|

برخورد: گفت‌وگوی احمد غلامی با مهدی محبتی

مولانا و شمس؛ آینه‌های روبه‌رو

چه چیزی مولانا را این‌گونه مجنون و پریشان‌حال ساخت. در طول تاریخ دیدار شمس تبریزی و مولانا یکی از بحث‌های جذاب تاریخ ادبیات بوده است، چراکه تحول احوالات مولانا از جنس تغییراتی نبوده که همه انسان‌ها خاصه ادیبان، عالمان و دانشمندان آن را تجربه کرده‌اند. تغییر مولانا بعد از دیدار با شمس نوعی دگرگونی تام و تمام یا زیرورو‌شدن است. دیگربودگی است از جنس خودبودگی. کاری که شمس تبریزی با مولانا می‌کند به تعبیری همان خودشناسی است.

مولانا و شمس؛ آینه‌های روبه‌رو
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

چه چیزی مولانا را این‌گونه مجنون و پریشان‌حال ساخت. در طول تاریخ دیدار شمس تبریزی و مولانا یکی از بحث‌های جذاب تاریخ ادبیات بوده است، چراکه تحول احوالات مولانا از جنس تغییراتی نبوده که همه انسان‌ها خاصه ادیبان، عالمان و دانشمندان آن را تجربه کرده‌اند. تغییر مولانا بعد از دیدار با شمس نوعی دگرگونی تام و تمام یا زیرورو‌شدن است. دیگربودگی است از جنس خودبودگی. کاری که شمس تبریزی با مولانا می‌کند به تعبیری همان خودشناسی است. فهم توانایی‌های بالقوه‌ای که بالفعل می‌شود. به یک معنا، شمس توان دربند مولانا را که اسیر چارچوب‌های رایج دانش است، می‌شکند و به او پر پرواز می‌دهد. شمس تبریزی منجی رستگاری خلاقیت مولانا است که در سیطره دانشِ قدرت، توان نفس‌کشیدن نداشت. اگر بگوییم در دیدار مولانا و شمس تولدی دوباره صورت می‌گیرد، به راه اغراق نرفته‌ایم؛ از آنجا که مولانای دیگر ظهور می‌کند که تفاوتی اساسی با خود دارد. شمس تبریزی دیگری است که در جان مولانا نمی‌نشیند، او دیگری است که مولانا را جای مولانای منسوخ می‌نشاند؛ دیگری که باعث پیدایی خود است. این کار سترگ فقط از دست شمس تبریزی بر‌می‌آید که آینه بی‌نیازی و استغنا است. در ادامه سلسله گفت‌وگوها درباره شمس، با مهدی محبتی نویسنده کتاب «در جدال با خویشتن» به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 پیش از هر چیز مایلم گفت‌وگو را با پرسشی که شاید کلیشه‌ای به نظر برسد آغاز کنم و آن اینکه اولین مواجهه شمس و مولوی چگونه اتفاق می‌افتد؟ با توجه به تفاوت شخصیتی که میان مولوی و شمس وجود دارد، در این مواجهه چه اتفاقاتی رخ می‌دهد؟

