|

برخورد: گفت‌وگوی احمد غلامی با نادر کریمیان سردشتی درباره شمس تبریزی

مولانا شمس است و شمس مولانا است

شخصیت شمس تبریزی چنان پیچیده است که با وجود گذشت قرن‌ها از زندگی و زمانه او هنوز ابعاد ناشناخته و کشف‌نشده بسیار دارد. یکی از این ابعاد علاقه شمس تبریزی به شهر دمشق است. البته این شیفتگی چندان بی‌دلیل نیست، چراکه دمشق آن زمان شهر علم و دانش و مهم‌تر از آن مکان مقدسی بود که پیامبران بسیاری ازجمله یحیی تعمیددهنده در آنجا به خاک سپرده شده بودند.

مولانا شمس است و شمس مولانا است
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

شخصیت شمس تبریزی چنان پیچیده است که با وجود گذشت قرن‌ها از زندگی و زمانه او هنوز ابعاد ناشناخته و کشف‌نشده بسیار دارد. یکی از این ابعاد علاقه شمس تبریزی به شهر دمشق است. البته این شیفتگی چندان بی‌دلیل نیست، چراکه دمشق آن زمان شهر علم و دانش و مهم‌تر از آن مکان مقدسی بود که پیامبران بسیاری ازجمله یحیی تعمیددهنده در آنجا به خاک سپرده شده بودند. پروژه کاری نادر کریمیان سردشتی، اهمیت این شهر نزد شمس تبریزی است. اگرچه گفت‌وگوی ما درباره این موضوع است، اما در مورد مسائل و موضوعات دیگر نیز به گفت‌وگو پرداخته‌ایم. یکی از این بحث‌ها به رابطه شمس و مولانا مربوط است که هرگز تکراری نمی‌شود و با مکرر شنیدن آن همچنان حال و هوایی تازه به دست می‌دهد. کریمیان اشاره می‌کند از دلایل اینکه شمس و مولانا در یک ساحت یگانه در ذهن جامعه تداعی شده‌اند، خودِ شمس است که می‌خواسته شخصیتی جایگزین خودش پرورش دهد و تحت هدایت خود افکار و اندیشه‌ها و جهان‌بینی‌اش را منعکس کند، اما اتحاد شمس و مولانا از رابطه مرید و مرادی فراتر می‌رود تا حدی که سخن گفتن از یکی از آنان بدون دیگری ناممکن یا دست‌کم ناتمام است.

 

می‌خواهم گفت‌وگو را با یک پرسش عمومی شروع کنم تا بعد به بحث اصلی برسیم. نزد ایرانیان شخصیت شمس و مولانا چنان درهم‌تنیده شده که برخی فکر می‌کنند این دو شخصیت یکی هستند، به عبارتی انگار این یک شخصیت کامل است و چیزی به نام شمس وجود ندارد. این درهم‌آمیختگی را چطور توصیف می‌کنید و به نظر شما ریشه‌اش در کجا است؟

یکی از دلایل این‌که شمس و مولانا در یک ساحت واحد و یگانه در فکر و ذهن جامعه تداعی شده‌اند، خودِ شمس است. شمس در مقالاتش به این نکته هم اشاره می‌کند که باید شخصیتی به جای خودش و جایگزین خودش تربیت شود و تحت هدایت شخص ایشان رشد و پرورش پیدا کند تا بتواند تمامی افکار و اندیشه‌ها و جهان‌بینی حضرت شمس را منعکس کند. لذا اتحاد بین مراد و مرید و اتحاد بین مرشد و کسی که پیرو مرشد است، در اینجا اتفاق می‌افتد و این در مورد شخصیت حضرت مولانا و شمس تبریز طبیعی‌تر شده است؛ به خاطر اینکه شمس وقتی مولانا را کشف و شناسایی می‌کند و متوجه می‌شود فردی که دنبالش است همین شخص است، این‌ها دیگر متحد می‌شوند. برای همین است که درباره غزلیات و آثاری که بعد از این دیدار تولید می‌شود، همه مردم فکر می‌کنند این دو یکی هستند، یعنی شمس و مولانا را از هم تفکیک و جدا نمی‌کنند. شمس مولانا است و مولانا شمس است. یک بخش این موضوع به این مربوط است و بخش دیگر ناشناختگی و گمنامی حضرت شمس است که به واسطه حضرت مولانا شهرت پیدا می‌کند و شناخته می‌شود. شمس اساسا در تاریخ ادبیات و تذکره‌ها نمودی ندارد، به خاطر اینکه همیشه دنبال گمنامی بوده و دنبال نام و شهرت و نمود دنیوی نبوده است. دنبال این بوده که خودش را در شخصیت دیگری متجلی کند که همانا حضرت مولانا است که به خوبی این هدف در زندگانی مولانا بعد از حادثه ملاقات تحقق پیدا می‌کند. شمس فردی بوده که در همه اماکنی که حضور داشته گمنام بوده؛ اولا در خانقا‌ه‌ها حضور پیدا نمی‌کرد و خودش زنبیل‌بافی و نمدبافی و بعضی کارهای کارگری را انجام می‌داد و از دسترنج کارگری خودش ارتزاق می‌کرد، به خاطر اینکه شناخته نشود. او دنبال فردی بود تا بتواند چیزی که در حوزه وجودی‌اش است به آن فرد منتقل کند و این شخصیت را در وجود مولانا یافت.

