گفت وگوی «شرق» با خسرو معصومی، کارگردان
از بهشهر تا پرده نقره ای؛ قصه پرماجرای یک عشق سینما
خسرو معصومی عاشق سینماست. از کودکی عاشق بوده و برای رسیدن به سینمای دوستداشتنیاش رنجها برده است. هنوز هم وقتی از سینما صحبت میکند، چشمهایش برق میزند و هیجانزده میشود. او ۳۸ سال پیش نخستین فیلمش -ملاقات- را ساخت و طی ۳۰ سال، ۱۳ فیلم بلند، چند تلهفیلم و یک سریال نوشت و کارگردانی کرد. سهگانه معروف او -رسم عاشقکشی، جایی در دوردست و باد در علفزار میپیچد- در بالاترین مرتبه کارنامهاش قرار دارد و فیلم پر پرواز که میگوید چندان دوستش ندارد، بیشترین اقبال عمومی را در میان فیلمهای معصومی داشته است.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
کیوان کثیریان: خسرو معصومی عاشق سینماست. از کودکی عاشق بوده و برای رسیدن به سینمای دوستداشتنیاش رنجها برده است. هنوز هم وقتی از سینما صحبت میکند، چشمهایش برق میزند و هیجانزده میشود.
او ۳۸ سال پیش نخستین فیلمش-ملاقات- را ساخت و طی ۳۰ سال، ۱۳ فیلم بلند، چند تلهفیلم و یک سریال نوشت و کارگردانی کرد. سهگانه معروف او- رسم عاشقکشی، جایی در دوردست و باد در علفزار میپیچد- در بالاترین مرتبه کارنامهاش قرار دارد و فیلم پر پرواز که میگوید چندان دوستش ندارد، بیشترین اقبال عمومی را در میان فیلمهای معصومی داشته است.
فیلم خرس که از فیلمهای خوب معصومی به حساب میآید، ۱۴ سال است که بیجهت به محاق توقیف رفته و او به شدت از این جهت آزرده است.
او هشت سال است فیلم نساخته و آخرین فیلمش -کار کثیف- در گیشه چندان موفق نبود ولی چند فیلمنامه آماده دارد که امیدوار است بهزودی یکی از آنها را بسازد.
آقای معصومی به جای اینکه از آخر شروع کنم از اول شروع میکنم. شما در بهشهر متولد و بزرگ شدید، ولی من دیدم در کارنامهتان از جایی به بعد ظاهرا رفتید بندرعباس و در سینمای آزاد بندرعباس کار میکردید، درست میگویم؟
بله من متولد بهشرم و برای سپریکردن سربازی وارد بندرعباس شدم. آنجا بچهها یک تئاتر کار کرده بودند که رئیس رکن دوی ارتش من را گرفت و گفت شما حق ندارید تئاتر کار کنید اینجا، چون شما سرباز هستید باید خدمت سربازیتان را تمام کنید، بعد هر کاری خواستید بکنید. برو پوسترهایی را که در خیابان زدهای جمع کن و من آنجا برای بچههای بندرعباس -یکیشان آقای رضا عباسنژاد بود که در فیلم ناخداخورشید هم شاگرد جعفر والی بود- کار کرده بودم. او دوست من بود، در کیهان کار میکرد آن موقع، میدانست که من دست به قلم هستم. به من گفت خسرو بیا برو در سینمای آزاد. آنجا یک کلاس ششماهه است، هیچکس هم نمیفهمد که تو رفتی، حتی رکن دو امکان ندارد بفهمد که تو رفتی آنجا کار میکنی. برو آنجا، من فکر میکنم موفق شوی. ما رفتیم و یک ساختمان قدیمی بود که زیرش میخانه بود. از پله رفتیم بالا. وارد اتاق شدیم، دیدیم که یک اتاق خالی است، هیچکس هم نیامده بود، فقط صندلی چوبی و یک دستگاه آپارات کوچک هشت میلیمتری بود، یک پرده و یک عکس روی دیوار بود. این عکس با پونز نصب شده بود. من رفتم و عکس را اینطور چرخاندم، دیدم بالایش نوشته «رود زهر»، فیلمی از کیانوش عیاری. اینجا اولین آشنایی من با کیانوش است. در سینمای آزاد بندرعباس بعد یک آقایی به نام منصور نعیمی که فکر میکنم با تقوایی هم داییزاده است مسئول آنجا بود. البته رئیس آنجا آقای محمد عقیلی بود، فیلمساز قدیمی.
محمد یک فیلم خیلی خوب هم ساخته بود به نام توهم. ایشان رئیس سینمای آزاد بود. آقای منصور نعیمی آنجا را میچرخاند. من همانجا با منصور که داشتم صحبت میکردم راجع به علائق به سینما و این چیزها، بچهها یکییکی آمدند و من شدم پای ثابت آن کلاس. دیگر آب و جارو هم میکردم دفتر سینمای آزاد را. یک فیلم دقیقهای هشت میلیمتری. من همیشه زود میرفتم، آن فیلم را شاید ده هزار بار دیدهام.
چه بود فیلم؟
کارگردانش یادم نیست ولی قصهاش یادم است. راجع به یک مردی بود که روی نیمکت نشسته بود، نگاه میکرد، طنابدار را دور گردن خودش میدید، زبانش هم بیرون آمده بود، همین. خیلی از این فیلم خوشم میآمد. هر روز که میآمدم، خب کلاس اول من میآمدم دیگر، آن فیلم را نگاه میکردم، یعنی بارها و بارها. دیگر آن فیلم تکهتکه شد از بس که من دیدم. بعد یک روز منصور گفت تو این فیلم را اینطور کردی؟ گفتم بله، من این فیلم را خیلی دوست داشتم. گفت بله، این یکی مال بچههاست، مال بچههای تهران بود. گفت آوردند اینجا نمایش دادند، همینجا ماند دیگر.
دیگر آنجا تصمیم گرفته بودید که فیلمساز شوید.
خیلی به فیلمسازی علاقهمند بودم. من هفتسالگی در بهشهر عاشق تئاتر شدم. یعنی یک نمایش دیدم به نام کوروش کبیر. خیلی خوشم آمده بود از این نمایش. بابایی بازی میکرد که یک سلامعلیکی با او در خیابان داشتم. یک روز در خیابان رفتم جلو و به او گفتم فعلا شما تئاتر بازی میکنی، ما را هم بیاورید در تئاتر، میخواهیم بازی کنیم. گفت تو دوست داری؟ گفتم خیلی. بعد در یکی از کارهای بعدی من را برد. یک پلان بیشتر بازی نداشتم، یعنی یک نما اینطوری که از اینور صحنه یک کوزه روی دوشم باید سمت چپم میبود چون خجالت میکشیدم از تماشاچی، سمت راستم گذاشتم که تماشاچی صورتم را نبیند. آره، آمدم گفتم حمزه، چشمه آب میآید طرفم؟ گفت بله. رفتم آنور و گفتم به بچهها چطور بود، خوب بازی کردم؟ به همه گفتند عالی بودی خسرو. آره، حالا ما را دست انداخته بودند، یک شوخی بود. این باعث شد که دیگر شیفته تئاتر بشوم تا یک روز مادرم، خدا رحمتش کند، به من گفت خسرو، این علی نیامده؟ علی برادر کوچکترم، دو سال از من کوچکتر بود. ما خیلی با هم رفیق بودیم. برو ببین کجاست. من همانطورکه میرفتم دنبالش میگشتم، رسیدم به دبیرستان سعدی. گفتم بروم در این دبیرستان. به مستخدم گفتم گفت آره، در یکی از کلاسها نشسته. من رفتم آن کلاس، آرام در را باز کردم. آقایی بود به نام جعفری. او از ساوه زمان شاه تبعید شده بود، آمده بود و دبیر ادبیات بود. خیلی آدم روشنی بود. من دیدم بچهها را جمع کرده، آرام گوش کردم. دیدم شعری از نیما دارد برای بچهها میخواند. بعد متوجه من شد که یواشکی نگاه میکردم، گفت بیا تو. من رفتم تو، نشستم پیش بچههایی که آنجا بودند. همه بعدا بازیگرهای تئاتر در بهشهر شدند. یکیشان آقای علی عمرانی است. معلم میخواست نمایشنامه بهترین بابای ساعدی را کارگردانی کند. به من گفت تو این متن را بخوان. من خواندم، گفت خیلی خوب است، آفرین. تو تئاتر بازی کردی؟ گفتم بله، یک تئاتر بازی کردم ولی آن تئاتر دیالوگ نداشت. بعد گفت که نقش عادی این نمایش مال توست. این آدم سه ماه با ما تمرین کرد. من آن نمایش را پنج روز تمرین کردم. او سه ماه با ما تمرین کرد. دیگر اصلا من این کتاب بهترین بابا را حفظ بودم. یعنی همه دیالوگها را میگفتم. یعنی هرکس دیالوگی داشت، من همه آنها را هم حفظ کرده بودم. کتاب را خورده بودم. نمایش دو شب اجرا شد، سوم هم به استقبال تماشاچی ادامه پیدا کرد. بعد کار که تعطیل شد، پدرم واقعیتش وقتی میآمد تئاتر را نگاه میکرد خیلی خوشش میآمد. وقتی تمام میشد، دو سه روز بعد میگفت دیگر تو نباید دنبال این قرتیبازیها بروی. مخالف بود ولی مادرم نه، برعکس بود. هی روحیه میداد، میگفت پسرم برو ادامه بده، اگر میتوانی باز هم کار کن، خوب است و فلان. به همین حساب، برای اینکه پدرم نگذارد من به کار تئاتر ادامه بدهم، من را فرستاد دبیرستان شبانه، هنرستان شبانه.