اینکه اولین مواجهه شمس و مولانا در چه زمانی و کجا بوده، سؤال کلیدی و مهمی است. روایت غالب این است که اول بار در خان شکرفروشان این مواجهه صورت می‌گیرد. شمس به‌عنوان درویشی آواره وارد قونیه می‌شود و مولانا با کبکبه و دبدبه بسیار سوار بر استری به سمت درس می‌رود و شمس افسار استرش را می‌گیرد و می‌گوید سؤالی دارم. مولانا خیلی نگاهی با کرامت به او ندارد، بلکه با استخفاف به شمس که لباس مناسبی نداشته نگاه می‌کند و می‌گوید خب بپرس. شمس می‌پرسد بایزید بزرگ‌تر است یا محمد‌(ص)؟ مولوی می‌گوید این سؤالی است که پاسخش را همه می‌دانند، بایزید کجا و پیامبر کجا. شمس می‌گوید پس چرا بایزید می‌گوید «سبحانی ما اعظم شأنی» ولی محمد‌(ص) می‌گوید «سبحانک ما عرفناک حق معرفتک». یعنی بایزید می‌گوید «من والاتر از آن هستم که کسی مرا بشناسد و به درک شأن من برسد»، ولی پیامبر می‌گوید «تو بالاتر از آنی که ما شأن تو را درک کنیم». در «مقالات شمس» خود شمس می‌گوید اولین جایی که با مولوی برخورد کردم اینجا بود و این سؤال را پرسیدم و مولوی یکدفعه انگار دچار نوعی حالت پریشان‌وارگی شد که این چه سؤالی است و راست می‌گوید، چرا تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودم. اگر پیامبر بزرگ‌تر است چرا می‌گوید من هنوز درکم نمی‌رسد که تو را بشناسم اما بایزید می‌گوید کسی نیست که مرا بشناسد، و این خیلی ادعای بزرگی است. شمس می‌گوید این‌گونه اولین جرقه زده شد. بعد از این اتفاق، شمس پنهان می‌شود تا چند روز بعد که پای درس مولانا می‌رود و باز هم سؤال می‌پرسد و این بار دیگر او را درگیر می‌کند. شمس خودش می‌گوید من با عوام کاری ندارم. اصلا متدولوژی شناختش این است که من آتش در خرمن درجه‌یک‌ها می‌زنم و من را با عوام هیچ کار نیست؛ من دنبال آدم‌هایی می‌گردم که منشأ و سرچشمه هستند. بعد می‌گوید برای این آدم‌ها که اهل هوش و درایت هستند و ذکاوت‌شان بالا است نباید زیاد توضیح بدهی بلکه باید جرقه را بزنی و بروی. این خیلی متدولوژی قشنگی در آموزش است. این روایت غالب است، اما روایت دیگر این است که اینها شانزده سال قبل از این برخورد، در حلب یکدیگر را دیده‌اند و با هم محادثات و مکالماتی داشتند و شمس، مولوی را زیر نظر داشته است. بنابراین اینجا دو روایت با هم در جنگ هستند. یکی اینکه اولین برخوردشان در همان خان شکرفروشان است و دیگری اینکه شمس بسیار آگاهانه این پسر را زیر نظر داشته و مأمور می‌شود که به سراغش برود. حالا در مورد اینکه شمس مأمور بوده یا نه هم دو نظر وجود دارد: اولی مربوط به نوع نگاه‌هایی است که می‌گوید شمس اسماعیلی بوده و اصلا به این دلیل به او داعی می‌گویند و نظر دیگر برخلاف این می‌گوید خود شمس بدون اینکه مأموریت بیرونی داشته باشد سراغ مولوی می‌رود چون می‌داند که مولوی از علم و هوش زیاد گرفتار است و نمی‌داند با علمش چه کار باید کند. مولوی خیلی دانشمند بود و به قول خودش: «عطارُدوار دفترباره بودم/ زبردست فقیهان می‌نشستم»، یعنی مثل عطارد کارم مدام خواندن و فهمیدن بود و در هر مجلسی که فقیهان حضور داشتند جای من آن بالا بود. شمس می‌بیند علم زیاد مولانا را سنگین کرده و او را اذیت می‌کند، مثل آتشفشانی که روزن را برمی‌دارد و گدازه بیرون می‌ریزد، شمس با مولانا این کار را کرد. با توجه به این دو روایت، به نظر می‌رسد اینها قبلا همدیگر را دیده بودند. البته متأسفانه همه کلمات و گفته‌های شمس را امروز در اختیار نداریم و آنچه در دسترس ما‌ست پراکنده‌هایی از گفته‌هایش است و اگر کامل بود بهتر می‌شد این روایت‌ها را اثبات کرد.

 به نظر شما اسماعیلی‌بودن شمس چقدر به واقعیت نزدیک است؟

سند قطعی در این زمینه نداریم که جایی این موضوع تصریح شده باشد. ولی متدولوژی برخورد شمس متدولوژی اسماعیلی است، یعنی رفتن به سمت بطن از ظاهر و درگیر‌کردن آدم‌های باهوش با خودشان، و بعد ایجاد یک‌سری نزاع‌های درونی و حتی بیرونی. خود مولانا می‌گوید «فتنه و آشوب و خونریزی مجوی/ بیش ازین از شمس تبریزی مگوی». متدولوژی‌ شمس خیلی به اسماعیلیه و باطنی‌ها نزدیک است و ضمن اینکه لقبش هم «داعی» است و این لقب مربوط به اسماعیلیه است. اما اشاره کردم که سند قطعی برای اثبات این قضیه نداریم.

 شمس روحیه‌ای انتقادی و پرخاشگر دارد و در آغاز کتابِ شما هم مفصل درباره خصوصیات شمس بحث شده است. اشاره شده که او صریح است و به هیچ عنوان ملاحظه کسی را در هیچ مقام و سمتی نمی‌کند و آنچه را که به ذهنش می‌رسد می‌گوید. چه‌بسا این گفته‌ها و صراحت‌‌ها برایش تبعات منفی هم داشته باشد و تنش ایجاد کند یا حتی فضا را برایش ناامن کند. مولانا چطور می‌تواند شیفته چنین شخصیتی شود؟