شمس در سخن گفتن شخصیت بی‌پروا و انسان صریحی بوده است، در حدی که شاید گاهی این صراحت آزاردهنده می‌شده. آیا این موضوع در مورد شمس مستند است؟

صددرصد. حضرت شمس در مقالات و مجموعه‌ای از گفت‌وگوها و پرسش‌ها و افکار خود که در قونیه اتفاق افتاده و به همت کسانی مثل سلطان ولد و دیگران جمع‌آوری شده، به شخصیت‌های بسیار بسیار بزرگ از جمله محیی‌الدین ابن ‌عربی طعنه می‌زند و در مقالات می‌گوید که ایشان پایبند تبعیت از پیامبر اکرم (ص) نیست. یعنی شخصی مثل محیی‌الدین ابن عربی را با این همه گستردگی جهان‌بینی و فکر و اندیشه و تولید آثار و تألیفات، که نزدیک صدوسی عنوان رساله و کتاب از او به جا مانده، به چیزی نمی‌‌گیرد. نه‌تنها در مورد ایشان بلکه حتی حضرت بایزید بسطامی را هم به چیزی نمی‌گیرد و می‌گوید این‌ها از مسیر منحرف شده‌اند و صراحتا نقد می‌کند. در خصوص خلقیات شمس هم موارد بسیار دقیقی در خود مقالات منعکس شده که نشان می‌دهد ایشان وقتی در دمشق بوده و به بچه‌ها تعلیم قرآن می‌داده و در سه ماه بچه‌ها را حافظ قرآن می‌کرده، اخلاق بسیار خشنی داشته و حتی گاهی بچه‌ها را تنبیه می‌کرده. این نشان می‌دهد خلقیات شمس این‌گونه بوده و او فقط با مولانا آرامش پیدا می‌کند و فقط در دیدار مولانا است که خشم درونی‌اش فروکش می‌کند، وگرنه همیشه در تمام صحنه‌های زندگی‌اش آن‌گونه بوده، خصوصا در سه منبع اصلی یعنی در «مناقب‌العارفین» افلاکی، «ولدنامه» و همچنین «رساله سپهسالار» به این نکته در مورد خلقیات حضرت شمس اشاره شده و این صادق است. تندخویی و رفتارهای تند و البته بی‌اعتنایی ایشان به همه افراد و مشایخ جز مولانا وجود داشته. جز مولانا ایشان به هیچ‌کس تمکین نمی‌کرد، فلذا هنوز هم معلوم نیست که آیا ایشان مرید و حضرت مولانا مراد است یا مراد اصلی شمس است و مولوی مرید است. اما در دیوان حضرت مولانا به نام «دیوان شمس» می‌بینیم که اساسا مولوی مرید حضرت شمس است.

چه چیزی در شخصیت شمس شما را مجذوب خودش می‌کند؟

بی‌نیازی. ایشان بی‌نیاز مطلقی است که خودش هم البته به این بی‌نیازی ارجاع می‌دهد و می‌گوید کسی که متصل به مبدأ اعلی شد از همه ماسوالله بی‌نیاز است، برای همین است که ما در خلقیاتش احساس می‌کنیم که تواضع ندارد و در اخلاقش نوعی سرکشی، غرور و تکبر است. به خود متکی است، برخلاف مولانا که مثل پرنیان بسیار نرم است و آماده هر نوع نقشی و مثل موم در دست حضرت شمس است، هر طور که ایشان بگویند و بفرمایند و راهنمایی کنند، او در اختیارش است. ولی شمس این‌گونه نیست، شمس فردی بسیار بسیار قائم به ذات است و در اصل می‌گویند یک نوع تجلی کامل اسماء جمالیه و جلالیه خدا است. این‌گونه هم وصل می‌شود. اگر غزلیات حضرت شمس را ملاحظه کنید، می‌گوید شمس من و خدای من، یعنی این را به مرتبه‌ای می‌برد که ایشان به مقام بقا رسیده یعنی بعد از فنا به مقام بقا رسیده و این در همه غزلیاتش انعکاس پیدا کرده. برای همین است که یک شبانه‌روز هم دوری ایشان را تحمل نمی‌کند. فلذا بهترین صفت همان بی‌نیازی است.

وقتی در مورد شمس صحبت می‌کنیم بسیاری به دمشق اشاره نمی‌کنند. شما در مقاله‌ای که به نظرم بحث‌برانگیز خواهد شد روی دمشق خیلی پافشاری دارید. چطور می‌شود که شمس به دمشق می‌رود و آن‌جا را برای سکونت انتخاب می‌کند؟