هنرستان چه بود؟
هنرستان فلزکاری بود. اسمش بود هنرستان کوروش در بهشهر. آقا ما ساعت دو میرفتیم، ساعت 9 شب هم میآمدیم خانه. دیگر وقت این کارها نبود و واقعا داشتم دیوانه میشدم. یک روز چه کار کنم چه کار نکنم، مدیر هنرستانمان خیلی مرد خوبی بود. رفتم به او گفتم آقای قریشی، میشود من یک تئاتر برای شما روز چهارم آبان، که تولد شاه بود، کار کنم؟ آقا کمی فکر کرد و گفت میتوانی؟ گفتم آره. گفت تئاترش اسمش چیست؟ گفتم مسافران اکبر رادی. گفت تو برای بازیگرها چه میکنی؟ گفتم از رفقای همکلاسی خودم میبرمشان. گفت کلاستان چه میشود؟ کی تمرین میکنی؟ گفتم ساعت مثلا چهار تا ساعت هشت شب. گفت خب، پس مدرسه چه میشود؟ کلاس چه میشود؟ گفتم دیگر آن را باید بیخیال بشوید. ما یک ماه نمیآییم ولی درسهایمان را در خانه میخوانیم. گفت این بچهها را همه میخواهی از اینجا ببری؟ گفتم آره دیگر، با این بچهها رفیق بودم من. ما رفتیم این نمایش را اجرا کردیم. کارگردان آن نمایش هم برادر بزرگم بود که در کار تئاتر بود. اجرا کردیم، اجرایمان با سروصدا همراه شد، خیلی گرفت و این مدیرم از من تشکر کرد و سال بعد هم باز همین اتفاق افتاد. گفتیم آقا میدانید که فلان روز تولد ولیعهد است؟ گفت آره، خب میخواهی چهکار کنی؟ گفتم یک تئاتر دیگر بگذاریم، شهر قصه گذاشتم. حالا بیشتر، آره، آن موقع که داشتم تمرین میکردم، مسعود کیمیایی در بهشهر داشت فیلم غزل را میساخت. تپهای در عباسآباد بهشهر داریم که خیلی بزرگ است، خیلی زیباست. آنجا داشت میساخت. بچهها به من گفتند برویم پیش آقای کیمیایی، گفتوگویی با او بکنیم. رفتیم هتلش، رودررو با کیمیایی صحبت کردیم و دعوتش کردیم، گفتیم آقای کیمیایی ما داریم یک تئاتر کار میکنیم به اسم شهر قصه، تشریف میآورید بهشهر؟ گفت کجا؟ گفتم در یک سالن مدرسه است. گفت آدرس بدهید. آدرس دادیم. سر ساعت دو با یک پیکاپ ژیان آمد آنجا وایستاد و دیدم یک خانم با او هست، شهرزاد بود. آره، دوتایی آمدند توی سالن و ما بخشی از کار را اجرا کردیم. اینجوری بود که بازیگرها از طریق مثلا صفحه - یک صفحه ۳۳ دور بود - صدایشان در بلندگو پخش میشد، ما لبخوانی میکردیم. خیلی هم دیگر بچهها خوب لبخوانی میکردند. بعدا که اجرا شد، من برایشان ماسک درست کردم. بعضی با فوم و گریم این چیزها روی صورتشان کار میکردم که شبیه مثلا آن حیوان بشوند. 10 دقیقهای آمد نشست، دید و خیلی هم خوشش آمد و بعد گذاشت رفت. بعدا من در دفتری، راستش، آنجا برایش ورکشاپ گذاشته بودم، در دفتر آقای کیمیایی. به او گفتم یادت میآید ما دیداری با هم داشتیم؟ گفت کی؟ گفت تویی؟ گفتم آره، خودمم دیگر. گفت اصلا، آنقدر علاقهمند بودی؟ گفتم بله دیگر، چهکار کنیم... راستش سینما... .
جزء خون ماست. بعد سربازی که تمام شد آمدید دانشکده هنرهای زیبا؟
اولش هم بگویم که عشق به سینما چطور در ما اصلا پدیدار شد. بله، پدر من کارگر شیفت شب بود. همیشه مثلا آخر شب، 10 شب میآمد خانه، 10 و نیم میآمد خانه. ما هشت شب، آن شهر اصلا خلوت خلوت بود، همه میخوابیدند، یعنی ما که شش و نیم، هفت و نیم میخوابیدیم دیگر. مادرم میگفت برویم بخوابیم. پدرمان 10 و نیم که میآمد از کارخانه، تازه ما را از خواب بلند میکرد، لباس تنم میکرد، به مادرم میگفت ما را میبرد یک سینمایی به اسم سینما شهنا در بهشهر. آقای کسیان. ساعت 10 و نیم که میرفتیم، غوغا بود جلوی در سینما. فیلم چی بود؟ فردین. پدرم چی؟ عاشق فردین. اصلا دیوانه فردین بود. ما را میبرد تو. ما هم میدانستیم، یعنی آنقدر ما را برد سینما که واقعا من اینطوری بودم که دیگر فیلم که تمام میشد، چیزی نمانده بود گریه کنم، چون میخواستم این فیلم تا صبح ادامه داشته باشد. آنقدر شیفته سینما شدم تا اینکه روزی یک اتفاق قشنگ افتاد.
چه چیزِ سینما اینقدر شما را شیفته کرد؟
رؤیاهایی که در سینما میدیدم، برای خودم این رؤیا را بزرگ میکردم. مثلا یک نمونه، فیلم مراد لاله را دیده بودم. داشتم پول جمع میکردم، برادربزرگم گفت برای چی داری پول جمع میکنی؟ گفتم میخواهم بروم تهران، مراد لاله را ببینم. آنقدر فضای سینما برای من قابل باور بود که اصلا فکر نمیکردم دروغ است. باور محض بود و وقتی این نوع زندگی را میدیدم، با زندگی خودم مقایسه میکردم، میدیدم من واقعا کودکی نکردم، اصلا کودکی نکردم، یعنی واقعا بیرحمانه بزرگ شدم. برای همین این فضاهایی که مثلا بچهها در آنها یک دنیای خاصی داشتند، برای من خیلی جذاب بود. دنبال آنها بودم. برادرم گفت بابا ول کن این فیلم را، پسر، چهکار داری میکنی؟ ولی واقعا من میخواستم بروم دو نفر را در تهران ببینم که چطور میشود دو تا آدم که بچهگدا هستند توی خیابان، بعد یک خانواده آنها را میبرد، بعد اینها میروند توی حمام، خودشان را میشویند. پدرمان ما را هر 14 روز یک بار میبرد حمام در شهر، چون خانهها آن موقع حمام نداشتند. اینکه حالا توی خانه حمام داشته باشی، اینها چیزهای عجیبی بود برای ما. یک روز مادرم یک پولی به من داد، گفت برو نان بخر. آره، ما رفتیم، داشتیم میرفتیم، دیدیم جلوی سینما روز جمعه یا پنجشنبه بود، جلوی سینما شهناز شلوغ است. نگاه کردم، اکثر آدمهایی که دیدم، بعدا که بزرگ شدم و متوجه شدم، آدمهای سیاسی بودند، چون میدانیم حزب توده در بهشهر خیلی فعال بود. دیگر همه این آدمهایی را که آنجا آمده بودند و صف کشیده بودند، میشناختم، یعنی میدانستم که اینها یک سال، دو سال در زندان شاه بودند. بله، برایم جالب بود. همانجا ایستادم، دیدم یک مردی آنجا ایستاده با یک پاسبان دارد جروبحث میکند. حرفهایی هم که پاسبان میزد، برای من خیلی جذاب بود. من ایستادم، بدون اینکه حالا مادرم گفته بود برو نان بخر، بیخیال آن شدم، داشتم حرفهای اینها را گوش میکردم. آن مرد داشت میگفت آقا جان این فیلم الیا کازان چه ربطی به سیاست دارد، فلان دارد. آن پاسبانه میگفت نه دیگر، این آدمهایی که در صف هستند برای چه آمدند در صف ایستادهاند.
رودخانه وحشی.
بله، رودخانه وحشی. آنقدر این آدم از این فیلم تعریف کرد... . میدانی این پسر چه کسی بود؟
نه.
جورقانیان. بله، احمد جورقانیان همشهری ماست دیگر. من میشناختمش، خیلی هم با او بعدا دوست شدم. احمد دیوانه سینما بود، یعنی من فکر نمیکنم... . ببین، وقتی انوار داشت فیلمها را آتش میزد اوایل انقلاب، احمد فیلمهایش را در کامیون گذاشت، برد در یک باغی در کرج مخفی کرد.
بله، که بعد شبکه تلویزیونش خواهش میکرد آن فیلمها را بدهد تا نمایش بدهیم.
جشنوارهها حتی. جشنواره، بعد هم جشنوارهها. فیلمهایشان را... . یک روز میگفت خسرو، اگر من این کار را نمیکردم، شاهکارهای سینما از بین میرفت. الان هم نمیدانم آن فیلمها دست کیست، دست برادرش است.
آخرین باری که من دیدمش، میگفت یک آشنایی پیدا کرده که انباری در کرج دارد و اینها را برده آنجا، چون در خانهاش دیگر جا نبود. انبار خریده بود.
نه، نه، میخواهم بعدش آخرِ آخر را بگویم که بعد میگفت باران زده بود روی فیلمهایت، بعضیهایشان خراب شده بود و خیلی غصه میخورد. عاشقانه حرف میزد.
من یک بار رفتم سوئیت فیلم بگیرم، برای آن موقعی که دانشگاه بودم. فیلم میبردم برای بچهها نمایش میدادیم، نمایش فیلم داشتیم. آن مسئول سوئیت فیلم گفت که اسم جورقانیان را نیاور، فیلمش را نبری، نیاوری دیگر و فلان. گفتم نه آقا، ما دانشجوی سینما هستیم، فیلم را میآوریم برای شما. بعد آنجا هم اسم احمد را من شنیده بودم. حالا آن پولِ نانی که مادرم به من داده بود، رفتم بلیت خریدم، چون آنقدر هیجانزده شده بودم از این صداها و این حرفها که گفتم بروم تو ببینم این فیلم چیست. و رفتم تو، اصلا دیگر دگرگون شدم، واقعا. آن رودخانه وحشیِ الیا کازان را دیدم، اصلا آمدم بیرون، گیجِ گیج بودم واقعا. یک فصل مفصل هم از مادرم کتک خوردم بابت اینکه پول چه شد. گفتم بلیت خریدم. اصلا زد من را. مادرم هیچ وقت من را نمیزد، ولی آنقدر عصبانی شده بود از این کار من که بالاخره کتکم زد.
چه خوب یاد آقای جورقانیان افتادیم، یادش بخیر. واقعا از آدمهایی بود که اصلا قدرش را کسی ندانست. خیلیخیلی پسر خوبی بود. بله، بعد آمدید دانشگاه، آن را هم تعریف کنید.
دانشگاه یک داستان دارد. من واقعیتش آدم درسخوانی نبودم. پدرم این را خوب میدانست. میگفت پسر، من در خانواده فقط نگران یکی هستم، آنهم تویی. تو دیپلمگیر نیستی، بیا برویم با هم کار کنیم، بیا توی بازار کار. درس و مراسم را ول کن، یکی مثل تو کارت بهتر است. ولی من برخلاف حرف پدرم رفتار کردم. برای همین هم من را هنرستان فرستاد. گفت مثلا هنرستان جای تنبلهاست، این دستکم میتواند دیپلم بگیرد در هنرستان. و من هم واقعا دیپلم را با نمره یکونیم گرفتم؛ یعنی این مدیر هنرستان به خاطر خواندن انشایی که من در کلاس خوانده بودم، آنقدر از من شاکی بود، از دور دید گفت نیا، برو، با نمره یکونیم قبول شدی، برو.