درگیری شمس بالاتر از این حرف‌ها است. او می‌گوید من حرفی را که حق است و به آن رسیده‌ام خواهم زد ولو همه عالم یک طرف بایستند. بعد می‌گوید «مرا  رساله خویشتن باید». یعنی در این حد شجاع است. بعضی‌ها فکر می‌کنند اینجا با قرآن معارضه دارد اما اصلا با قرآن معارضه‌ای ندارد. اتفاقا یک‌جور عمل‌کردن به حدیث خود پیامبر است که می‌گوید: تو باید قرآن را جوری بخوانی که انگار به تو نازل شده، نه اینکه به پیغمبر نازل شده و تو آن را از طریق واسطه می‌فهمی. به همین خاطر شمس می‌گوید با این مردم باید با نفاق زندگی کرد. تا وقتی منافقم، قدرم را می‌دانند و احترام می‌گذارند و به تعبیر امروز فیلم بازی می‌کنند، اما همین که خودم می‌شوم مخالفت‌ها شروع می‌شود. بعد مثالی می‌زند و می‌گوید دیروز پیش فلانی بودم و می‌گفتم تو صدراعظمی و صدرالعلمایی و بهترین دانشمندی و به من کرامتی کرد، اما تا گفتم اینجا هم اشکالی دارد، یکدفعه برخوردش عوض شد و سرد شد و جوری برخورد کرد که یعنی از اینجا برو. به همین خاطر ما در تاریخ فرهنگ خودمان کسی به شجاعت شمس نداریم. نه به این معنا که همه حرف‌هایش درست است، اما از گفتن آن چیزی که فکر می‌کند درست است نمی‌ترسد. اینجا درست زاویه مخالف مولانا است. مولوی هر جا احساس می‌کند مخاطب ممکن است بلغزد یا ممکن است مسئله ایجاد کند، به‌ گونه دیگری عمل می‌کند و اشاره کردم که می‌گوید: «فتنه و آشوب و خونریزی مجوی/ بیش ازین از شمس تبریزی مگوی»، یعنی این حرف‌هایی که می‌زنیم اشکال ایجاد می‌کند. به همین دلیل جایی که می‌خواهد اوج بگیرد می‌گوید: «درنیابد حال پخته هیچ خام/ پس سخن کوتاه باید والسلام»، اما شمس می‌گوید چرا باید سخن را کوتاه کنیم و باید تا تهش برویم. مولوی در «مثنوی» گاهی به سمت شمس‌گونگی می‌رود و مثلا داستان‌های عجیب و غریب می‌گوید مثل داستان «کنیزک و خر خاتون» یا سؤال‌هایی می‌کند نظیر اینکه خدایا چرا همیشه ظالمان بر جهان غلبه می‌کنند یا از قول موسی می‌پرسد معنای این دنیا چیست و چرا خلق شده است. ولی مولانا تا یک جایی پیش می‌رود و وقتی می‌خواهد هنجارها را بشکند دوباره برمی‌گردد، چون احساس می‌کند مخاطب کم می‌آورد. به همین خاطر داد می‌زند «آنچه می‌گویم به قدر فهم توست/ مُردم اندر حسرت فهم درست»، یا می‌گوید «گر نبودی خلق محجوب و کثیف/ گر نبودی حلق‌ها تنگ و ضعیف/ در مدیحت داد معنی دادمی/ غیر این منطق لبی بگشادمی». ولی شمس می‌گوید آنچه را که باید گفته شود باید گفت ولو اینکه عالم به هم بریزد. اینکه پرسیدید چگونه این دو با هم جمع می‌شوند، شاید به این دلیل است که گاهی رابطه تضاد باعث جلب می‌شود. در روان‌شناسی مدرن می‌گویند عشق‌ها چرا به وجود می‌آیند و در پاسخ گفته می‌شود معمولا یا از طریق تشابه و همانندی صورت می‌گیرد یا از طریق تضاد. مثلا آدم قدکوتاه عاشق آدم قدبلند می‌شود، یا آدم پولدار عاشق آدم فقیر می‌شود و در داستان‌ها هم هست که مثلا یک شاهزاده‌ عاشق فردی فقیر می‌شود. به نظر می‌رسد آنچه شمس را در نظر مولانا بت‌واره کرده تا جایی که می‌گوید «شمس من و خدای من» یا می‌گوید هیچ‌کس مثل شمس نمی‌شود، به خاطر این است که مولانا می‌بیند مخاطب، زمانه و حکومت‌ها اجازه نمی‌دهند حرفی از آنچه در درون دارد بزند، اما شمس این را داد می‌زند و از ته دل می‌گوید باید این‌گونه بود و به تعبیر کانت جرئت دانستن دارد و جرئت گفتن. خیلی‌ها ممکن است جرئت دانستن نداشته باشند و از فهمیدن بترسند و به هم بریزند، یا بعد از اینکه فهمیدند بترسند که بگویند. ولی شمس می‌گوید وقتی احساس کنم که باید بفهمم می‌فهمم و وقتی باید بگویم حرفم را می‌زنم.