فلسفه وجودی این‌که چرا شمس غالبا، نه همیشه، در دو شهر حضور دارد، بر اساس گزارش‌ها و روایت‌های تاریخی دست اول یعنی همان رفرنس و منبعی که عرض کردم، همیشه مطرح بوده است؛ این‌که چرا شمس شهر دیگری را انتخاب نکرده و از مسقط‌‌الرأس خودش یعنی خوی، تبریز و ارومیه، دمشق را انتخاب کرده. آن زمان خود ارومیه مرکز عرفان و تصوف بوده و حسام‌الدین چلبی خودش اهل آنجا است. ما همین سؤال را در مورد محیی‌الدین ابن عربی هم داریم. ابن عربی مرکز علم و تمدن اسلامی یعنی اندلس را رها می‌کند که بیست هزار دانشمند تراز اول قبل یا بعد از خودش در حوزه عرفان آنجا بوده‌اند. تمام اساتید ابن عربی نزدیک چهل‌وسه نفر را که دو نفرشان مرشد خانم بودند رها می‌کند و به دمشق می‌رود و بیست سال زندگی‌اش را در آنجا سپری می‌کند. در مورد حضرت شمس هم این پرسش وجود دارد که چرا بین تمام شهرهای آن روزگار جهان اسلام، دمشق را انتخاب کرده است. دمشق شهر مقدس برای یهودیان، ‌مسیحیان و مسلمانان است. شهری است که نزدیک به چهل نفر از انبیاء عظام در جبل صالحیه دفن شده‌اند. تمام انسان‌های اهل عرفان و تصوف آرزویشان این است که آنجا دفن شوند. جالب است کسانی در فلسطین یا نزدیکی آنجا بوده‌اند که گفته‌اند ما را در جبل صالحیه دفن کنید. من به جبل صالحیه رفته‌ام، انبیا و بزرگان زیادی آن‌جا دفن هستند، همچنان‌که یحیی تعمیددهنده در نزدیک مسجد جامع اموی دفن شده است. شخصیت‌های خیلی بزرگی آنجا دفن هستند. دمشق قداستی مثل مکه و بیت‌المقدس پیدا کرده است. به جنبه‌های تمدنی دمشق کاری نداریم، اما جنبه‌های دینی با صبغه کهنش باعث شده که دمشق یکی از شهرهای مقدس جهان باشد. این یکی از دلایل است اما از لحاظ دیگر، در روزگار شمس این هم مهم است که او از شهری به نام دمشق با این همه خانقاه و رباط صوفیه و مدرسه دینی مطلع شده است. آنجا نزدیک به صدوپنجاه مدرسه دینی داشته است، یعنی تمام علما و فضلا و عرفا در این شهر جمع هستند. لذا با توجه به نیتی که حضرت شمس در مقالات به آن اعتراف و اذعان می‌کند که دنبال کسی است که بتواند منویات، تفکرات و اندیشه و جهان‌بینی‌ خودش را به او منتقل کند، دمشق را انتخاب می‌کند و از دمشق دل نمی‌کند. ما ردپایش را فقط در دمشق می‌یابیم به جز دو، سه مورد در شهر حلب، که حلب هم البته مرکز علم و دانش است و در دوره ایوبیان بسیار خوب رشد می‌کند و کسانی مثل شیخ اشراق، اندکی جلوتر از حضرت شمس، آنجا را برای گسترش فکر و اندیشه اشراقی‌اش انتخاب می‌کند. نمی‌تواند در جامعه ایرانی آن روزگار تفکرات و کتاب‌هایش را بنویسد و به آنجا می‌رود. می‌دانید که آنجا هم به خیلی چیزها متهم می‌شود تا مرحله‌ای که شهید راه اشراق می‌شود که داستان‌هایش در این زمینه خیلی مشهور و زبانزد است. ولی در کل یکی از دلایل انتخاب دمشق از سوی حضرت شمس، مرکزیت علم و عرفانِ دمشق است و اگر بخواهیم بررسی کنیم که دمشقِ روزگار شمس چگونه بوده، باید بگوییم که اولا در دوره آل زنگی، خصوصا دوره نورالدین زنگی، مدارس شافعیان و حنفیان و سایر فرق و نحله‌های متصوفه بسیار گسترش پیدا کرد. در دوره ایوبیان نهضت مدارس راه افتاد و حدود صد مدرسه در دمشق و حلب و شهرهای مشهور ولایت شام ساخته شد و این خودش یک جاذبه است که حتی از ایران خیلی‌ها برای درس‌خواندن به حلب و دمشق رفته‌اند. مثلا اوحدالدین کرمانی در دمشق بوده یا خود حضرت مولانا چهار سال در شهر دمشق درس خوانده و سه سال و نیم در شهر حلب درس خوانده است. یعنی تکمله درس‌ها و علوم رسمی را در این دو شهر به اتمام رسانده است. این نشان می‌دهد که دمشق جاذبه ویژه‌ای داشته و تشخیص شمس هم درست بوده که آنجا را برای زندگی انتخاب کرده و برای همین است که همه جا سخن از دمشق است. اگر مجالی باشد «رساله سپهسالار» را تورقی می‌کنیم و می‌گویم که شهر دمشق چقدر برای حضرت شمس مهم بوده است.

حتما به دمشق بپردازیم. شهری که به‌نوعی شاهراه فکرهای عرفانی و دینی بوده و البته آنجا هم شمس را برنمی‌تابند و به او انتقاد می‌کنند و او هم به دیگران انتقاد می‌کند. در آنجا چه اتفاقی می‌افتد که شمس دچار مشکل می‌شود، آیا این به دلیل صراحت بیانش بوده است؟

در چند مورد که گزارش کرده‌اند شمس در خانقاه‌ها و جاهایی که اظهارنظر کرده، مورد شماتت و انکار قرار گرفته و فرار کرده است. یعنی آن‌طور که گزارش کرده‌اند، در چند جا هم با فقها و هم با اهل عرفان و تصوف گفت‌وگوهایی بوده که شمس این‌ها را تحمل نمی‌کرده است. گفتم وقتی حتی برای محیی‌الدین ابن عربی جایگاهی در عرفان قائل نیست و می‌گوید در پایبندی به سنت نبوی سست است، حالا حساب کنید ابن عربی در جهان اسلام غول بزرگی است که چه در اندلس و چه در مصر آن روزگار و چه در منطقه شامات و بعد از مرگش در ایران، طرفدار بسیاری پیدا می‌کند. از صدوبیست‌وپنج شرحی که بر «فصوص‌الحکم» نوشته می‌شود نزدیک صد موردش توسط ایرانی‌ها و بیشترش به زبان فارسی نوشته می‌شود که خواجه محمد پارسا و دیگران نوشته‌اند. شمس در عالم عرفان یک دگراندیشِ به تمام معنای منحصربه‌فرد بوده که دنبال مرید و درویشی می‌گردد که ظرفیت بیان حقایق را داشته باشد و برای همین است که سفر روم یا قونیه را منوط کرده‌اند به رؤیای صادقه‌ای که می‌بیند. می‌گویند در دمشق نیست و شما باید راهی قونیه یا ولایت روم شوید. لفظ روم را به کار می‌گیرد، ولی ایشان در قونیه متمرکز می‌شود.