چطوری بود؟
سیاسی بود. یک مستخدم داشتیم، کارهای هنرستان را انجام میداد، پسر خیلی خوبی بود، الان فوت کرده. بعدا دیدم جزء فرماندهان سپاه شد. او خیلی من را تشویق میکرد، خیلی میگفت خسرو، دیروز آن انشا را که خواندی، از مدرسه بیرونت کردند، ولی من حال کردم. ما را تشویق میکرد، اینطوری. آره، انشایمان عجیبوغریب بود. یعنی ما یک معلم ادبیات داشتیم، روحانی بود، خیلی مرد خوبی بود، ما دوستش داشتیم واقعا. با ما همراهی میکرد، همکاری میکرد، دوست داشت. بالاخره آن موقع اینها ضد شاه بودند دیگر. بچهها به او گفتند آقا، این خسرو معصومی یک انشا دارد، خیلی خوب است، فلان، راجع به این هنرستان است. مدیر، معلمهای هنرستان، مدیر هنرستان گفت بیا بخوان خسرو. گفتم نه، ولش کن. گفت نه، بیا بخوان، بیا بخوان، ما که نمیخواهیم... . گفتم به یک شرط. گفت چه شرطی؟ گفتم از این در بیرون نرود، من برای شما میخوانم. تمام شد، رفت. گفت قول میدهم. آقا، ما انشا را خواندیم، رفتیم توی حیاط، زنگ تفریح. برگشتیم آمدیم توی کلاس، نشستیم، دیدیم به جای معلم ما، مدیر، ناظم و چهار تا معلم آمدند. آن روحانی هم بینشان نبود. من گفتم بله، آب داد. بیچارهمان کرد. هیچ انتظاری از او نداشتیم.
کلاس چندم بودید؟
یازدهم. بعد مدیر واقعا گفت آقای معصومی بیا بیرون. آمدم بیرون و ایستادم و گفت برو انشایت را بردار بیا با انشایت بیا بیرون. رفتیم انشایمان را برداشتیم، آمدیم و گفت بخوان. گفتم چه؟ گفت انشایت را بخوان. من میدانم شما یک انشا نوشتید، میخواهم بدانم مشکل ما چیست. بتوانیم رفع و رجوع کنیم. اینگونه گفت من انشا را خواندم. دنبالم کردند هر چهار تا. آره گفت برو پدرت را بیاور که دیگر جای تو اینجا نیست. من خوب اگر به پدرم میگفتم فاتحهام خوانده بود. رفتم به برادرم گفتم. برادرم رفت به یک دوستش گفت، خود برادرم هم رویش نشد بیاید. گفت فلانی تو برو ببین مشکل خسرو حل میشود یا نه. حالا پدر آن شخص آمد که رفیق برادرم بود، گفت آره این را ببخشید. دیگر از این کارها نمیکند و فلان و قسم خورد که اگر یک بار دیگر این کار را بکند، مدیر همان هنرستان گفت این را از مدرسه من میاندازم بیرون. دیگر به درد ما نمیخورد که واقعا هم دیگر بعد از آن من انشا نمینوشتم ولی از آن معلم یک روز انتقاد کردم و گفتم شما به من قول دادید که حرفی نزنید... .
معلم بعدا چهکاره شد؟
بعد حالا میخواهم بگویم نه آدم درستی بود، چون میدانی چه گفت. به من گفت ببین آنقدر انشایت روی من تأثیر گذاشت که رفتم آنجا واقعا گفتم آقا یک فکری برای این بچهها بکنید. من داشتم از تو دفاع میکردم و نمیخواستم بگویم تو چنین انشایی نوشتی. گفتم مثلا فلانی یک انشای جالبی نوشته که درباره شماست. خوب، بگردید ببینید اشکالاتتان چیست دیگر. میگوید آن شخص فهمید و میدانست که منم. آمد توی کلاس من را صدا کرد، چون میدانستند من انشا زیاد مینویسم. یک روز به من گفت من به تو 201 قران میدهم، تو این یک دانه دیکتهات را برای من هفت بیاور خانه، صفر نیاور. آن موقع مکتب میرفتم، یک داستانی توی کتابی بود که آن را آنقدر خواندم، آنقدر خواندم که اصلا دیگر ملکه ذهنم شده بود. 7.5 گرفتم. پدرم آن پول را به من داد. این اولین نمره خوب انشای من بود ولی در آن سال به خاطر اینکه یک رفیقی داشتم که الان دکتر است، اسمش را هم میآورم، الهیخمینی. گفت خسرو اینجا یک کتابفروشی زدهاند توی پاساژ اشرفی، بیا برویم. من میخواهم چند تا کتاب بگیرم، تو هم چند تا کتاب بگیری. گفتم من کتاب نمیخوانم، کتاب چیست، واقعا از کتاب بدم میآمد. گفت حالا تو بیا. رفتم توی کتابفروشی ایستادم. او رفت گشت کتاب خودش را گرفت. برگشت آمد توی پاساژ، بعد به من یک دانه کتاب جیبی داد. کتاب مای کامر بود. گفت این را ببر بخوان، اگر خوشت نیامد، سه اولش اصلا بینداز دور. آقا من رفتم آن کتاب را خوردم، نخواندم. خوردم آنقدر این کتاب برایم جذاب بود، چون فضا پلیسی بود دیگر. همان شب خواندم، رفتم خانهاش گفتم ببین از این کتابها هرچه داری به من بده. رفت گشت سه، چهار تا دیگر هم توی کتابفروشی کتابهای مای کامر بود. آخریاش که داشتم میخواندم، سرم توی کتاب بود، مثل فیلم سینمایی بود؛ یعنی توی دنیای سینما بودم، توی کتاب. برادرم کتاب را از جلوی من گرفت، برادرم گفت این مزخرف چیست میخوانی خسرو. این چیست، چه کسی به تو داده. گفتم این کتاب است، یعنی چه. کتاب میخوانیم، مزخرف است، نمیخوانیم، میگویی که چرا نمیخوانی. یک خُرده به من نگاه کرد و هیچ نگفت. فردا گفت برو روی طاقچه یک چیزی برایت گذاشتم، بردار. رفتم روی طاقچه یک پاکت زرد بود، برداشتم درش را باز کردم، یک کتاب یولی نازاد داخلش بود. نشستم آن کتاب را خواندم کیوان! دیوانه شدم دیگر. 24 ساعت خواب بیداری صمد بهرنگی.
بله، بله.
رفتم، بردم، گفتم از این کتابها باز داری. بده به من؟ گفت برایت میآورم. همه کتابهای صمد را خواندم. بعد دیگر کتابخوان شدم. دیگر تمام کارهای هدایت را خواندم، یعنی کارهای قدیمی آن سالها که کتابهای ما بود، همه را من خواندم، همه را خواندم، دیگر شدم یک پا کتابخوان. کتابخواندن باعث شد که نوشتن برای من جالب بشود. گوش کردی؟ البته نوشتنم یک داستان دارد، آنهم خیلی زیباست. من عاشق بسکتبال بودم، خیلی بسکتبال دوست داشتم. یک روز داشتم بسکتبال بازی میکردم، یکی آمد من را صدا کرد. رفتم پیشش. حالا فکر میکنم کلاسِ هفتم دبیرستان بودم. دوستم به من گفت به تو تبریک میگویم. گفتم برای چه تبریک میگویی؟ گفت برای داستان قشنگی که توی روزنامه دیواری نوشتی. من هیچ چیز به رویم نیاوردم. رفتم آنجا، یک داستان چهارخطی بود، اینقدر بود، توی روزنامه، اسمش بود طلوع صبح. من این داستان را خواندم، زیرش نوشته بود نویسنده خسرو معصومی. چه کسی نوشته بود؟ بله، رفتم به برادرم گفتم، چون برادرم توی این روزنامه دیواری کار میکرد، گفتم شما این را نوشتید برای من؟ گفت نه، دوستم آقای هزارجریبی این را برایت نوشته و گفت به او نگو که این داستان را من نوشتم، بگذار خودش علاقهمند به نوشتن بشود. واقعا هم آن چهار خط باعث شد که من علاقهمند به نوشتن بشوم. تنها درس خوب من در دوران متوسطه انشا بود که برای هفت نفر تقلب مینوشتم، یعنی دور من هفت نفر بودند توی جلسات. من مال خودم را مینوشتم، اول میدادم به یکی، مال آن را میگرفتم مینوشتم، میدادم به یکی دیگر. همینطور دور و بر برای همه انشا مینوشتم. یک روز معلم آمد، گوش من را گرفت، گفت چه کار داری میکنی؟ گفتم هیچ کار. گفت تقلب میرسانی؟ گفتم نه آقا، تقلب چه؟ انشا برای خودمان نوشتیم. ما را از جلسه بیرون کرد. این بود که من نوشتن را دیگر خیلی دوست داشتم، درمورد مسائلی که دور و برم بود، مینوشتم و اینها. ولی اینکه گفتی چطوری شد رفتی دانشگاه، راست میگویی دیگر، چون آدم بیسوادی بودم توی حوزه درس و این چیزها. اصلا یعنی کلاس نهم که پدرم من را فرستاد هنرستان، جریان داشت. جریانش هم این بود که من هفت یا هشت تا تجدید آوردم.
رفوزه هم شدهای هیچ سالی؟
یک سال کلاس هفتم خیلی دردناک بود برای من، ولی کلاس نهم هفت تا تجدید آوردم. پدرم گفت ببین رد شدی، دیگر با هم میرویم کار میکنیم، دیگر مدرسه را بیخیال شو. که من آن دوستی که گفتم دکتر بود، کتاب به ما داده بود، رفتم پیش او. او به ما درس میداد، میگفت بیا اینجا تا میتوانی من به تو چیزها را بگویم. وقتی رفتم کارنامه خودم را بگیرم، دیدم نه توی فهرست قبولیها هستم، نه توی فهرست مردودیها. اسم من توی هیچکدام نبود. فکر کردم اینها اشتباه کردهاند. پدرم رفت پیش مدیر دبیرستان که آقای عرفانی بود. گفت آقای عرفانی، بچه من نه توی فهرست قبولیهاست، نه توی فهرست رفوزهها، جریانش چیست؟ گفت بچهات نیمبند است. گفت یعنی چه؟ گفت یعنی باید برود از 10 تا معلم نمره بگیرد، یک دانه هم تکماده بزند تا قبول بشود. یکی از آن معلمها، معلم انگلیسی، دوست پدرم بود. او نمره را راحت به ما داد. دیگری که معلم فیزیک بود، آنقدر برادرم رفت و آمد تا بالاخره او هم یک نمره ۱۰ به ما داد. یک تکماده هم زدیم و قبول شدیم. بعد پدر من هم فرستاد به هنرستان. ولی در مورد دانشگاه، داستانش خیلی قشنگ است. من یک دختری را دوست داشتم، رفتم خواستگاریاش. دختر اول نه میگفت، من هم ولکن نبودم.
