشورهای فقیر ممکن است صرفا به اجرای شاخصهای بینالمللی محدود شوند و کمتر به واقعیتهای زندگی خانوادهها یا ظرفیت فرهنگی آنها توجه شود. نمونه ملموس را میتوان در برخی پروژههای آموزش اولیه در آفریقا دید؛ جایی که تمرکز صرف بر رعایت «دستورالعملهای جهانی» باعث شد بسیاری از کودکان هنوز از تجربه بازی، تعامل خلاقانه و گفتوگوی روزانه محروم بمانند، به این دلیل که برنامهها با ساختار خانواده و جامعه تطابق نداشتند. در نهایت، مراقبت پرورشی باید هم علمی باشد و هم منعطف، با حساسیت به تفاوتهای فرهنگی و شناختی و همواره در تعامل با واقعیتهای زندگی کودکان در جوامع مختلف قرار گیرد. سیاستها و مداخلات موفق، آنهایی هستند که علم عصبی و شناختی را با تجربه واقعی خانوادهها و فرهنگها تلفیق میکنند، نه نسخهای خشک و یکسان برای همه.
روایت ایران؛ مغزهایی که فرصت کمتری دارند
در ایران امروز، رشد شناختی کودکان دیگر یک موضوع محدود به پژوهشگاهها نیست؛ آرامآرام به معضلی اجتماعی بدل شده است که اثرش را در کلاسهای شلوغ، محلههای کممنبع، خانههای پرتنش و حتی گفتوگوهای روزمره میتوان دید. آنچه در ظاهر «فقر» نامیده میشود، در عمق به «کاهش فرصتهای رشد مغز» تبدیل میشود؛ کاهش فرصتهایی که آینده یک نسل را رقم میزند. بسیاری از کودکان با مغزهای بالقوه قدرتمند به دنیا میآیند، اما در محیطهایی رشد میکنند که نه زمان کافی برای مراقبت دارند، نه محرک مناسب برای یادگیری و نه امنیت هیجانی لازم برای شکلگیری شبکههای عصبی پیچیده. کمبود پروتئین و ریزمغذیها فقط بخشی از مشکل است؛ بخش پنهانتر، محدودیت گفتوگو، بازی، کاوش آزاد و تجربه تعاملمحور با جهان است. واقعا چه بر سر مغزی میآید که بیشتر روز را با صفحه گوشی میگذراند و کمتر با قصه، سؤال یا لبخند والدین مواجه میشود؟ نابرابری آموزشی لایهای دیگر از این چالش است. در برخی استانها، ترک تحصیل، بیسوادی و کمبود معلم گسترده است. بسیاری از مدارس فاقد کتابخانهاند و کلاسها پرجمعیت. معلم که باید راهنما و شنونده باشد، ناچار است نقش توزیعکننده تکلیف را بازی کند. آیا در چنین فضایی میتوان انتظار رشد مهارتهای پیشپیشانی، پرسشگری و تفکر انتقادی داشت؟ در محیط خانه نیز شرایط یکدست نیست. خانوادههایی که زیر فشار اقتصادی کمر خم کردهاند، از نظر هیجانی تحلیل رفتهاند. وقتی دغدغه نان، اجاره و دوامآوردن است، انرژی روانی برای بازی، قصهگویی و تعامل کاهش مییابد. مراقبت پرورشی، که باید یک حق باشد، به تدریج به امتیازی طبقاتی تبدیل میشود. پرسش جدی این است: کودکانی که در چنین محیطهایی بزرگ میشوند، در بزرگسالی چه تصویری از جهان و خود خواهند داشت؟ با وجود تلاشهای محلی -از مراکز پیشدبستانی کمهزینه تا برنامههای مردمی در مناطق محروم- مشکل اصلی پابرجاست: اقدامات بیشتر جزیرهایاند تا ساختاری. طرحها اغلب کوتاهمدت، محدود و وابسته به اراده گروههای کوچکاند. آیا میتوان با پروژههای مقطعی در برابر روندی که هر روز هزاران مغز در حال شکلگیری را تحت تأثیر قرار میدهد، ایستاد؟ شواهد عصبرشدی نشان میدهد تأخیر در رشد شناختی برخی کودکان ایرانی واقعیت قابل مشاهده است. این تأخیر نتیجه مجموعهای از عوامل است: شرایط اقتصادی، کیفیت تغذیه، تعامل در خانه و کیفیت آموزش. مغز کودکی که فرصت کاوش و گفتوگو ندارد، شبکههای عصبی عمیق نمیسازد و همین تفاوت، بعدها در مسیر تحصیل، کار و زندگی اجتماعی خود را نشان میدهد. مسئله کلیدی این است: محرومیت شناختی تأثیری بهمراتب عمیقتر از فقر مالی دارد. پول، یارانه یا مدرسهسازی فقط بخشی از مشکل را حل میکند؛ اما تجربههای ناکافی، توجه عاطفی کم و فرصتهای محدود برای یادگیری است که معماری مغز را شکل میدهد. اگر این لایههای پنهان فقر از ابتدا تضعیف شوند، بازسازیشان در سالهای بعد بسیار دشوار خواهد بود. از همینجا پرسشهای اصلی سر برمیآورند:
از کجا باید آغاز کرد؟ چه کسی مسئولیت اصلی را برعهده دارد؟ آیا سیاستگذار امروز، بهاندازه پیچیدگی واقعیت زیستی کودکان، عمیق و جدی نگاه میکند؟
اگر آیندهای قوی میخواهیم، باید «مغز کودک» را در مرکز سیاستگذاری قرار دهیم، نه حاشیه آن. یعنی طراحی محیطهایی که کودک در آن سؤال بپرسد، بازی کند، تجربه کند و از نظر تغذیه، امنیت و عاطفه در وضعیت پایدار باشد. یعنی برنامههایی که والدین و معلمان را توانمند کنند، نه خستهتر. یعنی شهرهایی که برای کودکان ساخته شدهاند، نه صرفا برای عبور خودروها. اما اگر این تغییرات رخ ندهد، هر روز تأخیر در رشد شناختی کودکان، هزینهای خاموش اما عمیق بر زندگی فرد و جامعه میگذارد. بهراستی، تا کی میخواهیم شاهد از دست رفتن فرصتهای مغزهای کوچک باشیم؟ و چه زمانی تصمیم میگیریم که کودکان کمفرصت دیگر قربانی نابرابریها نشوند؟ این روایت، تلاشی است برای روشنکردن واقعیتی که سالها پشت دغدغههای روزمره پنهان مانده: آینده ایران از همانجایی آسیب میبیند که ذهن کودکان محروم از فرصت خاموش میشود. سرمایه شناختی کودکان، خط قرمز آینده ایران است، هر کوتاهی امروز، فرصتهای فردا را برای همیشه محدود میکند.