 نکته جالب این است که رگه‌هایی از خصوصیات و ویژگی‌های شمس در مولوی نیز وجود دارد. یکی اینکه کتاب مهمش را «مثنوی» می‌نامد. می‌خواهم بگویم مولوی هم در جاهایی هنجارشکنی دارد و علیه کسانی که به او نقد می‌کنند و درکش نمی‌کنند، پرخاش می‌کند و حتی با الفاظ تند صحبت می‌کند.

بله، مولوی نسبت به شیوخ عصر خودش خیلی هنجارشکن است. رقص را وارد فقه می‌کند. کدام فقیهی جرئت این کار را دارد؟ در حالی که فقیه است شعر عاشقانه می‌گوید. توجه کنید که مولانا یک فقیه و جانشین پدرش است، با این حال نسبت به فقها و علمای عصر خیلی هنجارشکن است اما این هنجارشکنی نسبت به شمس کمتر است. حتی بعضی‌ها به مولوی «مجنون» می‌گویند. ما فقیهی نداریم که وسط میدان برقصد. کدام عالمی حتی الان جرئت می‌کند بگوید «یک دست جام باده و یک دست زلف یار/ رقصی چنین میانه میدانم آرزوست». یا در همان «مثنوی» می‌گوید فرعون و موسی مسخر یک مشیت‌اند. این خیلی حرف بزرگی است. یا اینکه می‌گوید ابلیس معاویه را برای نماز بیدار می‌کند. اینها همه هنجارشکنی است. یا در داستان «موسی و شبان» اوج هنجارشکنی‌های کلامی وجود دارد. می‌دانید که موسی پیغمبر بسیار قوی و قلدری است که به تعبیر قرآن حتی با یک مشت یک نفر را می‌کشد. آمده است که دو نفر سبطی و قبطی با هم دعوا می‌کردند. سبطی قوم خود موسی است و قبطی قوم فرعون، و موسی یک مشت به دشمن می‌زند و او درجا می‌میرد. حالا مولوی در داستان عجیب «موسی و شبان» که یکی از بهترین داستان‌های مثنوی است، این پیغمبر را که چنین قدرت جسمی و عظمتی دارد، به دنبال چوپان می‌دواند و می‌گوید برو از او عذرخواهی کن: «بر نشان پای آن سرگشته راند/ گرد از پره بیابان برفشاند/ عاقبت دریافت او را و بدید/ گفت مژده دِه که دستوری رسید/ هیچ آدابی و ترتیبی مجو/ هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو». این را زمانی می‌گوید که شبان به خدا می‌گوید: «تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارقت دوزم کنم شانه سرت/ جامه‌ات شویم شپش‌هایت کشم/ شیر پیشت آورم ای محتشم/ دستکت بوسم بمالم پایکت/ وقت خواب آید بروبم جایکت...»، موسی که این شبان را می‌بیند به او می‌گوید این حرف‌ها چیست که می‌زنی: «گر نبندی زین سخن تو حلق را/ آتشی آید بسوزد خلق را»؛ دهانت را ببند مگر خداوند شپش دارد و خلاصه بر دهان چوپان می‌زند. چوپان دل‌شکسته می‌شود و در حالی که داشت مناجات می‌کرد از دل‌تنگی سر به بیابان می‌گذارد. بلافاصله از سوی خدا به موسی وحی می‌آید: «وحی آمد سوی موسی از خدا/ بنده ما را ز ما کردی جدا/ تو برای وصل کردن آمدی/ نی برای فصل کردن آمدی/ ما زبان را ننگریم و قال را/ ما درون را بنگریم و حال را/ ناظر قلبیم اگر خاشع بود/ گرچه گفتِ لفظ ناخاشع رود/ موسیا آداب‌دانان دیگرند/ سوخته جان و روانان دیگرند/ تو ز سَرمَستان قَلاوُزی مجو/ جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟/ خون، شهیدان را ز آب اولی‌تَرَست/ این خطا، از صد صَواب اَولی‌ترست...»، بعد خدا می‌گوید: «در حق او مدح و در حق تو ذم/ در حق او شهد و در حق تو سم». و می‌گوید برو از شبان عذرخواهی کن. منظورم این است که آفرینش چنین صحنه‌ای جرئت زیادی می‌خواهد و همین امروز هم خیلی‌ها این جرئت را ندارند. ولی این جسارت مولانا به نسبت کسانی که علم رسمی و مدرسی دارند قابل مشاهده است، اما او در مقایسه با شمس از نظر جرئت و جسارت کم می‌آورد.

 بحث به نقطه خوبی رسید؛ درباره «مثنوی» صحبت شد، به سراغ «مقالات شمس» هم برویم که جایگاه ویژه‌ای دارد. در مورد ویژگی‌های زبانی و محتوایی «مقالات شمس» توضیح بدهید.