سال بعدِ دیپلم؟
24ساله بودم، یعنی از خدمت سربازی آمده بودم. از خدمت سربازی بندرعباس آمدم. من وقتی رفتم دانشگاه، خدمت سربازیام را انجام داده بودم، بله. رفتم خواستگاری، ندادند. اینور آنور... این خواهر بیچارهام شاید بگویم صد بار رفت به دلایل مختلف که این قضیه جوش بخورد، نشد. آخر قضیه را به مادرم گفتم. گفت تو که همه چیز را به خواهرت گفتی، دیگر برای چه به من میگویی؟ خواهرت برود برای خودش زن بگیرد! گفتم مامان، حالا یک اشتباه کردیم دیگر، بیا وسط یک کاری برای ما بکن. مادرم رفت، جواب آری گرفت. بعد از خانم من سؤال کردم، گفتم تو چطوری به این جواب مثبت دادی؟ اینطور شد که ما...
خانمتان همان خانمی است که عاشقش بودید؟
خدا را شکر، بله. یک دفعه ما چهار ساعت در خانه صحبت کردیم، چهار با خانم ساعت صحبت کردیم. 96 داشتم میگفتم زندگی این است، اینجا این کار را میکنیم، فلان میگیریم، اینجا میرویم، خانه میخریم، بچهدار میشویم، فلان میشویم. چهار ساعت صحبت کردم، همهاش هم گوش میکرد، هیچچیز هم نمیگفت، فقط گوش میکرد. بعد از چهار ساعت گفت من دیگر کلاس دارم، باید بروم، ساعت سه بود. پا شد رفت، من هم رفتم توی حیاط، بدرقهاش کردم. از پشت سرم یک صدا آمد، این همسر دوست من بود. گفت خسرو جان، من گفتوگوی تو را با خانمت شنیدم، واقعا این خانم ارزشش را ندارد، اصلا نمیفهمد تو چه میگویی. به نظرم تو یک فرشتهای با این حرفهایی که زدی، ولش کن. معذرت میخواهم، حالا نمیدانم این جمله پخش میشود یا نه، گفت ولش کن، این خیلی... اینطوری گفت به من. گفتم خانم فلانی، این مادر بچههای من است، حالا میخواهی باور کن، میخواهی نکن. و او دیگر چیزی نگفت، سکوت کرد، همینطور من را نگاه کرد. بعدها که رفت، مادرم پیگیر شد، آمد خانهمان، رودررو با هم صحبت کردیم. گفت برو تهران، پدر و مادرش تهران بودند، گفت برو تهران خواستگاری. من آمدم تهران و روزی که به برادرم گفتم، برادرم گفت خسرو جان، من با این تیپی که تو داری نمیدانم خواستگاری... من اسپرتی بودم دیگر، اصلا کت و شلوار در عمرم نپوشیده بودم. حالا یادت باشد، من در شانگهای با مرسدسبنز کت و شلوار نپوشیده بودم. گفتم خب حسینجان، من کت و شلوار نمیپوشم، دوست ندارم، چهکار کنم؟ گفت ببین، میخواهی بروی خواستگاری دیگر، به نظر من اگر کت و شلوار بپوشی، رویت خیلی حساب میکنند. اینجوری بروی، سبک جلوه میکنی. بیا، من یک کت و شلوار دارم، قدیمی است، برای من کوچک است، تو بپوش، ببین بهت میآید؟ خودت را نگاه کن، اگر خوشت آمد برویم، اگر نه، بیخیال شو. من هم با این لباس نمیآیم. لجباز بود دیگر. خلاصه ما پوشیدیم. آن لباس را پوشیدیم، دیدیم آستینش آنقدر جلو بود، پاچهاش هم آنقدر بلند، آن موقع پاچهها گشاد بود، اصلا واقعا شبیه مرغ شده بودم وقتی پوشیده بودمش، راه میرفتم مثل بلبل بودم! خیلی کمدی کلاسیک بود. بعد رفت، یک پیراهن زرد هم آورد داد به ما، گفت این را هم بپوش. پیراهن را هم پوشیدم. رفت کراوات هم آورد. گفتم ببین، من قید ازدواج را زدم، من نمیخواهم بروم! واقعا این را گفتم، خیلی ناراحت شدم. گفتم یعنی چی؟ تو اصلا داری از من یک دلقک درست میکنی؟ برای خواستگاری؟ حالا میپذیرند، میپذیرند، نمیپذیرند، نمیپذیرند. بالاخره کت و شلوار را پوشیدم. آن موقع یک کفش هم برایم رفت شبرو خرید، آره، چون کفشم اسپرت بود، یک کفش شبرو رفت بیرون خرید. خلاصه گفت برای اینکه تو خجالت نکشی با این لباس، خسرو جان، من تو را دمِ در که باز شد با ماشین پیاده میکنم، برو توی خانه. یک ماشین پیکان داشت.
تنهایی رفتید خواستگاری؟
نه، داستان دارد. سوار ماشین شدیم. به من گفت برویم، ساعت فکر میکنم پنج قرار داشتیم. الان ساعت چند است؟ سهونیم است. درگیری توی خیابان بود. وای به حالت بختیار، اگر امام دیر بیاد...
اواخر 57 بوده پس؟
بله. شعار میدادند، به زد و خورد کشیده شده بود. رفتیم توی بلوار الیزابت، ماشین را متوقف کرد. گفت من میروم بالا، یک دوست ترک داریم اینجا به اسم قاسم. این ترکها پدر و مادرشان فامیل ترکاند، اینها با هم خوب صحبت میکنند، میتوانند قضیه ازدواج شما را جوش بدهند. گفتم حسینجان ول کن، بیا دوتایی با هم برویم. گفت نه، این خیلی خوب است خسرو. من توی ماشین نشستم، خودش رفت. من که توی ماشین بودم، از این پنجره نگاه میکردم. البته این ماجرا را بعدها در سریالی به اسم «شیرین» نوشتم، ۲۰ قسمت. من که توی ماشین بودم، دیدم آمبولانسها جنازهها را میبرند. یکخورده کلهمان هم بوی قرمهسبزی میداد دیگر. گفتم خسرو خاک بر سرت، تو در این شرایط داری میروی خواستگاری؟ بیرون دارند میکشند، تو میخواهی زن بگیری؟ همین را با خودم میگفتم. دوستم آمد. حسین گفت خب حالا برویم ببینیم چهکار میکنی. بالاخره رفتیم و آمدیم توی میدان، میدان هم شلوغ بود، خیابانها هم شلوغ بود. بالاخره از لای جمعیت و ماشینها محسن زد توی کوچه فرعی، پیچید و رفتیم توی خانهشان. نشستیم و شروع کردیم به صحبتکردن.
مادر دختر همین که من لب وا کردم، بلند شد رفت. یعنی از من خوشش نیامد. گفت این بچه هنوز مثلا ریشش درنیامده، آمده خواستگاری دختری که من دیگر بالاتر از مهندس و دکتر نمیخواهم برایش، از این حرفها. فکرش این بود. پدر دختر، ما سه نفر بودیم دیگر. ترکی به آن قاسم که ترک بود گفته بود فلانی داماد ایشان است، یعنی خواستگار ایشان است. به برادر بزرگم گفت نه، ایشان نیست، این است. یعنی تو. آن هم ترکید از ناراحتی، ولی چیزی نگفت، سکوت کرد. من شروع کردم به فارسی صحبتکردن و برایش یک شرح مفصل دادم. گفتم آقا جریان این است، اینطور است، اینطور است. برایش خیلی توضیح دادم. پدرش یک چیزی گفت که دهانم بسته شد. گفت آقای معصومی، کار دارید؟ الان کار میکنید؟ برادرم گفت نه، من فردا برایش توی شرکت مینو کار میگیرم، چون آنجا برادرم مدیر بود. گفت برایش کار میگیرم، ایشان مهندس فلزکاری است. ما مهندس نبودیم، ما دیپلم فلزکاری داشتیم، ولی گفت ایشان مهندس فلزکاری است. نگفت دیپلم دارد یا لیسانس دارد، فقط گفت مهندس فلزکاری. آن پدر هم سؤال نکرد. گفت فردا برایش کار جور میکنم. گفت کاش کارش را جور میکردی، بعد میآمدی خواستگاری. پدرش گفت دوباره من صحبت کردم، پدرش از صحبتهای من خوشش آمده بود، ولی یک چیز گفت، من دیگر سکوت کردم. گفت آقای معصومی، هرچقدر شما به دختر من علاقه داشته باشید، یک مثال برایتان میزنم، گوش کنید: تخته هرچقدر گرم باشد، یکی آشپزخانه را به جوش نمیآورد! بروید دنبال کار.
صبح برادرم من را برد شرکت مینو، به یک مهندس معرفی کرد. گفت خسرو، این از تو یک سؤال میپرسد، اگر جواب دادی، دیگر میتوانی آنجا استخدام شوی. یک کلیس بود روی میزش، کلیس را میدانی دیگر چیست. یک کلیس به من داد و...
دهانش را آنقدر باز کرد که من تمام تن و بدنم میلرزید. گفتم اگر جواب را غلط بدهم، زندگیام نابود است، یعنی زنم از دستم رفته. گفت آقای معصومی، این کلیس را میتوانی بخوانی ببینی چند است؟ من کلیس را گرفتم، همینطور نگاهش کردم، گفتم دهانهاش اینقدر باز بود، گفتم ۴۰ سانتیمتر و نهدهم میلیمتر. گفت آفرین، آفرین عزیزم! کلیس را از من گرفت، گفت بفرما. رفتم پیش برادرم با خوشحالی. تا خواستم حرف بزنم گفت آخه کلیس ۴۰ سانتیمتر میشود؟ دهانه بازشو گفتی ۴۰ سانتیمتر؟ خودت کارت را خراب کردی دیگر. هیچی، برگشتیم به شهر، خواهرمان گفت خانمت هم دیگر تمام شد. گفتم بله، تمام شد. چون مادرش گفت اگر با این ازدواج کنی، سکته میکنم. آره، این شد قضیه ازدواج ما. من آمدم دیدم به هیچ عنوان پا نمیدهد که یک بار دیگر با او گفتوگو کنم، تکلیفم را معلوم کردم. شب، ساعت یک شب، یک نوار گرفتم، دو سمت نوار را هرچه در دهانم بود بهش گفتم.