دگراندیشی‌ ایشان چه ویژگی‌هایی داشته و چه تضادی با جریان عرفانی غالب در دمشق داشته است؟ علت مخالفتش با جریان غالب عرفانی آنجا در چه بوده و آیا مستنداتی در این زمینه وجود دارد؟

حضرت مولانا شمس است و شمس هم مولانا است. این‌ها از هم قابل تفکیک نیستند به خاطر این‌که مولانا زادۀ شمس است و چون زادۀ شمس است هرچه منعکس کرده چه در «مثنوی» و چه در «کلیات شمس» که شامل رباعیات و غزلیات و برخی قطعه‌ها است، اندیشۀ وحدت شهودی است. نه اینکه اندیشه وحدت شهودی سابقه نداشته باشد، اما فکر می‌کنم بخشی از این‌که شمس با ابن عربی زاویه دارد و برای ابن عربی مرز تعیین می‌کند، به خاطر مسئله وحدت وجودی‌اش است. قطعا شمس با «فصوص» یا «فتوحات مکیه» آشنا بوده یا در مراوداتی که در خانقاه محیی‌الدین داشته، با این مسئله مواجه شده است. محیی‌الدین در ضلع شمالی دمشق خانقاه داشت و همان‌جا هم دفن شده و من به آنجا رفته‌ام. ایشان معتقد به وحدت شهود بود. وحدت شهود در عرفان نوعی مرتبۀ تجلی قابل تفکیک یا انفکاک با ذات اجل باری است. ابن عربی این تجلی را متحد می‌داند به سلسله‌مراتب تنزلات و قابل انفکاک نمی‌داند. مثالش را هم خورشید می‌آورد و می‌گوید نور خورشیدی از ذات خورشید جدا نیست و یکی است، این وحدت وجود است. لذا معتقد هستند که وجود فقط یکی است و نمی‌تواند تعدد وجود داشته باشد و دو تا باشد و این در اندیشه ابن عربی شرک است. شمس این را متکی می‌کند به اینکه وحدت شهود می‌تواند در مقامات عرفانی در مقام فنا و بقا حاصل شود، اما شما هیچ‌گاه ذات باری نمی‌شوید و فرقش همین است. به خاطر این است که مولوی را کسی می‌دانند که بیشترین اندیشه را متکی به وحدت شهود کرده است. یعنی این عالم، عالم شهادت است و ما در اصل در عالم شهادت به سر می‌بریم و شهودی از همان تجلی هستیم که آنها به آن معتقدند؛ اما این به معنای عدم اتصال یا توحید نهایی که منجر به فنا و بقا می‌شود نیست. آخرین مرحله توحید است و این‌که فنا را برایشان حاصل می‌کند و بعد از فنا این‌ها باقی بالله می‌شوند. این تفکر و اندیشۀ حضرت شمس است که خیلی با اندیشه ابن عربی تفاوت دارد، یعنی به یک وجودی در عالم هستی قائل است. ابن عربی می‌گوید اینها همه تجلیات است حتی فرعون یک بخشی از تجلیات تنزلات الهی است که در عالم طبیعت و ناسوت گاهی می‌گویند «انا ربکم الاعلی» که در اصل همان ندای خدایی است. همان‌طور که حسین بن منصور حلاج هم همین را می‌گوید. شمس در مقالات به حسین بن منصور حلاج هم اشکال وارد می‌کند و معترض است و می‌گوید ایشان بسیار ناشی بوده است. برای همین تفکر مولوی در وحدت شهود بعد از خودش پیروان زیادی به‌ویژه در طریقت نقشبندیه پیدا کرد که همه به وحدت شهود قائل بودند. علاءالدوله سمنانی و خیلی از شاعران و بزرگان ما وحدت شهودی‌ا‌ند و وحدت وجودی خیلی کم داریم؛ فقط شیخ محمود شبستری است که نسبت به وحدت شهودی‌ها اندک هستند.

آیا می‌توان گفت وحدت وجودی بیشتر به تفکر غربی و متفکرانی همچون اسپینوزا گرایش پیدا کرد؟

بله همه‌خدایی، دقیقا می‌توان به خیلی از متفکران اروپایی اشاره کرد و به هانری برگسون و متأخرین رسید. چون اندیشه ابن عربی بر تفکرات فلسفی و عرفان یهودی و مسیحی بسیار تأثیر گذاشته است. بحث همه‌خدایی در متون هندی و اوپانیشادها هم هست. اما در کل بیشتر غلبۀ تفکر عرفانی در ادیان بر وحدت شهود است. یعنی مرزی بین خالق و مخلوق قائل هستند، مرزی بین حضرت باری و موجودات قائل هستند.

پیش از آنکه به سراغ پرسش بعدی برویم اگر موافقید بخش‌هایی از رسالۀ «دمشق» را بخوانید و درباره آن بگویید.