«مقالات شمس» گفته‌هایی از شمس است که مریدان یادداشت کرده‌اند و بعدا اینها را در زمان پسر مولوی جمع‌آوری کردند، یعنی شمس کتابی با این عنوان ننوشته یا حتی سخنرانی رسمی هم نکرده است. مثلا به مناسبتی صحبتی کرده یا در مجلسی حرفی زده و کسی یادداشت برداشته و اینها را جمع‌آوری کردند که خیلی هم پراکنده است. دو، سه نفر همت کردند و اینها را تصحیح و ویرایش کردند که یکی از آنها دکتر محمدعلی موحد است. از جهاتی کار دکتر موحد بهتر و از جهاتی ویرایش قبلی بهتر است و البته هنوز هم این اثر کامل نیست و همتی می‌خواهد که اثری منقح‌تر منتشر شود. تصحیح موحد با همه خوبی‌اش، انتقادی و آکادمیک نیست، یعنی «مقالات شمس» باید تصحیح انتقادی شود. منظورم از «تصحیح انتقادی» این است که نسخه‌ها با هم مقایسه شوند و توضیح داده شود که چرا یک نسخه بهتر است و...، ولی دکتر موحد کار خیلی مهمی کرد که «مقالات شمس» را دوباره به جامعه دانشگاهی ایرانی و حتی جهانی معرفی کرد. در واقع «مقالات شمس» گدازه‌های روح شمس است که هرجا سر باز کرده بیرون ریخته است، یعنی این‌طور نیست که طرحی از پیش اندیشیده‌شده باشد یا ترتیب و فصل‌بندی وجود داشته باشد. ولی در همان گدازه‌ها از نظر سبکی و زبانی، بعضی اوقات درخشان‌ترین جمله‌های تاریخ ادبیات ما بیرون زده است. به قول خودش می‌شکافد مثل آب زلال و می‌آید و روان می‌شود و نور می‌‌بخشد، می‌تابد نور سفید در زیر حرف سیاه. به همین خاطر بخشی از کتاب «در جدال با خویشتنِ» من، مربوط به همین جمله‌های شعری شمس است؛ اینکه چرا این جملات بعد از این همه سال می‌توانند این‌قدر قدرت تولید کنند. مثلا به «بی‌خویش‌گویی» که در نقد ادبی مدرن می‌گوییم سوررئالیسم یا جریان سیال ذهن یا حالا هر نام دیگری که بر آن بگذاریم. از این بی‌خویش‌گویی‌اش یکدفعه حرف‌هایی بیرون می‌آید که آدم نمی‌داند منبع اینها واقعا کجا‌ست؛ حق است، ناخودآگاه است یا اینکه جهان اصلا جور دیگری است. به همین خاطر «مقالات شمس» بی‌نهایت حرف‌های تازه‌ای به نسبت عرفان رسمی و فقه رسمی ما دارد. حرف‌هایی که هنوز هم کسی جرئت نمی‌کند خیلی از آنها را بگوید. مثلا همین نکته‌ای که اشاره کردیم که هرکس باید به قرآن شخصی‌اش برسد، یعنی از قرآن الگو بگیرد و بعد به قرآن شخصی خودش برسد که بفهمد پیامبر چه می‌گفت. این خیلی نکته مهمی است؛ اینجا مسائل انقطاع وحی مطرح می‌شود که آیا وحی منقطع است یا به گونه دیگری امتداد دارد. شمس نکته‌های تازه عجیبی مطرح می‌کند؛ مثلا می‌گوید اگر دور پیغمبر را افراد مهم‌تری گرفته بودند، الان سرنوشت قرآن چگونه بود. مثلا فردی نزد پیامبر‌(ص) رفته و از مسئله ظهار و لعان می‌پرسد. ظهار چیست؟ در جامعه عرب رسم بود که اگر مردی به زنش بگوید از امروز پشت تو مثل پشت مادرم است زن بر او حرام می‌شود. از پیامبر می‌پرسند آیا این حرف درست است؟ پیامبر هم باید جواب دهد. شمس می‌گوید احمق‌هایی که دور پیغمبر را گرفته بودند، کلام پیامبر را در حد فهم خودشان محدود کردند. اگر آدم‌های قوی‌‌تری بودند که مسئله‌های مهم‌تری داشند، پیامبر به آنها جواب می‌داد و آنها را رشد می‌داد و میراثی که الان به ما رسیده متفاوت می‌شد. کسی هنوز هم جرئت نمی‌کند بگوید که رابطه کتاب مقدس با شرایط زمانی، مکانی، حتی زبانی و اجتماعی‌اش چیست. شمس آن زمان این مسائل را مطرح می‌کند و هیچ اِبایی هم از گفتن حرف‌هایش ندارد. به همین خاطر مولانا می‌گوید «خود غریبی در جهان چون شمس نیست». نکته خیلی مهمی است، مولانا می‌گوید علی‌رغم اینکه این همه شعر برای شمس گفته‌ام، همچنان غریب است. مولوی حدود سی و چند هزار بیت شعر گفته و اسم کتابش را دیوان «غزلیات شمس» گذاشته، اما در همان‌جا می‌گوید «خود غریبی در جهان چون شمس نیست»، یعنی باز هم کسی شمس را نشناخت. چون نمی‌توانستند از نظر فکری و روحی با او مقابله کنند، ترور شخصیتی و بعد ترور شخصی کردند و او را کشتند. البته ما معتقدیم که شمس را نکشتند، بلکه فرار کرده و ردش تا خوی هست. این روایت را که شمس کشته شده ترکیه جا انداخته است، چون می‌خواهد گردشگری درست کند و پول دربیاورد.