به مادر یا به دختر؟
به دختری که میخواستم با او ازدواج کنم. هرچه در دهانم بود گفتم، هیچچیز از من قبول نمیکرد. خواهرم دیگر نمیپذیرفت که مثلا برود درباره من با او صحبت کند. به خواهرم گفتم این قاصد رشید بهبودُف است، اینطور که فاطی از این کاستها و نغمهها و صداها خیلی خوشش میآید، این را ببر بهش بده، بگو این را من برای تو گرفتم، نگو خسرو داده. خواهر من هم واقعا نمیدانست جریان چیست، چون من چیزی به او نگفته بودم. شاید اگر میگفتم، میگفت نه، من نمیبرم. خلاصه برد، زنگ خانهشان را زد. چون فرید آنجا بود، دیگر سپاه دانش بود، یک خانه و یک اتاقی داشت، زندگی جمعوجوری هم داشت. زنگ را زد، آمد، خیلی هم خواهرم را تحویل گرفت، گفت یک نوار برایت آوردم، بهبودُف و فلان، گفت زحمت کشیدی، گفت نه بابا، چه زحمتی، خواهش میکنم.
حالا این از زبان خودِ خانمم است که میگوید: من آمدم توی اتاق، فاطی رفت. من آمدم در را بستم، داشتم لباس میپوشیدم بروم بیرون خرید کنم. این نوار را گذاشتم توی دستگاه، گفتم ببینم حالا بهبودُف مثلا چی میخواند. دیدم صدا آشناست، یکخورده دقت کردم، دیدم تویی که داری به ما فحش میدهی، هرچه از دهانت درمیآید داری میگویی! میگوید همانقدر را گوش کردم، بعد هم دو طرف نوار را گوش کردم.
من دیگر میخواستم قضیه را تمام کنم. آمدم به مادرم گفتم: مامان، تو کی برای نماز بلند میشوی؟ گفت صبح، چرا؟ گفتم من را هم بیدار کن. گفت میخواهی نماز بخوانی؟ گفتم نه، میخواهم درس بخوانم. پنج صبح، گفتم آره، پنج صبح میروم خیابان، زیر تیر برق مینشینم، درس میخوانم.
با خودم گفتم خسرو، تو با دیپلم هنرستان نمیتوانی بروی دراماتیک. اولین چیزی که در ذهنم آمد این بود که شاید مرحله اول قبول شوی، چون خیلی سینما خواندی، خیلی کتاب خواندی، فیلم ساختی، واردی، ولی مرحله دوم که گفتوگوی رودرروست، آنوقت میگوید آقای معصومی، شما که دیپلم هنرستان داری، برای چی آمدی دراماتیک بخوانی؟ گفتم باید دیپلم تجربی بگیرم. من آدمی بودم که اصلا نمیدانستم کروموزوم چیست. ولی کیوان، کروموزوم ملکه ذهنم شده بود. آنقدر این کتابها را خواندم و درسها را مرور کردم که در عرض چهار ماه رفتم امتحان تجدیدی دادم و در عرض چهار ماه، دیپلم تجربی را با معدل چهارده و خردهای گرفتم.
که بروید دراماتیک؟
بله، بروم دراماتیک. رفتم دراماتیک، اول رفتم هنرهای زیبا، چون بازیگر تئاتر هم بودم دیگر. اگر یادت باشد، من در یک کارِ کیانوش هم بازی کردم.
هزاران چشم. البته گفت کیانوش، خسرو، این نقش خودِ توست، برای تو نوشتم و فلان. گفتم کیانوش، دیگر بازی نمیکنم. چون از وقتی آمدم سینما، دیگر واقعا عشق فیلم برای بازیگری نیستم. ولش کن. خلاصه رفتم، آن را بازی کردم. منظورم این است که به بازیگری علاقه داشتم. رفتم هنرهای زیبا با برادر کوچکترم، دوتایی رفتیم. در مرحله اول که همان مسافران رادیو را بازی کردم، نقش ابی را، آقای سمندریان از من تست میگرفت. یکم بازی کردم، گفت پسر جان، بیا پایین. آمدم پایین، گفت بفرما، یعنی رد شدم. آ علی هم، برادرم، رد شد. یک پسر از آنجا توی سالن پرید بالا از خوشحالی. یکهو دقت کردم، بعدا این شد ناصر طهماسب.
ناصر طهماسب؟
ناصر نه، برادرش ایرج طهماسب. آن سال ایرج خیلی معروف شده بود. سال قبلش هم آقای علی عمرانی، رفیق ما، قبول شده بود در هنرهای زیبا. این اولین شکست ما بود دیگر، در ورود به دانشگاه. بعد از دیپلم طبیعی، رفتم جلوی سالن نمایش ارشاد، که البته آن موقع دیگر اسمش فرهنگ و هنر بود.
اولِ سال ۵۷ بود؟
بله، شروع ۵۷ بود. دیدم ۹۰۰ نفر داوطلب آمدهاند برای ۱۳ نفر رشته سینما. از بین آن همه، بعضیها حتی فیلم ۳۵ میلیمتری هم ندیده بودند. با خودم گفتم نه بابا خسرو جان، تو اینجا قبول نمیشوی، ولی برو امتحانت را بده. رفتم امتحان دادم، خوب هم امتحان دادم. سؤالها مثل آب خوردن بود برای من. یک فیلم مستند هم به ما نشان دادند. از دو فیلمی که پخش کردند، من اولی را دیدم، دومی را دیگر نگاه نکردم که قاطی نشود. همان اولی را در ذهنم نگه داشتم. در همان فرصتی که دومی را نشان میدادند، من نقد فیلم اول را در ذهنم نوشتم. آهان، داشتم در خیابان انقلاب قدم میزدم ببینم بالاخره چه میشود، که یکهو جلو یک کتابفروشی، سعید عالمزادی را دیدم. سعید گفت خب تو رفتی دانشگاه ببینی قبول شدی یا نه؟ گفتم مگر اعلام کردند؟ گفت آره بابا! من از سعید خداحافظی کردم، دویدم رفتم آبسردار، دیدم خیلی شلوغ است. بیرون، کنار سینما، دوستم نشسته بود؛ همان که الان فوت کرده، فیلمهای فارسی زیاد میساخت.
کارگردان بود؟
بله، کارگردان بود. آن موقع رد شده بود. بهش گفتم چی شدی؟ رد شدی؟ گفت آره، رد شدم، ناراحت بود. گفت ولی خسرو جان، ردشدن و قبولشدن مهم نیست، فیلمساز بالاخره فیلمساز میشود. بعدا هم آمد و شد کارگردان فیلمهای فارسی.یعنی همان فیلمهای اکشن.
ما رفتیم نگاه کردیم دیدیم در مرحله اول ۷۵ نفر قبول شدند و اسم من اول بود. این، پله اول موفقیت بود. پشت آبسردار، توی خیابانی، یک جدول کوچک آب بود، آب خنک و روان. من کفشها و جورابم را درآوردم و پاهایم را گذاشتم توی آب یخ، دو ساعت همانجا خوابیدم. بعد از دو ساعت بلند شدم، کفش پوشیدم و رفتم پیش برادرم و خبر قبولشدنم در مرحله اول را بهش دادم. برادرم خیلی خوشحال شد، اصلا باورش نمیشد.
مدتی گذشت و رفتیم مرحله دوم امتحان دادیم. چند تا از اساتید بودند و از ما سؤالهایی پرسیدند. سؤالها را جواب دادم. آخرین نفر آقای بهلالو بود، از من پرسید فیلم طبیعت بیجان را دیدی؟ گفتم من عاشق این فیلمم، البته نه چون شما فیلمبردارش هستید، واقعا دوستش دارم، چون این فیلم در منطقه ما ساخته شده. برای همین، این فیلم را خیلی دوست دارم. گفت: کارت را سخت کردی پسر! یک سؤال ازت میپرسم، اگر جواب دادی قبول میشوی، اگر نه که دیگر تصمیم با بقیه است. گفت: آنجایی که درزین میایستد و مسئولان قطار پیاده میشوند، چرا درزین بغلِ سوزنبان نمیایستد؟ چرا حدود 10 متر فاصله دارد؟
من گفتم: شاید برای اینکه میخواست یک ترکیببندی زیبا خلق کند، ترکیب قاب بهتر شود. خندید و گفت: شاید هم این باشد، ولی دلیلش این نبود، آنطور که شهید ثالث دکوپاژ کرده بود. من واقعا دست و دلم لرزید، گیج شده بودم. بعد گفتم: شاید برای این بوده که فرصتی بدهد به سوزنبان تا دکمه بالایش را ببندد، چون در آن صحنه کلوزآپ دکمه را داریم.
آقای شهید ثالث گفت: پسر، پاشو برو، قبولی! گفت آفرین، درست گفتی. قبول شدم و رفتم دانشکده.
قبل از انقلاب رفتی دانشگاه یا بعدش؟
سال ۵۸.
سال ۵۸ رفتی، خب پس به انقلاب فرهنگی هم خوردی.
آره، به انقلاب فرهنگی خوردیم، خیلی داستان داشت. من کتابی دارم به اسم تندترش بادی که جوزا را لرزاند.
جوزا را لرزاند؟ در دانشگاه همدورهایهایتان چه کسانی بودند؟
همدورهای واقعی، چون واقعی و غیرواقعی داشتیم. بعضیها مهندس بودند و از جای دیگر به خاطر شرایط خاصی وارد دانشگاه شده بودند. سعید بود، سعید عالمزاده. او فیلمساز شد. از بین بچههایی که فیلمساز شدند، فقط سعید بود. بقیه دیگر فیلمساز نشدند. من و سعید فیلمساز شدیم، یعنی فیلم ساختیم. سعید دو تا فیلم ساخت و من هم ۱۵ تا فیلم ساختم. من در دانشکده هنرهای دراماتیک ۱۰ سال در دانشگاه بودم.
آهان، فیلمی ساختی تو؟
اولین فیلم، دوران ملاقات را آنجا ساختم.
ملاقات را سال ۶۵ ساختی.
بله، دوران سربی را هم آنجا ساختم. خودم تهیهکننده بودم و فیلم سوم، آقای بخشدار را هم در دانشگاه ساختم. وقتی برگشتم، آقای جوزنی گفت: آقای معصومی کجا بودی؟ گفتم داشتم آقای بخشدار میساختم. گفت: دادم بهت کارگردانی حجره، بچهها با من گفتند.
انقلاب فرهنگی هم بود؟
بله. حالا بگویم کی دوباره وارد شدم. بعد از اینکه انقلاب فرهنگی تمام شد، چند تا فیلمساز دیگر به کلاس ما اضافه شدند.
کمال تبریزی؟
بله، همکلاسی من بود. آقای شورجه هم همکلاسی من بود. یک آقایی هم بود که بعدا تهیهکننده شد، الان اسمش یادم نیست. یک نفر دیگر هم بود، اسمش را یادم نیست. چهار نفر از بچههایی که فیلمساز شدند، به ما اضافه شدند، آمدند توی کلاس ما بعد از انقلاب فرهنگی. یعنی وقتی دانشگاه باز شد، ما رفتیم سر کلاس، این چهار نفر برای ما کمی غریبه بودند.