یکی از نکته‌های خیلی مهم که می‌توان به آن اشاره کرد این است که مثلا فریدون سپهسالار در «رساله در مناقب خداوندگار» لقب «خداوندگار» به آن می‌دهد که خود این لقب، وحدت شهودی است. یعنی مولانا نوعی تشبه و تجلی از خدا است. آنجا در قسم ثالث درباره حضرت شمس صحبت می‌کند، و درباره این‌که چرا شمس دمشق را انتخاب کرده می‌گوید: «نقل است که یک نوبت مدت یک سال در محروسه دمشق اقامت فرمود (منظور حضرت شمس است). در هفته کمابیش یک نوبت از حجره بیرون آمدی و در دکان رواسی (یعنی کله‌پاچه) رفتی». یک بشقاب آب برای یک هفته برایش کافی بود که با نان ترید می‌کرد و می‌خورد و دیگر بیرون نمی‌آمد. این گزارش سپهسالار است. یا در مورد داستان بازگشت شمس به قونیه می‌گوید: «بعد از هجرت ایشان [مولانا] از تمامت اصحاب انقطاع و عزلت اختیار کرد... ناگاه از حضرت مولانا شمس‌الدین (مقصود حضرت شمس است) به  [مولانا] از محروسه دمشق مکتوب آمد. بعد از آن حضرت  [مولانا] در شوق و عشق آن حضرت باز به سماع شد و کلمات و غزلیات انشا فرمود». من چند جایی را که سپهسالار در مورد دمشق صحبت کرده نقل می‌‌کنم. یا در جایی که از قونیه برمی‌گردد و از دست مریدان ناسازگار فرار می‌کند و مولانا سلطان ولد را برای برگرداندن می‌فرستد می‌گوید: «اصحاب جمع شدند و به حضرت سلطان ولد آمدند، التماس کردند که به طلب مولانا شمس‌الدین به طرف دمشق...»، از گزارش سپهسالار معلوم می‌شود که مرکز سکونت شمس دمشق است و مدام در آنجا زندگی کرده است. در ادامه می‌گوید «... به طرف دمشق با جمعی از اصحاب با هم متوجه شوند و سیم و زر بسیار به شکرانه و خرجی راه دادند». در مسیر هر جا فقیری،‌ درمانده‌ای و ابن‌السبیلی بود به پاس اینکه به دیدار شمس دوباره شاد می‌شوند خیرات می‌کردند. «... و حضرت  [مولانا] این غزل را در طلب حضور شریف مولانا شمس‌الدین (رضی‌الله عنه) انشا کرده، به صحبت (یعنی در معیت) سلطان ولد ارسال فرمود: به خدایی که در ازل بوده‌ست/ حَیّ و دانا و قادر و قیّوم/ نور او شمع‌های عشق افروخت/ تا بشد صدهزار سِرّ معلوم». این غزل مفصلی است که وقتی سلطان ولد به دمشق می‌رود، این غزل را همراهش می‌فرستد. در جای دیگری وقتی حضرت شمس را در دمشق پیدا کردند می‌گوید: «حضرت سلطان ولد اشارت ایشان را که از سرِ عنایت نفاذ یافته بود قیام کرده، بر جان و دل احرام بسته، به محروسه دمشق روان شد. بعد از طی منازل چون به دمشق رسید اصحاب را اشارت فرمود تا در هر طرف آثار ایشان را طلب کردند و آن گنج در هر کُنج بجویند. بعد از چند روز آن عالِم حقایق (یعنی شمس) را در گوشه‌ای یافتند که مستغرق جمال صمدی گشته بود و هیچ‌کس را از اهل آن بلاد (دمشق) بر معامله ایشان وقوف نبود. سلطان ولد با تمامت یاران به بندگی‌اش درآمده، سر به سجده عبودیت نمودند و به شرف دستبوس مخصوص گشتند... و سیم و زری که آورده بودند به حضرتشان نهادند و سلامت [سلامتی جناب مولانا] و مکتوبات رسانیدند». گزارش سپهسالار در شرح احوال شمس مفصل است و بعد در ادامه می‌گوید که شمس گفت سیم و زر می‌خواهم چه کار، اینها را همه به فقرا بدهید، همین که حضرت [مولانا] به سلامت هستند برای من کافی است و من با شما برمی‌گردم. این متن متقن‌ترین متنی است که تا به حال گزارش شده است. گزارش دیگری هم دارد که مایلم به آن اشاره کنم تا سخن اساسی را از خود سپهسالار بشنویم. حضرت شمس در سال 643 برگشت. سال 642 در قونیه بود که اذیت و آزارش کردند. دوباره دارد برمی‌گردد و برای آخرین بار در سال 644 یا 645 دوباره ایشان را اذیت و آزار می‌دهند. این داستان مفصل است و من فقط متن سپهسالار را که کوتاه است می‌خوانم. یک داستان هم درباره غایب‌شدنش داریم. می‌گوید: «فی‌‌الجمله بعد از طلبِ بسیار حضرت [مولانا] جهت حکمت و مصلحت به طلب ایشان با تمامت عزیزان و مقربان به محروسه دمشق رفتند و مدتی آن جایگه بودند». بعد از اینکه شمس دوباره از قونیه فرار کرد، حضرت مولانا بر اساس گزارش‌های تاریخی، خودش چهار بار به دمشق دنبالش رفت. ادامه می‌دهد: «-و به هر گوشه استفسار حال ایشان می‌فرمودند. آخرالامر تا به محروسه قونیه روان شدند (یعنی ناامید شدند) و باز به سماع و انشاء حقایق و افشاء رقایق (=دقایق) و ترغیب عباد و تصفیۀ قلوب اوتاد مشغول گشتند و شیخ صلاح‌الدین زرکوب را که از خلفای مولانا شمس‌الدین بود (این نکته خیلی جالب است که با اینکه صلاح‌الدین مرید و شاگرد مولانا بود اما می‌گوید از خلفای مولانا شمس‌الدین بود، یعنی به خود اجازه نمی‌دهد بگوید او مرید من بود و همه چیز را به شمس ارجاع می‌دهد) و یگانۀ عهد بود و به انوار ولایت آراسته، انگشت‌نمای آن جمع بود و به حضرت مولانا شمس‌الدین صحبت ‌فرموده، از باقی اصحاب برگزیده، قائم‌مقام آن حضرت داشته، صحبت فرمود»، تا زمانی که حضرت صلاح‌الدین زرکوب هم فوت می‌کند. اگر بخواهیم نتیجه بگیریم این در اصل نشان می‌دهد که دمشق برای شمس از نظر قداست و ویژگی‌هایی که داشته بسیار حائز اهمیت بوده است. می‌گویند شمس در دمشق با خیلی از اولیا ملاقات داشته اما شاید با دو، سه نفرشان فقط مأنوس بوده است. این هم یکی از گزارش‌هایی است که ثبت و ضبط شده و از خود شمس آورده‌اند که این دلبستگی چیست، چون می‌دانید آن زمان سفرکردن بسیار سخت بوده است. امروز اگر با آب و توشه با پای پیاده تا کرج بروید، تقریبا یک روز تمام طول می‌کشد تا چه برسد به اینکه از تبریز و خوی به دمشق بروید و دوباره ساز سفر کنید.