 به غریبی و تنهایی شمس اشاره کردید که خود مولوی هم به آن اشاره می‌کند. در شرایط کنونی هم فکر می‌کنم شمس همچنان غریب است و اصلا به شمس نمی‌پردازیم، در حالی که جا دارد بیشتر در مورد شمس صحبت شود. ظهور و افول شمس در تاریخ و فرهنگ ایران چه سرنوشتی را طی کرده و چگونه رقم خورده است؟

درباره ظهور و افول شمس در زندگی مولانا، می‌توانم بگویم که اگر زندگی مولانا را یک سریال سی‌وشش قسمتی در نظر بگیرید، شمس در دو قسمت آن حضور دارد و بعد دوباره پنهان می‌شود. یعنی شمس در حدود سی‌وهشت سالگی مولانا می‌آید و حدود چهل‌ویک سالگی‌اش دیگر هیچ خبری از او نیست. نه کسی از قبلش خبر دارد و نه از بعد آن. در این سی‌وشش قسمت، شمس در دو سکانس حضور می‌یابد و در این قسمت موضوعاتی مانند ارتباطش با مولانا، ارتباطش با کیمیاخاتون و حرف‌هایی که می‌زند هست و بعد یکدفعه پنهان می‌شود. حالا اینکه توسط چه کسی رانده یا تارانده می‌شود، کشته می‌شود یا به‌نوعی پنهانیده و نهانیده می‌شود، هیچ معلوم نیست. مولانا تعمد دارد که لو ندهد قضیه چه بوده است، چون به هر حال یکی از متهمان اصلی پسر خودش است. مولانا دو پسر داشت که پسر بزرگ سلطان‌ولد بود، بعضی‌ها می‌گویند پسر بزرگ مولانا مخالف شمس بوده و پسر کوچک مخالفتی نداشته و بعضی‌ها برعکس این را می‌گویند. اگر بخواهیم به زبان امروز و ملموس صحبت کنیم، بعد از اینکه مولانا از دنیا می‌رود، جنگ قدرت بین خانواده‌ مولانا شروع می‌شود و افلاکی که زبان خانواده سلطان‌ولد است که تمام میراث مولانا به او می‌رسد، به‌ویژه پسرش عارف می‌خواهد تمام قدرت مولانا را تصاحب کند. اولین کسی را که باید بزند عمویش است که خیلی قدرتمند است.

سلطان‌ولد پسر خوب و نازنینی است، ولی هوش درجه‌یکی ندارد و از نظر شخصیت قوی نیست، اما تشکیلاتی است و فرض کنید می‌تواند یک وزارتخانه بسازد، مدیر بگذارد و اصطلاحا آدم اجرائی است و واقعا سهم بزرگی در نگهداشت میراث مولانا دارد. اولین جایی که او باید بزند برادرش است که خیلی قوی‌تر از اوست و نزد مولانا هم مطرح است. می‌گویند مولانا بر جنازه او نماز نخواند چراکه شمس را او کشته یا با عاملیت یا آمریت او کشته شده است. بعد هم بدجور ترورش کردند و پسر سلطان‌ولد که جانشین پدرش شده بود این ترور را انجام داد. اینجا مسائل خیلی درهم می‌پیچد و خیلی از داستان‌هایی که مطرح شده افسانه به نظر می‌رسد، نظیر اینکه پسر مولانا جلوی پنجره شمس می‌ایستاد چون عاشق کیمیا بود. می‌گویند شمس به کیمیا دل داد در حالی که پسر دوم مولانا به او دل داده بود. این قضایا با ویژگی‌های آن زمان همخوانی ندارد که مثلا به خاطر یک دختر کسی را بکشی، چون دخترها به‌راحتی ردوبدل می‌شدند و مثل امروز نبود که حرمتی در کار باشد. در نتیجه با دلایل عشقی، بعد سیاسی و بعد هم جنایی کل میراث پسر مولانا را از بین بردند. ولی آنچه در نامه‌های مولانا خطاب به این پسر نوشته شده، با کمال احترام است. هیچ‌گونه حرفی مبنی بر اینکه گوش به فرمان نیستی دیده نمی‌شود. اینجا به نظر می‌رسد جنگ قدرت در میان است که عارف چلبی، پسر سلطان‌ولد، می‌خواهد میراث مولانا را تصاحب کند و بلندگویش افلاکی است. البته باز هم نمی‌شود حکم قطعی در این زمینه داد. ترکیه هم از این قضیه نهایت استفاده را می‌کند.