گفتی آن 10 سالی که طول کشید، مشکلات دیگری هم بود یا نه؟
وقتی انقلاب فرهنگی شد، ببینید، ما دو ترم درس خوانده بودیم. آقای عرفان آمد که مشاور آقای بنیصدر بود. آمد توی کلاس گفت: بچهها، یک اتفاقی دارد برای شما میافتد و باید این دانشگاه را ترک کنید. گفتیم آقا چی شده؟ آقای عرفان برایمان توضیح داد. خب ما بچه شهرستان بودیم، در تهران خوابگاه داشتیم و خیلی هم بهمان خوش میگذشت. موزه فیلم، هنرهای زیبا، همهجا میرفتیم با کارت دانشجویی. وقتی این را گفت، خیلی نگران شدیم. گفت انقلاب فرهنگی میشود، درِ دانشگاه را میبندند. آقا، ناگهان سکوتی در کلاس برقرار شد. گفتیم یعنی چه؟ درِ کلاس را میبندند؟ گفت: آره، میبندند، مگر خودتان نگذارید درِ دانشگاه بسته شود. آقا، انقلاب فرهنگی شد و درِ دانشگاه بسته شد. ما ۴۰۰ نفر بودیم. از این ۴۰۰ نفر، ۸۰ نفر شهرستانی بودیم و نگذاشتیم درِ دانشگاه بسته شود، یعنی ماندیم داخل دانشگاه. یک بلوا شد در دانشگاه. بیرون دانشگاه مردم جمع شده بودند که ما را از دانشگاه بیرون کنند. ۸۰ نفر بودیم، در را بسته بودیم و نمیگذاشتیم.
عجب آدمهای جالبی بودید!
آره، خیلی. بگم یا نگم؟ نه، بگم.
گناه دارد شاید بعضیها بگویند چرا اسم ما را گفتی، ولی خب همه فیلمسازهای خوب این مملکت بودند. اگر آدمهای جالبی بودند، بگویید، اشکال ندارد. فکر نمیکنم ایرادی داشته باشد.
رخشان بنیاعتماد، بله. کوثری، جهانگیر. بعد، به حضورتان عرض کنم سعید سلطانپور. بعد بگویم که مسعودی بزرگرفیعان از بیرون مراقب بچهها بودند. خیلی از دوستان، مثل سیدعلی صالحی، شاعر معروف، و گوهر خیراندیش، رفیق ما بودند. خیلی از بچهها در ماجرا بودند، بچههایی که واقعا سرشان به تنشان میارزید. نمیگذاشتند دانشگاه را تحویل بدهیم. من هم بین آنها بودم. از بالای دیوار بچهها رفتند بیرون و نگاه کردند، گفتند: وای، غوغاست! تمام دور خیابان لباسشخصیها ایستاده بودند، میخواستند ما را از دانشگاه بیرون کنند. ما همانجا ایستادیم. یکدفعه باران سنگ شروع شد؛ سنگهای گرانیت بانک صادرات را کنده بودند، تکهتکه کرده بودند و پرت میکردند. همینطور میریخت روی سر ما. ما هم با یونیت پناه گرفتیم زیر سنگها. یکدفعه با خودمان گفتیم: خدایا، ما امشب اینجا میمیریم. بالاخره آقای رفـیعان رفت و وزیر فرهنگ، آقای دکتر حبیبی را آورد.
سال چند بود این ماجرا؟ آن هم ۵۸ بود یا یک سال بعدش؟
دو ترم بعد از ۵۸، اوایل ۵۹.
۵۹ بود.
ما سوار مینیبوس شدیم. یک اتفاقی افتاد، خیلی جالب بود. یک عده دختر و پسر سوار مینیبوس بودیم. راننده، که مرد خوبی هم بود، خواست راه بیفتد. دید مینیبوس چرخهایش میچرخد، اما حرکت نمیکند؛ روی دست جمعیت بود، روی هوا بود. باور میکنی؟ اصلا باور نمیکنی! من یک روز این صحنه را در فیلمی میگذارم. مینیبوس روی هوا بود. به خودم گفتم: فاتحهات خوانده شد، جان، تمام شد دیگر. این صحنه را که دیدم، گفتم: تمام شد.
یکدفعه بچههای کمیته تیر هوایی زدند، جمعیت فرار کرد، مینیبوس هم رها شد و رفت. ما را به کمیته مجلس بردند. آنجا نشستیم، برایمان چای و خرما آوردند، کمی دلجویی کردند و از ما بازجویی مختصری شد. بعد گفتند: بفرمایید، بروید خانههایتان. شب رفتیم خوابگاه، خوابیدیم. فردایش که رفتم جلوی دانشگاه، دیدم هنوز شهر ملتهب است. دو سه روز بعد دیگر مجبور شدیم، چون دانشگاه را بستند، برگردیم شمال. این شد ماجرای دانشگاه و انقلاب فرهنگی. بعد از حدود یک سال، بچهها تماس گرفتند و گفتند: دانشگاه باز شده، خسرو بیا ثبتنام کن. ما رفتیم پیش یک آقایی.
در آن مدت فعالیت سیاسی هم داشتید در دانشگاه یا نه؟
من نه، من چون فکر کنم... ببین، میخواهم یک چیزی بگویم. فعالیت سیاسی نداشتم، ولی آدم سمپات بودم. من هنوز هم عاشق کارگرم، عاشق قشر زحمتکشام. دیوانه این آدمها هستم. میدانی چرا؟ چون پدرم را دیدم.
آخر چه شد؟
آره، اخراج شدم. راه افتادم رفتم و به خانمم گفتم. آن موقع ازدواج کرده بودم، ولی خانه نداشتیم، کیوان. وقتی با خانمم ازدواج کردم، یک دوربین هشت میلیمتری داشتم که از بندرعباس خریده بودم. یکی از دوستانم شش هزار تومان از من خریده بود. با همان پول لباس عروسی و چیزهای عروسی را خریدیم.
پدرخانمم گفت: «بیا اینجا» گفتم: «بله» گفت: «خب، دخترمان را که گرفتی آقا» گفتم: «بله، خیلی لطف کردید شما» گفت: «ولی نمیتوانی با خودت ببری.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون خانه نداری. کجا میخواهی دختر من را ببری؟» گفتم: «راست میگویی، من خانه ندارم» اخراج که شدم، به خانمم گفتم. خانه هم که نداشتیم. میرفتم خانه دوستانم. یک فیلمنامه داشتم، بردم وزارت ارشاد، پیش آقای اشور عالمی.
گفتم: «آقای عالمی، این فیلمنامه را میخواهم بسازم، توی حلبیآباد» آن زمان هنوز حلبیآباد خراب نشده بود. گفتم: «میخواهم آنجا بسازم، داستانش هم این است». گفت: «چی میخواهی؟» گفتم: «پول نمیخواهم. فقط یک دوربین میخواهم، یک فیلمبردار، نگاتیو، لابراتوار، مونتاژ و صدا. هزینه خوراک و بقیهاش با خودم» گفت: «باشد» و این امکانات را به من داد. رفتیم فیلم را در حلبیآباد ساختیم.
اسمش چه بود؟
قصه خیابان دراز.
فیلم کوتاه بود؟
بله، فیلم ۱۶ میلیمتری بود، حدود ۲۴ دقیقه.
درست است، فیلم کوتاه را ساختید.
بله، آقای طالبنژاد این فیلم را خیلی دوست داشت، محمد رحمانیان هم همینطور. همیشه هم به من گفتند: «خسرو، این فیلم خیلی خوب است، خیلی تأثیرگذار است». بعد از آن فیلم -که خوب من دیگر اخراج هم شده بودم از دانشگاه- رفتم فیلمی درباره جنگ ساختم، اولین فیلم جنگ. اسمش بود «جایی پای غدیر»، قصهاش هم برای قاضی ربیع بود. فیلمنامه تصویب شد. آن موقع آقای حیدریان ۲۰۰ هزار تومان پول به من داد و امکانات هم فراهم کرد. رفتم جبهه، بازیگر اولم سیامک اطلسی بود. راستش از سیامک خوشم نمیآمد. چون در فیلم «بیزهای» آن فیلم «سفر» که بازی کرده بود، از بچهبازیاش بدم میآمد. همیشه فکر میکردم خودش هم همینطوری است، چون قیافهاش جور خاصی بود و حالت لاتی داشت.
یکی از رفیقانم گفت: «بابا این خیلی آدم باشخصیتی است، خیلی پسر خوبی است، اشتباه میکنی. برو یک قرار ملاقات با او بگذار» من هم قبول کردم. تئاتر شهر با او قرار گذاشتم. از پشت نشسته بود داشت سیگار میکشید. رفتم سلام کردم، بلند شد، بغلم کرد و بوسید، درحالیکه اصلا من را نمیشناخت! همانجا با هم دوست شدیم. بعد از آن با هم همه کار میکردیم. دوستی که از برادرم هم به من نزدیکتر شد.
بعد از آن فیلم «دوران سربی»، کسی به من گفت: «آقا برو کارت را پیگیری کن. تو که کاری نکردی، چرا دانشگاه نمیروی؟» گفتم: «چه کار کنم؟» گفت: «برو بابا پیگیر باش، ولش نکن». خیلی پیگیری کردم. یه بار دیگر رفتم همانجا، همان آقای خالقی را هم دیدم. گفتم: «سلام آقای خالقی». گفت: «سلام، خوبی آقای معصومی؟ چی کار میکنی؟» گفتم: «هیچی، دانشگاه دیگه نمیرم. شما گفتین نرم، منم نرفتم. گفتین اخراج، ما گفتیم چشم». کمی نگاهم کرد، گفت: «الان چی کار کردی تو این مدتی که دانشگاه نرفتی؟». گفتم: «دو تا فیلم ساختم». گفت: «چی؟» گفتم: «قصه خیابان دراز و یه فیلم هم درباره جنگ، جایی پای غدیر». گفت: «جایی پای غدیر رو میاری ما ببینیم؟». گفتم: «آره». رفتم ارشاد، از آرشیو گرفتم، فیلم را دادم به او.
بار بعد که رفتم فیلم را از او بگیرم، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آقای معصومی، من واقعا به شما تبریک میگم. من شاخ درآوردم!». گفتم: «برای چی؟». گفت: «برای این فیلم زیبای شما. خیلی از بچهها تحت تأثیر فیلمت قرار گرفتن. خیلی فیلم خوبیه. چقدر قشنگ ساختی!» من همینطور نگاهش میکردم. گفت: «شما میتونین برید دانشگاه». گفت: «شما این ترم میتونین برید دانشگاه». به دوستم هم که اخراج شده بود، گفتم برو پیگیری کن. اسمش منوچهر بود. گفت: «آخه من چی بگم؟» گفتم: «برو بگو دیالوگهای جای پای غدیر رو من نوشتم». چون جنوبی بود، آبادانی. منم آن موقع بعضی از دیالوگها را توی خونه او مینوشتم، از او میپرسیدم مثلا فلان واژه آبادانی یعنی چه. گفت: «آقا کی حرف ما رو باور میکنه؟». گفتم: «برو، چی کار داری؟». دوتایی سوار اتوبوس شدیم، آنجا همان روبهروی تئاتر شهر. او رفت بالا. ساعت حدود 10 صبح بود. دیدم اذان میگویند ولی هنوز پایین نیامده. خیلی نگران شدم. دیدم از پلهها دارد میآید پایین، با دست اشاره کرد که بروم.