رفتنشان به قونیه چگونه صورت گرفت و اولین‌بار به چه انگیزه‌ای به قونیه رفتند؟

از مسیر حلب. آنچه که ما در اختیار داریم نشان می‌دهد که شمس دنبال شخصی بوده که بتواند تربیتش کند و در دمشق از چیزی که دنبالش بوده ناامید شده است. آنچه صاحب «مناقب‌العارفین» می‌گوید و در خود «ولدنامه» هم اشاره شده این است که یک الهام الهی می‌گوید چیزی که می‌خواهی در دمشق پیدا نمی‌شود و در ولایت روم است. لذا عزم سفر می‌کند. ما نمی‌خواهیم وارد آنچه که «مناقب‌العارفین» و کتاب‌های دیگر نوشته‌اند شویم که حضرت شمس چگونه وارد قونیه شد و بعد پرس‌وجو کرد که بزرگ و عارف اینجا کیست. می‌دانید حضرت مولانا در تصوف خانقاهی هم مرجعیت داشت و این مرجعیت موجب شد که خانقاهش محل رفت‌وآمد و تردد خیلی از اولیاء و صوفیان و دراویش باشد. حضرت شمس هم که به خانقاه نمی‌رفت و طبق معمول به کاروانسرایی رفت. مقصودم این است که این داستان آشنایی حضرت مولانا و شمس مفصل است، ولی موضوع سخن ما این نیست که چگونه با هم آشنا شدند. لذا سخنانی می‌گفت که فراتر از تفکر و اندیشۀ دراویش و دیگر افراد بود. تا اینکه می‌گویند یک روز حضرت شمس به مولانا نظری کرد و مولانا به شمس نزدیک شد و باب گفت‌وگو باز شد. پرسید که درویش چه کسی هستید و سؤال کوچکی دارم و آن اینکه محمد (ص) در خطاب به الله می‌گوید «ما عرفناک حق معرفتک»، یعنی «من آن‌طور که شایسته شناخت شماست شما را نشناختم»، ولی بایزید می‌فرمایند که «و ما اعظم شأنی»، یعنی شأن من چقدر بالاست! می‌گویند مولوی نعره‌ای زد و بیهوش شد. از این گفت‌وگوها و مراودات زیاد نقل کردند، این‌که بعد داخل حجره رفتند و سه شبانه‌روز بیرون نیامدند و گفت‌وگو طولانی شد. در کل حضرت شمس مقصود خود را پیدا کرد و دید مولانا این قابلیت را پیدا کرده که فرد مدنظرش باشد. اول از تمام مراسم رسمی خلعش کرد و گفت معارف سلطان ولدِ پدر را نباید بخوانید، در حالی که دریایی از معرفت در آن وجود دارد، من دو جلد تصحیح مرحوم استاد فروزانفر از معارف دوجلدی پدر حضرت مولانا را خوانده‌ام که دریای عرفان و تصوف است. اما حتی آن را هم منع کرد و گفت شما باید مجلس سماع را تبلیغ کنید. داستان مفصلی است که به آن ورود نمی‌کنیم، چون بحث ما درباره دمشق است. از اینجا تحول مولانا ایجاد شد و حسادت‌ها شروع شد تا لحظه‌ای که قصد جانش را کردند و مجبور شد دوباره به دمشق برگردد.

و دوباره به قونیه برمی‌گردد. انگیزه این بازگشت چه بود؟

اشاره کردم که حضرت مولانا بی‌طاقت می‌شود و سلطان ولد را می‌فرستد. بیست نفر همراهش بودند و از قول سپهسالار گفتم که چطور در معیت برمی‌گردند و دوباره شادی برمی‌گردد. اما در مرحله سوم یا مرحله آخر، می‌رود و دیگر برنمی‌گردد.