 ترکیه از این قضیه چه استفاده‌ای می‌کند؟

استفاده زیادی می‌کنند. اتفاقا چندی پیش میهمان شهردار قونیه بودیم و برای دیدار با استادان ترکیه‌ای زبان فارسی رفته بودیم. زمان آقای احمدی‌نژاد بود که ایران چهار میلیون بشکه نفت تولید می‌کرد و قیمت هر بشکه صد دلار به بالا بود. آنجا به من گفتند که درآمد ترکیه از راه گردشگری معادل شصت درصد نفت ایران است. از این شصت درصد، پنجاه درصدش فقط از قونیه به دست می‌آید. پرسیدم مگر قونیه چه چیزی دارد که این‌قدر گردشگر دارد؟ قونیه شهری تقریبا شبیه بیرجند ما است و هیچ جاذبه گردشگری جز آرامگاه مولانا هم ندارد. اما ترکیه معادل نصف درآمد نفت ایران از راه قونیه پول درمی‌آورد. جاذبه قونیه همین آرامگاه مولانا و رقص سماع و شب عرس و قطار سبز است که رئیس‌جمهور و وزرا در آن شرکت می‌کنند. در همان جلسه از وزیر ارشاد پرسیدم ما چقدر از راه ادبیات درآمد داریم، گفت دو‌صدم درصد. یک لحظه با خودم گفتم یعنی جاذبه خیام یا حافظ برای دنیا کمتر از مولانا است؟ ابدا. پس چرا از این سرمایه‌ها هیچ استفاده‌ای نمی‌کنیم! یکی از جاهایی که ترکیه با آن جاذبه ایجاد می‌کند همین مسئله قتل شمس است. یک چاه درست کرده‌اند و می‌گویند شمس اینجا افتاده و یک قطره خون هم اینجا مانده است. مردم هم خیلی زود گول می‌خورند. به هر حال عاشق شمس و مولانا هستند و در آنجا یک رقصی هم برگزار می‌شود و مردم پول‌هایشان را آنجا خرج می‌کنند. اما ما کاملا برعکس عمل می‌کنیم.

 اگر بخواهیم در مورد ارزش‌های فرهنگی شمس صحبت کنیم، در حال حاضر شمس چه ارزش‌های فرهنگی‌ای می‌تواند برای ما به ارمغان بیاورد؟