کارش خراب شد. کار ما را هم خراب کرد. بعد من رفتم شمال. از شمال که برگشتیم، دیدم از زیر در یک پاکت است که آرم دانشگاه هنر رویش بود. گفتم وای پری، این همان چیزی است که بهت گفته بودم. بازش کردم: شما این ترم از دانشگاه اخراج شدهاید، دوباره. آره، دوباره اخراج شدم.
دیگر بیخیال دانشگاه شدی.
رفتم و فیلم ملاقات را ساختم.
ملاقات را چطور ساختید؟ اینها را لطفا خلاصه بگویید که برسیم به همه کارهایی که کردید، طولانی نشود.
اشکال ندارد، خیلی هم خوب و شیرین است اتفاقا. برای ملاقات یک فیلمنامه داشتم به اسم خاطرات یک مرد خسته. درباره یک پزشکی بود که زمان شاه پسرش را ساواک میگیرد و میکشد و او را به هرمز تبعید میکنند، چون من فضای هرمز را خیلی خوب میشناختم و آنجا خدمت کرده بودم. در آن هرمز اتفاقاتی برای آن دکتر میافتد که فلشبک میشود و این داستان پیوسته تعریف میشود. داستان در ارشاد تصویب شد و گفتند فقط برو با آقای داد در فارابی صحبت کن. روزی که رفتم فارابی واقعا خیلی ترس داشتم؛ گفتم اگر آقای داد چیزی بگوید که این فیلمنامه رد شود، تمام امیدمان به این فیلمنامه از بین میرود، چون آن موقع فیلمنامه را ۲۰۰ هزار تومان میخریدند، خیلی پول بود.
اگر تصویب میشد، تصویبشدهاش را میخریدند. من پایین خیلی به خودم فکر کردم، بعد رفتم بالا و آقای داد در اتاق بود، خدا رحمتش کند. من را دید و گفت معصومی جان، بیا تو. رفتم داخل و نشستم. گفت من هیچ موردی راجع به فیلمنامه نمیبینم، فقط خواستم به تو تبریک بگویم بابت این فیلمنامه قشنگی که نوشتی، خیلی خوب است. بعد گفت یک چیز دیگر هم میخواهم به تو بگویم. گفتم بفرمایید. گفت اگر خودت نخواستی این فیلم را بسازی، من میسازمش.
عجب.
به آقای داد گفتم چشم؛ واقعا اگر خودم نخواستم بسازم، شما بسازید. حتی دوستم یدالله نوصری از تبریز آمده بود، فیلمنامه را خوانده بود و پول هم آورده بودند، ۲۰۰ هزار تومان. خانمم خیلی وسوسه شد و گفت بفروش، ولش کن، فیلمسازی را دور بریز. گفتم نه پری، ما باید با این فیلم وارد سینمای حرفهای بشویم، کوتاه نیا. بالاخره ما آقایی را پیدا کردیم که او تهیهکننده فیلم قبلی آقای دری بود، خدا رحمتش کند، آقای جمالی.
جمالی؟
بله، جمالی. آره، این آقای جمالی قبلا یک بقالی داشت ظاهرا، بعد جمع کرد و شد تهیهکننده فیلم. با ما هم همراه شد، راه آمد، صحبت کرد و اول خیلی راضی و راغب بود. ما هم رفتیم بندرعباس و لوکیشنها را با رضا دلپاک و رضا پاکزاد دیدیم.
با او رفتیم آنجا دیدیم و همه چیز مرتب شد و برگشتیم. گفت خسرو جان این هنرپیشههایی که تو همه را انتخاب کردی، اینها هم پول میگیرند، پولبرند و... .
چه کسانی بودند؟
جمشید مشایخی، پروانه معصومی، اکبر زنجانپور و سیامک اطلسی که طبق معمول بود و خیلیها. آقایی که اسمش یادم نمیآید، خیلیها که اکثرشان فوت شدهاند.
بعد گفتم خوب حالا شما پیشنهادتان چیست؟ گفت یک مقدار اولش اسم فیلم را تغییر بده، خاطرات یک مرد خسته نباشد. چی بگذارم؟ آقای جمالی گفت ملاقات. تماشاچی ملاقات باعث میشود که فیلمت بفروشد و فلان شود، از این ایدههایی که بچهها برایش تعریف کرده بودند، گفتند. گفتم خیلی خوب، چشم. به من گفته بودند آقای شیردل که کامران است، قبل از این فیلم دوران کودکی را با او کار کرده بودم توی کانون، به من گفت تو وارد سینمای حرفهای میشوی، نگذار از این چرخه تو را بیرون بیندازند، از در تو را بیرون بیندازند، از پنجره وارد شو. باید فیلمساز شوی، چون به نظر من بچه بااستعدادی هستی. دوران کودکی را هم امیر نادری و آقای مهرجویی و بهرام بیضایی همه دیده بودند، توی جلسات عاشق فیلم بود. امیر نادری میگفت ای لعنتی، چه کاری، باید من میساختم، خسرو تو رفتی ساختی، ولی لعنتی خوب ساختی. من دیدم خیلی خوشم آمد. آقای کیارستمی هم پای این فیلم بود.
ولی وقتی فیلم سانسور شد، از ۴۸ دقیقه به ۱۲ دقیقه رسید.
دوران کودکی؟
دوران کودکی. ۱۲ دقیقه. بعد آقای فروزش آمد و گفت خسرو جان، ۱۲ دقیقه که میشود، من و آقای شیردل دیگر کانون را ترک میکنیم و میرویم، دیگر یکسالو نیم بعد آقای فروزش من را دید و گفت این فیلم حیف است، چرا رها کردی؟ گفتم آقا... .
شیردل تدوینش کرد؟
بله، گفتم شما حاضر هستید یک فیلمتان ۴۸ دقیقه باشد و باید ۱۲ دقیقه شود، اوکی امضا زیر فیلم بگذارید؟ سانسور هم حدی دارد. دستکم دو تا پلان یا سه تا پلان. کمااینکه آقای شیردل حتی با یک پلان مخالف بود، میگفت اگر یک پلان از فیلم دربیاید، اسم من را هم دربیاورید، من مخالف سانسورم. یک پلان شد ۱۲ دقیقه فیلم، ۳۶ دقیقه فیلم سانسور شد.
سانسور شد.
من هم گذاشتم و رفتم. بعد آقای فروزش من را دید و گفت خسرو، حیف است این فیلم. آقای فروزش گفت اگر فیلم شما ۴۸ دقیقه بود و ۱۲ دقیقه میشد، قبول میشد. گفت حالا بیا بنشینیم با هم، آن چیزهایی که تو میخواهی دوباره میآوریم تو، بشود آن چیزی که تو میخواهی. گفتم پس اجازه بده من به آقای شیردل یک زنگ بزنم و از او سؤال کنم. آقای شیردل گفت حسین جان، تو میخواهی فیلمساز بشوی دیگر، من قبول دارم، من یعنی میفهمم که تو میخواهی وارد چه عرصهای بشوی. من را بیخیال شو، اسم من را از فیلمت دربیاور، اگر این کار را کردی اسم من را دربیاور، ولی من نابلد نمیشوم که داریم این کار را میکنیم. یعنی فیلم تو از ۱۲ دقیقه کمی بیشتر میشود. با آقای فروزش نشستیم، ۱۲ دقیقه هم دیگر به آن اضافه شد. آقای فروزش مثلا من گفتم این سکانس قشنگ است، این خوب است، این خوب است، شد ۲۴ دقیقه. ۲۴ دقیقه رفت جشنواره و بهترین فیلم کوتاه شد. بردمش پیش آقای اطبایی در فارابی. گفت این فیلم کجا بوده؟ این گنج است، میتوانیم یک پخش وسیع بینالمللی برایش بگذاریم. فیلم ۲۴ دقیقهای توقیفی که نصفش دور ریخته شده، نگاه کن. حالا ۴۸ دقیقهایاش دیگر چی بوده؟ من به آقای شیردل گفتم آقا این ۲۴ دقیقهای که با آقای فروزش کار کردیم ببین. گفت خسرو جان، دیگر من را برای دیدن فیلم دعوت نکن، چون فیلم آن ۴۸ دقیقه بود. دیگر این فیلم هر چقدر هم شده باشد، حتی اگر شاهکار هم کرده باشی، من دوست ندارم ببینم، یعنی آب پاکی را ریخت روی دستمان. دیگر هیچ، این قضیه کانون بود. بعد از «ملاقات» من وارد سینمای حرفهای شدم که با آقای جمالی کار کردیم. خیلی پیشه داشت فیلم. شاپور، شاپور شهیدی هم بود که در فیلم «اجارهنشینها» نقش شاگرد بنگاه را بازی میکرد.
بعد «دوران سربی»، خوب فیلم مهمتری شد دیگر.
حالا میخواهم این را برایت تعریف کنم که به آنجا برسیم. این فیلم شکست خورد، یعنی من یک سکانس از فیلم را به شیردل نشان داده بودم، گفت خسرو خیلی پسرفت کردی. خیلی پسرفت کردی، اصلا باورم نمیشود کارگردان «دوران کودکی» این فیلم را ساخته باشد.
گفتم آقای شیردل اینجا را حذف کن، آنجا را حذف کن، آنجا را فلان کن، از اینجا برویم از هرمز برویم آشوراده، از فلانجا برویم فلانجا. با یک تهیهکنندهای که برای اینکه مثلا دو هزار تومان بیشتر بگیرد، توی سکوی راهآهن قطار مثل نماز میخواند، یعنی اینقدر این آدم سازشکار بود، نمیدانم چطور بگویم. اگر بگویند تو رئیسجمهور مملکت هستی، میگویی مجسمه این آدم را میسازم توی میدان انقلاب. دیگر سازشکاری هم حدی دارد. من تن دادم، میدانی چرا آقای شیردل؟ فقط برای اینکه من در سینمای حرفهای بمانم، من را بیرون نکنند، نگویند این به درد سینما نمیخورد. چون میدانی، امیر نادری یک چیزی در «شانگهای» به من گفت که خیلی قشنگ بود. گفت خسرو، در «دونده» یادت هست بچه میرود یخ میگیرد، بعد یخ را بین بچهها تقسیم میکند؟ گفتم آره، آره، آن صحنه خیلی زیباست. گفت آن صحنه، تکههایی بود که من از رفیقهایم خورده بودم، ولی من یخ را به همهشان دادم. جامعه هنری ما جامعه تنگنظری است، یعنی دوست ندارند که تو مثلا در کارت آدم موفقی باشی.