 مکاتبات و نامه‌های بین این دو شخصیت بزرگ به لحاظ ادبیات عرفانی چه ویژگی‌هایی دارد؟

از مکاتبات ما فقط پنج نامه را در دست داریم. اگر اجازه بدهید به این نامه‌ها اشاره کنم. بعد از درد فراق که مولانا به آن دچار شد و به دمشق برگشت، مولانا مرتب غزل می‌گفت. یکی از این نامه‌های منظوم همان بود که اشاره کردم: «به خدایی که در ازل بوده‌ست/ حَیّ و دانا و قادر و قیّوم...» که خیلی مفصل است: «... که از آن دَم که تو سفر کردی/ از حلاوت جدا شدیم چون موم/... در فراقِ جمال او ما را/ جسم ویران و جان درو چون بوم/ بی‌حضورت سماع نیست حلال/ همچو شیطان، طَرَب شده مرجوم». «طرب» همان رقص و سماع صوفیانه بوده و می‌گوید همچو شیطان رجم شده، یعنی در بین مریدان بدون شما طرد شده است. «... یک غزل بی‌تو هیچ گفته نشد/ تا رسید آن مشرفۀ مفهوم»، ببینید چه الفاظی به کار می‌گیرد و می‌گوید «مشرفۀ مفهوم» که نامه‌ای است که حضرت شمس برایش فرستاد و این غزل برای بعد از آن نامه است. «... پس به ذوق سماعِ نامۀ تو/ غزلی پنج شش بشد منظوم». و اتفاقا همین شش غزل هم باقی مانده که شکل نامه به خود گرفته است: «شامم از تو، چو صبح روشن باد/ ای به تو فخر شام و اَرمَن و روم». «شام» اینجا ایهام دارد و این خیلی زیبا است. در یکی دیگر از نامه‌هایش می‌گوید: «زندگانی مجلس سامی/ باد در سروری و خودکامی»، مولانا خیلی در قید قافیه نیست و هرچه بر وجود مبارکش جاری می‌شود همان است. «نام تو زنده باد کز نامت/ یافتند اصفیا نکونامی». یعنی به خاطر نام شما برگزیدگانِ خدا نکونام شدند. این همان وحدت شهود است که اشاره کردیم. «می‌رسانم سلام و خدمت‌ها/ که رهی را وَلیِّ اِنعامی/ چه دهم شرح اشتیاق که خود/ ماهِیَم من، تو بَحر اِکرامی»، مولانا ماهی است و شمس بحر اکرام. ببینید چه چیزی به شمس داده است: «ماهی تشنه چون بُوَد بی‌آب/ ای که جان را تو دانه و دامی/ سبب این تحیّت آن بوده ا‌ست/ که تو کار مرا سرانجامی»، یعنی سرانجام و عاقبت و رشد و تعالی و تربیت و پرورش من به دست شما است. این‌جا مجال بیشتر نیست، اما در آخر می‌گوید: «شمسِ تبریز در جهانِ وجود/ عاشقان را به جان دِلآرامی». غزل دیگری به عربی است که می‌گوید: «ایها النور فی الفواد: تعال» یعنی ای نوری که در قلب من جای داری بیا. «غایه الوَجد و المرادِ تعال/ انت تدری حیاتنا بیدیک»، یعنی فقط شما حیات مرا درک می‌کنی و به دست شما است. «لا تُضیق علی العباد: تعال». خودش را عبد می‌داند و او را خدا، و می‌گوید بر بندگانت سخت نگیر. در ادامه غزل چند بیت فارسی هم گنجانده: «چه بود پارسی تعال بیا/ یا بیا یا بده تو داد تعال/ چو بیایی زهی گشاد مراد/ چون نیایی زهی کساد تعال/ ای گشاد عرب قباد عجم/ تو گشایی دلم بیاد تعال». اینجا جناس خیلی به کار رفته. «ای درونم تعال‌گویان تو/ وی ز بود تو بود باد تعال»، یعنی نظام هستی به‌واسطه تو است، شما بیا. در نامه دیگری می‌گوید: «ای ظریف جهان سلام‌ علیک/ ان دائی و صحتی بیدیک»، یعنی درمان مریضی‌هایم و سلامتی من به دست شما است. «گر به خدمت نمی‌رسم به بدن/ انما الروح و الفؤاد لدیک»، یعنی اگر جسمم پیش شما نیست، روح و قلبم که در اختیار شما است. «گر خطابی نمی‌رسد بی‌حرف/ پس جهان پر چرا شد از لبیک». در غزل دیگری می‌گوید: «زندگانی صدر عالی باد/ ایزدش پاسبان و کالی باد». این پنج نامه است که حضرت مولانا برای جناب شمس تبریزی می‌فرستد و در غزلیات هم آمده است. این مکاتبات بسیار آموزنده است، چون درد اشتیاق و فراق مولانا را در اوج بیان می‌کند. در جاهایی دیگر هم البته از حضرت شمس یاد می‌کند، ولی اینجا چون درد اشتیاق و فراق برای معشوقش داشته خیلی زیباست و البته تأثیرگذار.

