در جستوجوی چشمه
در شب چهاردهم سفرم با دوچرخه در کنیا، در کنار صدها فلامینگوی کوچک در حاشیه دریاچه آب شور بوگوریا چادر زده بودم. جالب آنکه ماه هم کامل بود و خرامان از پشت کوه خودش را بالا کشید و روی آب دریاچه گستراند. ماه شب چهارده، عیش منظره فلامینگوها را چندبرابر کرده بود.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
میثم هدایت
در شب چهاردهم سفرم با دوچرخه در کنیا، در کنار صدها فلامینگوی کوچک در حاشیه دریاچه آب شور بوگوریا چادر زده بودم. جالب آنکه ماه هم کامل بود و خرامان از پشت کوه خودش را بالا کشید و روی آب دریاچه گستراند. ماه شب چهارده، عیش منظره فلامینگوها را چندبرابر کرده بود. اما هوا بهسرعت سرد و بسیار شرجی شد، وضعی بدتر از گرم و شرجی! آنچه مرا بیخوابتر و مضطرب میکرد، صدای پیتکوپیتکوی مرموزی بود که هرازگاهی از کنار چادرم میآمد. محیطبانان هشداری راجع به حیوانات بزرگ در اینجا به من نداده بودند. بالاخره با ترس و لرز زیپ چادر را باز کردم و دستهای ایمپالا، که شبیه غزالند، با ترس و لرز پا گذاشتند به فرار.
بدقلقی مسیر روز بعد به بدخوابی اضافه شد. مسیری سنگلاخ و سربالایی، لعنتشدهترین ترکیب ممکن برای دوچرخهسواری. حدود ۲۵ کیلومتر دوچرخه را هل میدهم و «زین به پشت» میروم. هیچ آب و آبادانیای نیست. تا عصر کلا چهارتا ماشین از کنارم رد میشوند که از تکتکشان آب میگیرم.
دریاچه آب شور بوگوریا در دره پرآبِ ریفت واقع شده و برای فلامینگوها، آبگرمها و آبفشانهایش معروف است. دمای آبفشانهایش تا ۹۸ درجه و چشمههای آبگرمش تا ۷۵ درجه سانتیگراد میرسد. ته دلم ذوق میکنم که از آبگرم قینرجه خودمان در نزدیکی اردبیل داغتر نیست. دمای قینرجه، که در ترکی آذری به معنای در حال جوشیدن است، تا ۸۶ درجه هم میرسد. سیبزمینی، موز سبز و تخم مرغ همراهم دارم که همه را میریزم داخل گودال یکی از آبگرمها و چند دقیقه بعد نهارم حاضر است، نهاری با طعم گوگرد و دیاکسیدکربن.
به هر زحمتی است از منطقه حفاظتشده دریاچه بوگوریا خارج میشوم. دارد دیر میشود و باید به فکر محل کمپم باشم. کیلومترها تا منطقهای که برای امشب نشان کرده بودم فاصله دارم و باید فکر دیگری کنم. از کنار یک مدرسه ابتدایی رد میشوم و طبق معمول بچهها با کلیدواژه «موزونگو»، هم به معنای سفیدپوست هم به معنای حیران و آواره، دنبالم میافتند. کلافه و ناامید داخل مدرسه میشوم، البته «داخل» واژه درستی نیست، چون هیچ حصار و دیواری اطراف مدرسه نیست؛ فضایی است سرسبز با چندین درخت تنومند و جوی آب زلالی که از کنار مدرسه میگذرد. زیر یکی از درختان نیمکتی گذاشتهاند و چند مرد جوان روی آن نشستهاند. سراغ مدیر مدرسه را میگیرم که یکی از آقایان با انگلیسی روان میگوید نامش ویلسون است و معاون مدرسه.
وضعیت را شرح میدهم: یک سایکلتوریست خسته، تشنه و درراهمانده، به دنبال جایی برای چادرزدن در محوطه امن مدرسه و ترک صحنه قبل از صبحگاه فردا. وقتی میگوید نمیشود داخل حیاط چادر زد، مطمئن میشوم دنبال بهانهای است که دستبهسرم کند. اما پی جملهاش را میگیرد که در فضای باز مار زیاد است و بهتر است داخل یکی از کلاسها بمانم. بهتر از این نمیشود!
سراغ آب برای نوشیدن و حمامکردن را که میگیرم با ذوق میگوید دنبالش بروم. رد جوی آب حاشیه مدرسه را میگیریم و 10 دقیقه بعد به بیشه انبوهی میرسیم. در بالاترین نقطه، از زیر سنگی کوچک چشمهای جریان دارد با آب گرم، زلال،و سالم. کمی پایینتر، حوضچهای ساختهاند برای استحمام و رختشویی. نوبت خانمهاست و قرار میشود شبانه با نور موبایل برای آبتنی و شستن لباسهایم برگردم.
با ویلسون، شیرچای محلی مینوشیم و گپ میزنیم، هر دو باکیفیت. وقتی متوجه میشود زبان ما فارسی است نه عربی و پایتختمان تهران است نه بغداد، بسیار تعجب میکند! یکی دو کلمه فارسی هم به او یاد میدهم. برای جبران لطفش به او پیشنهاد میدهم فردا در مراسم صبحگاه برای بچههای مدرسه از سفر با دوچرخه بگویم. دستم را میفشرد و با لهجه بامزهای میگوید: «یس، مرسی».
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.