جان کلام: بیدارکردن مغزهای زنگزده
توسعه واقعی از تغذیه مغزها آغاز میشود؛ نه از ساختن دیوارهای تازه و نه از گسترش فضاهای فیزیکی. حتی کودکانی که در سالهای نخست زندگی با محرومیت شناختی روبهرو بودهاند، هنوز ظرفیت بازیابی و رشد دارند. مسیرهای عصبی آنها میتواند دوباره شکل بگیرد و پیش برود، اگر فرصت تجربه، تعامل و مراقبت فراهم شود. این «مغزهای زنگزده» فقط با یارانه، مدرسهسازی یا تغییرات ظاهری بیدار نمیشوند. آنها به محرکهای شناختی و عاطفی نیاز دارند؛ به محیطهایی امن، متنوع و زنده که ذهنشان بتواند دوباره روشن شود. شکستن چرخه فقر -بهویژه فقر تجربی و محرومیت شناختی- فقط با آموزش و گفتوگوی واقعی ممکن است. کودکانی که فرصت پرسشگری، کاوش، بازی و تعامل دوسویه دارند، مسیرهای عصبیشان فعال و تثبیت میشود. حتی مغزهای آسیبدیده هم میتوانند بخشی از تأخیر رشد را جبران کنند، اگر این فرصتها فراهم باشد. این واقعیت نشان میدهد که باید بیش از تزریق منابع مالی، بر «محیطهای انسانی و تعاملی» سرمایهگذاری کنیم. چون رشد پایدار از رابطه و تجربه آغاز میشود، نه از اعداد و گزارشهای مالی. اینجا نقطه تصمیمگیری جامعه است؛ جایی که باید بپذیریم رشد شناختی کودکان فقط نتیجه ژن یا استعداد فردی نیست، بلکه محصول محیطی است که ما برای آنها میسازیم. آیا سیاستگذاران، معلمان و والدین آمادهاند از نگاه سطحی فراتر بروند و به دادههای علوم اعصاب، روانشناسی تکاملی و آموزش مبتنی بر تعامل توجه کنند؟ آیا میتوانیم شهرها، خانهها و کلاسهایی طراحی کنیم که نهفقط «فضا» باشند، بلکه «ورودیهای شناختی» ایجاد کنند؛ ورودیهایی که مغز کودک برای شکلگیری شبکههای عصبی پایدار به آنها نیاز دارد؟ این یادداشت در نهایت دعوتی است به تأمل همراه با مسئولیت. آینده یک جامعه زمانی آسیب میبیند که ظرفیتهای شناختی نسل جدید تضعیف شود و این تضعیف، معمولا بیصدا و تدریجی اتفاق میافتد. اگر امروز مغزهای کوچک از فرصت تجربه، رابطه، تغذیه مناسب و امنیت روانی محروم بمانند، فردا باید هزینههای چندبرابری در حوزه آموزش، سلامت، بهرهوری و عدالت اجتماعی پرداخت کنیم. اکنون چند پرسش جدی پیشروست؛ پرسشهایی که بیپاسخ گذاشتنشان خود یک تصمیم است:
کدام مداخلات میتوانند از همین امروز مسیرهای عصبی کودکان کمفرصت را بازسازی و تقویت کنند؟
آیا جامعه آمادگی آن را دارد که «رشد شناختی» را معیار اصلی سرمایهگذاری اجتماعی بداند، نه یک موضوع حاشیهای یا گزینشی؟
و چگونه میتوان ساختارهایی ایجاد کرد که بهجای محدودکردن تجربهها، مغزهای کوچک را در معرض غنای شناختی، عاطفی و اجتماعی قرار دهند؟
این پرسشها نقطه آغاز تغییرند؛ نه پایان یک بحث. هیچ جامعهای بدون روشنکردن ذهن کودکانش روشن نمیماند؛ خاموشی امروزِ آنها، بحران فردای ماست.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.