در سال 645 ه. ق غیبت شمس چگونه اتفاق می‌افتد؟

حضرت شمس که به محفل پربار حضرت مولانا برمی‌گردد، مریدان توبه و اظهار پشیمانی می‌کنند، ولی فراق مریدان مولانا دوباره حسادت‌ها را برمی‌انگیزاند و قصد قتل و نابودکردن شمس را می‌کنند چون می‌بینند که او شبانه‌روز با مولانا است، خصوصا در مرحله دوم نمی‌گذارد از خودش دور شود. حتی با کیمیا خاتون ازدواج می‌کند و با اینکه کیمیا خاتون که فاصله سنی زیادی با حضرت شمس دارد زودتر از شمس می‌میرد، ولی در کل برای اینکه زنجیری در پای وجود مبارک شمس باشد، مولانا هر کاری از دستش برمی‌آید برای شمس انجام می‌‌دهد. ولی مریدان از جمله پسرش علاءالدین محمد به اذیت و آزارش می‌پردازند. تصور و استنباط من از همه آن متونی که از حضرت مولانا و شمس گزارش شده این است که شمس دیگر مولانا را در سه، چهار سالی که ارتباطات و مراودات وجود داشته، ساخته است. از سال 642 که یک دوره به مدت پانزده ماه کنارش بوده و یک مدت هم یک سال و خرده‌ای کنارش بوده است. البته بحث زمان مهم نیست، کیفیت مهم است. در آن کیفی که به قول مولانا بدون دَم و حرف بین این دو نفر اتفاق افتاده، مبادلات‌شان را انجام داده‌اند و حضرت مولانا آن حقایق هستی را که باید از شمس دریافت کرده و در قالب مثنوی و غزلیات منتقل کرده است. اما این اتفاق باعث می‌شود دوباره جنجال‌ها شروع شود و از جمله پسرش علاءالدین محمد که حتی در مرگش برای تشییع جنازه‌اش نرفت، یعنی این چنان به شمس وابستگی داشت. نکته دیگری را هم درباره غیبت حضرت شمس اشاره می‌کنم. وقتی شمس غایب شد، مولانا چهار بار به دمشق رفت که هر چهار بار مولانا ناامید شده و بعد در قونیه آرام می‌گیرد. لذا زمانی که ناامید می‌شود یک نکته خیلی مهم است و آن این‌که شمس کشته نشده. برخلاف روایت افلاکی که در «مناقب‌العارفین» آورده که چند نفر صدایش کردند و هفت نفر بودند از جمله علاالدین محمد که چندین خنجر به او زدند و نعره‌ای زد و ناپدید شد و به‌جز چند قطره خون که بر زمین ریخته شد چیزی از او باقی نماند؛ داستانی جعلی است و من اینجا این را تصریح می‌کنم چون سلطان ولد مرید حضرت شمس بود. در «ولدنامه» مفصل داستانش را گفته که حضرت شمس غیبت کرده و رفته است. طوری رفته که همه از او ناامید شوند و آنجا است که حضرت مولانا خودش دنبال شمس می‌رود. بعد از غیبت، هیچ ردپایی از شمس نداریم. خوافی در «مجمل فصیحی» که یک تذکره است بعد از دویست و خرده‌ای سال می‌گوید حضرت شمس در خوی یا تبریز در سال 672 هجری قمری فوت کرده است، همان سالی که حضرت مولانا در قونیه فوت کرده. داستان‌هایی که می‌گویند مثلا در کنار حضرت مولانا دفنش کرده‌اند یا در چاه افتاده است، درست نیست. اما مطمئن هستم که شمس دوباره دمشق را انتخاب کرده، اما در دمشق طوری خودش را گم‌وگور کرده که هیچ‌کس به او دسترسی پیدا نکند با این‌که همه جا جار زدند و همه از او ناامید شدند. آن زمان دمشق محروسه بوده و برج و بارو داشته است. کسی که به شهر وارد یا خارج می‌شده معلوم بوده. شهرهای ما همه برج و بارو داشتند. همین تهران تا صد و خرده‌ای سال پیش برج و باور و دوازده دروازه داشت که در دوره رضاشاه دروازه‌ها را خراب کردند و خیابان‌کشی شد. دمشق هم به همین صورت. اما می‌دانم که اگر شمس به شهر دمشق برگشته باشد، ‌سال فوتش معلوم نیست و می‌دانیم که ایشان فاصله سنی با مولانا داشته است. جناب استاد موحد سال تولد ایشان را حدودا نزدیک 585 حساب کرده‌اند و می‌گویند وقتی حضرت شمس وارد قونیه شده شصت ساله بوده و می‌دانیم حضرت مولانا 604 است. یعنی آن موقع حدود بیست‌وپنج سال فاصله سنی داشته‌اند. پس در سال 672 خیلی باید سنش بالا رفته باشد، حدود صدساله باشد. ولی درست نیست، یعنی معلوم نیست، چون هیچ اطلاعی نداریم و غیبتش نهایی بود و به نظرم این تشخیص درست شمس بود و کارش را کرده بود. جالب است که حضرت شمس در مقالات خودش را مرید مولانا می‌داند. مولانا هم که عاشق شمس است و بالاتر از یک مرید، او را می‌پرستد و می‌گوید شمس تجلی خدا است. هر غزلی که از حضرت مولانا در «دیوان شمس» می‌خوانید آدم در می‌ماند. چهارهزار و خرده‌ای غزل، دوهزار رباعی و مثنوی، مجالس سبعه و فیه ‌مافیه و آثار دیگر هم که جای خود را دارند. خلاصه سخن اینکه شمس را نمی‌شود از دمشق جدا کرد و دمشق را هم از شمس نمی‌توان جدا کرد. واقعا دمشق یک شهر اسطوره‌ای و استثنایی در روزگار شمس بوده. اوج ترقی‌اش هم همان دوره‌ای بوده که شمس در آن زیسته، یعنی دوره ایوبیان و ممالیک. شمس در دوره ممالیک کمتر اما در دوره ایوبیان کامل در آنجا بود.

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.