خیلی سؤال خوبی است. الان وضعیت به‌گونه‌ای است که سازمان ملل با فانوس در قبیله‌ها می‌گردد تا شاعرکی یا نویسنده‌ای پیدا کند و بگوید این چراغ است، از این نور بگیرید. از چند جهت و به معنای واقعی کلمه، شمس و مولانا خورشید هستند. اولا در جهانی که اساسش بر بی‌معنایی است، آنها سرچشمه تولید معنا هستند و می‌توانند بار معنایی تولید کنند -حالا چه معنای واقعی و چه معنای کاذب. ما که نمی‌توانیم بگوییم چه چیزی واقعی و چه چیزی کاذب است، هر کسی به چیزی دلخوش است و این برایش واقعی است. به قول نیچه برخی از حرف‌های عرفانی مهملاتِ مفید است. یعنی اگرچه مهمل است، ولی مفید است و کارایی دارد. حتی کسی ممکن است با بتی حرف بزند و گریه کند و آرام ‌شود. درست است که بت در ذاتش چیز لغوی است، اما به او آرامش می‌دهد. بیشتر حرف‌های شمس و مولانا لغو نیستند و معنادارند. پس اولین ارزش شمس در این جهان بی‌معنا، تولید معنا است. در جهانی که همه چیز را له کرده‌اند و خدا و دین و آخرت را از آن گرفته‌اند، تولید معنا اهمیت دارد. مورد دوم تولید گرما است. آدم‌ها از محاسبه‌گری زیاد سرد شده‌اند. حتی برای سلام‌کردن حساب می‌کنند که ارزش سلام دارد یا ندارد. به قول مارکس، منطق سود، فضیلت را کنار زده است. در این وضعیت شمس و مولانا به‌جز روشنی، منبع تولید گرما هستند. راه را نشان می‌دهند و گرمت می‌کنند که راه را طی کنی. خود زندگی مولانا به ما می‌گوید وقتی کسی را دوست داری این‌قدر محاسبه نکن. او می‌گوید: «رشک برم کاش قبا بودمی/ چون که در آغوش قبا بوده‌ای»، یعنی من به این قبای تو حسادت می‌کنم که تو را در آغوش گرفته بود. این عشق و گرما است. مورد بعدی ازخودگذشتگی است. انسان امروز خیلی خودمحور شده و همه چیز را از زمین و زمان برای خودش می‌خواهد. مولوی می‌گوید شرط اول این است که همه چیز را برای خودت نخواهی، عشق از لحظه‌ای آغاز می‌شود که خودت را نبینی: «خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ و به سر نماندش الا هوس قمار دیگر». چهارمین ارزش این است که حیاط‌خلوت معنوی‌ات پر می‌شود. ما الان حیاط‌خلوت نداریم. درست است که تنهاییم ولی بی‌معناییم. به قول استاد دکتر شفیعی هر یک به درون خویش تبعید شده‌ایم. ما همه آدم‌های تبعیدشده در درون خودمان هستیم. زمانی شما را به شهر یا جزیره‌ای تبعید می‌کردند، ولی الان به درون خودمان تبعید شده‌ایم و در درون خودمان بیچاره‌ایم. مولانا می‌گوید شرط اول این است که دیگری را ببینی نه خودت را. این درس مهمی است. مثالی می‌زند و می‌گوید چرا خدا آدم را بخشید اما ابلیس را نبخشید؟ آدم عصیان کرد و گمراه شد. به ابلیس هم گفته شد که سجده کن و نکرد. پس هر دو خطا کردند، چرا خدا آدم را بخشید و ابلیس را نبخشید؟ مولوی اینجا نتیجه خوبی می‌گیرد و می‌گوید برای اینکه آدم رو کرد به خدا و گفت «ربنا ظلمنا أنفسنا» یعنی گفت اشتباه کردم و مرا ببخش. ولی ابلیس چه کرد؟ گفت «رب بما اغویتنی» یعنی گفت خدایا تو مرا گمراه کردی. من در اروپا خیلی دیده‌ام که وقتی تنه‌شان به هم می‌خورد یا ماشین‌شان به هم می‌خورد معذرت‌خواهی می‌کنند، اما ما اینجا فحاشی می‌کنیم. این نشان می‌دهد شیطانیت و ابلیسیت هنوز در ما بیشتر از رحمانیت است، چون آدمی که مؤدب است و تربیت شده، اول خطا را به خودش نسبت می‌دهد. شاید ریشه شصت درصد طلاق‌ها در این است که می‌گویند تو اشتباه می‌کنی، به‌جای اینکه اشتباه را در خود هم ببینیم. دانشجوها وقتی نمره خوب بگیرند می‌گویند نمره را گرفتم، اما وقتی نمره پایین داشته باشند می‌گویند استاد به من این نمره را دادی، در حالی که هر دو نمره را من داده‌ام. مولانا از این جهت خیلی آموزنده است. ضمن اینکه هیچ شاعری به اندازه مولانا از موسیقی استفاده نکرده است. سماع اصل طریقت او است و باید روزی دو ساعت سماع کند. آهنگ واژه‌هایش هم آدم را به رقص می‌آورد: «یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا/ یار توی، غار تویی...» کاملا ریتمیک است. یا «بیایید، بیایید که دلدار رسیده‌ست» همین‌طور است. به تعبیر فلاسفه، رقص عمیق‌ترین نیایش فلسفی انسان در هستی است. مولانا این را با همه وجود درک می‌کند، آنجا که می‌گوید «ناله سرنا و تهدید دهل/ چیزکی ماند بدان ناقور کل/... ما همه اجزای آدم بوده‌ایم/ در بهشت این لحن‌ها بشنوده‌ایم»؛ این لحن‌ها ما را به عالم معنا پیوند می‌دهد. ما هر روز بیشتر به شمس و مولانا نیازمند می‌شویم، چون در حال دور‌شدن از مقصد هستیم. بی‌معنا شده‌ایم و از صبح تا شب می‌دویم و پول درمی‌آوریم، اما نمی‌دانیم برای چه. می‌گویند بدبخت‌ترین آدم کسی است که در کارش موفق و درجه‌ یک، اما افسرده است و احساس پوچی می‌کند. او از همه بیشتر زجر می‌کشد. به قول استاد مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر زرین‌کوب، برای موفقیت باید دو کار کنیم: یکی اینکه ببینیم خودمان چه اشتیاق‌هایی داریم و دیگری اینکه ببینیم چه احتیاجات اجتماعی داریم. هرکدام را که فدا کنیم، نابود می‌‌شویم. اینها مثل دو بال پرنده است. مدام کاری می‌کنم که دوست ندارم. می‌گویند علت اصلی مرگ در دنیا همین است، یعنی کاری که دوست نداری انجام دهی. مسئله بعدی این است که کارت به درد جایی نخورد. یعنی اشتیاق و احتیاج؛ احتیاج برای نیازهای جمعی و اشتیاق برای نیازهای فردی. مولانا و مخصوصا شمس می‌توانند کمک کنند که این جهان را گرم‌تر، روشن‌تر، بامعناتر و عمیق‌تر ببینیم.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.