بله، همین آقای فروزش در جشنواره اصفهان که فیلم «رسم عاشقکشی» جایزه اول را میبرد، به من گفت در بخش سینمای ایران چرا به تو جایزه ندادند؟ یک لبخند فقط به او زدم، گفتم رفیقهای ما هستند دیگر.
حالا اگر بگویم برایتان جالب است. مثلا گفتم که عباس معروفی چرا آمد توی کار دوران سربی. حالا میگویم کیانوش چرا در پر پرواز وارد شد.
بفرمایید.
ببینید، من فیلم دلباخته را ساخته بودم. نشان دادم به آقای خزلیاق. گفت من این فیلم را میخرم به قیمت 33 میلیون. وقتی چکهایم را مینوشت و امضا میکرد، من هم داشتم فکر میکردم چه بگویم که از او تشکر کرده باشم.
فیلم دلباخته را؟
بله، دلباخته.
یا نه پر پرواز؟
نه، دارم مقدمهاش را میگویم، این مربوط به پر پرواز میشود.
یعنی آن موقع دلباخته را خریده بود.
دقیقا، دلباخته را خریده بود. بعد من به او گفتم: «آقای خزلیاق، کاری که شما با من کردید، واقعا خیلی از مشکلات من را حل کرد، مخصوصا از نظر مالی. برای قدردانی، من میخواهم یک لطفی در حق شما بکنم، شاید برایتان ارزش زیادی نداشته باشد، ولی دلم میخواهد انجامش بدهم». گفت: «چه کاری؟» گفتم: «یک فیلمنامهای را که دوستش ندارین، بدین من بازنویسی کنم، طوری که دوستش داشته باشین». یهخورده نگام کرد، بعد گفت: «میگیرم. من یه فیلمنامه دارم که به دو نفر دادم، هر کدوم یه میلیون ازم گرفتن، ولی هنوز چیزی که من میخوام نشده. پاشو بریم ببینیش». رفتیم توی اتاق، یک دفتر 40 برگی آورد و گفت: «اینو بخون». روی جلدش نوشته بود: پرواز.
نشستم و همانجا خواندمش. وقتی خواستم برم بیرون، دیدم در قفل است. در زدم، گفتم: «چرا در را قفل کردی؟» گفت: «فکر کردم میگیری میری، نمیخونی، حاجی حاجی مکه! گفتم: «نه، من وقتی حرفی میزنم، پای حرفم هستم.» گفت: «خوندی؟» گفتم: «آره».
گفت: «چطور بود؟» گفتم: «چرت. مزخرف!»
کی نوشته بود؟
اسمش را نیاورم، دوستم بود، پسر خوبی است. ولی دو نفر دیگر بازنویسیاش کرده بودند. شاید آن چیزی که خودش اول نوشته بود بهتر از این بود، ولی این دو نفر که بازنویسی کردند دیگر من... جلال زنگ زد، گفت خسروجان چی شد 27 روز است بردی؟ گفتم 50 درصدش را نوشتم. گفت بیچاره شدم.گفتم چرا؟ گفت شادمهر با من قرارداد دارد، اگر تا این تاریخ نشود، هیچی، میگذارد میرود، دیگر قرارداد فسخ میشود. گفتم میخواهی یک کاری کنی؟
آن موقع مشخص بود که فیلمنامه برای شادمهر نوشته شده؟
اصلا فیلمنامه را خریده بود که شادمهر بازی کند، بله. گوش کن، این فیلمنامه را داده بود شادمهر خوانده بود، شادمهر به او یک چیزی گفته بود، گفته بود من با تو قرارداد میبندم ولی یک چیزی بهت بگویم، این فیلمنامه را من کار نمیکنم، این را کار نمیکنم، درستش کنید کار میکنم. قراردادش چقدر بود؟ 15 میلیون آن موقع. 15 میلیون جلال با او قرارداد بسته بود، خیلی بود.
که بازی کند؟
من که کارگردان فیلم بودم، به من هفت تومان داده بود. این 15 میلیون گرفته بود. گفتم جلال، میخواهی این 50 درصد را برای شما بیایم در دفتر بخوانم، شادمهر هم بگو بیاید، اگر خوشتان آمد ادامهاش میدهم. گفت آره، این فکر خوبی است. من که رفتم دفتر، همه بودند. همه بودند: طراحی لباس بود، فروزنده بود، شادمهر بود، دوستش آقای ناغور بود.
ناغور؟
داوود ناغور بود. آقای دانش مدیر تولید بود، خیلی از بچههایی که مثلا شریک فیلم شده بودند، حضور داشتند، آنهایی که مثلا پول داده بودند به جلال که ما ده تا، پنج تا هم در این پروژه هستیم، همه اینها بودند. من این بهاصطلاح 50 درصد فیلمنامه را برایشان خواندم. همه دست زدند. شادمهر هم دست زد. آقا عالی است، فلان است. خود جلال گفت خسروجان مرسی واقعا قشنگ است، اصلا ما فکر نمیکردیم این بشود. گفتم هنوز که این نشده که، این 50 درصد است، فینال من. من همیشه به قول بیلی وایلدر میگویم، فینال فیلم. چون فینال فیلم است که تماشاگر از سالن میرود بیرون، اشکهایش باید بریزد، میدانی؟ باید قاطی شود. ببین، در رسم عاشقکشی فینال است که تماشاگر منقلب میشود، یک دختر و پسر توی سینما فلسطین جلوی من نشسته بودند، تا دقیقه 70 فیلم رسم عاشقکشی را میخندیدند. من عصبی شده بودم، واقعا پشت اینها میخواستم بزنم پس کلهشان، میگویم آخه این فیلم کجایش خنده دارد؟ بعد میگویی به خاطر حسین عابدینی، حرفهایی که حسین میزد اینها میخندیدند. از دقیقه 75 به بعد عین صحنه گورستان شد، سکوت مرد تا لحظهای که جلیل لطیف را میکشد. تماشاچی آمده بود بیرون، اصلا این آقا یقه من را گرفته بود که شما دنیای ما را خراب کردی، چرا لطیف را کشتی؟ گفتم من نکشتم، قاچاقچیها کشتند، من فقط نمایش دادم. حالا از آنجا بگذریم. آمدم 50 درصد دیگرش را نوشتم، دادم به جلال و گفتم جلالجان، این قولی که من به شما دادم، دیگر کاری ندارم، خداحافظ. گفت کجا؟ گفتم باید بروم خانه، خانمم منتظر من است و فلان. گفت حالا یک روز خانمت بیخیال شود، بیا با هم ناهار اینجا بخوریم، امروز هم با تو صحبت دارم. گفتم خیلی خب. من اصلا توی مغزم نمیگنجید اینها چه فکری کردند. همینطور که نشسته بودم، گفتم پس چرا ناهار نمیخوری؟ ناهار که آمد، خب پخش کنیم بخوریم دیگر. یکهو زنگ زدند، دیدم کیانوش عیاری است.، کیانوش آمد تو. ما گفتیم ای کیانوش، تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت فیلمم اینجا دارد اکران میشود. فیلم «بودن یا نبودن» او اکران میشد آنجا. گفت برای فیلمم آمدهام پیش جلال. داشتیم ناهار میخوردیم. گفت خسرو، فیلمنامه را نوشتی؟ گفتم خب، چطور شد؟ گفت آقا عالی. یکخرده دوتایشان مشورت کردند و برگشتند. کیانوش گفت خسرو، اگر عالی است خب خودت کارگردانی کن. گفتم نمیشود، من یکخرده با اینجور فیلمها زاویه دارم، نمیتوانم اینجور فیلمها را کار کنم، واقعیتش را بخواهی دوست ندارم، دنیای من نیست. گفت بابا، دنیای من نیست یعنی چه؟ تو فیلمسازی هستی که فیلم هنری و اجتماعی کار میکنی، هیچوقت فیلمهایت زیاد نفروخته، این فیلمی است که میفروشد، بگذار یکی هم بگوید معصومی یک شاهکار ساخته که فروخت. یکخرده من عقب نشستم، سکوت کردم، هیچی نگفتم. جلال رفت قرارداد آورد. گفتم آقا چهکار میکنی؟ گفت قرارداد میبندیم دیگر، کیانوش هم هست. کیانوش گفت نگران نباش، مونتاژ فیلم با من. گفتم یعنی تو این فیلم را مونتاژ هم میکنی؟ گفت آره. گفت اگر خیلی نگران هستی، این فیلمنامه را یک بار دیگر من و تو مینشینیم، شادمهر را هم میگوییم بیاید، آن چیزهایی که شادمهر میگفت را میآوریم توی فیلمنامه، خوب است؟ گفتم آقا این فکر خیلی خوبی است.
یک ماه این کار را کردیم. میرفتیم خانه تهیهکننده، آقای خزلیاق، ناهار هم برایمان میآوردند آنجا. من و او مینشستیم دوتایی، فیلمنامه را سکانس به سکانس با حرفهایی که شادمهر به ما زده بود بازنویسی میکردیم. از جمله همان تکهای که در ارشاد هست که میگوید ابی و سندی و همه میخوانند؛ این را خود شادمهر به ما گفت، ما هم در فیلمنامه آوردیم. یعنی بخشی از حرفهای خود شادمهر هم در فیلمنامه آمده بود؛ شد پر پرواز. هنوز این فیلم را دوست ندارید؟ چون فیلم هم خوب فروخت، هم فیلم سر و شکل دارد.
فیلم غوغا کرده بود. چرا دوست نداری این را؟ بگو چرا.
بهخاطر اینکه شادمهر عقیلی وقتی فیلم همینطور داشت میفروخت و همهجا سر و صدا کرده بود، میرفت به همه میگفت: «دیدی؟ من هنرپیشهام! من فروختم! من باعث موفقیت فیلم شدم!». به دو، سه تا از دوستان هم همین را گفته بود. من گفتم این چه میگوید؟ در اولین پلان، نمیتوانست راه برود. از ته صحنه که میآمد جلو، هی میخندید! گفتم با این وضع نمیشود کار کرد. به جلال نگاه کردم و گفتم: بدبخت شدیم با این آدم، اصلا نمیفهمد بازیگری یعنی چه. بردمش داخل اتاق و بهش گفتم: «شادمهر عزیز، تو با کاست دهاتی باعث شدی ۸۰۰ هزار نفر صدایت را گوش بدهند. حالا همین ۸۰۰ هزار نفر میخواهند ببینند در این فیلم چه کردی. این کاری که الان میکنی مزخرف است، داری آبروی خودت را میبری. یا نکن و همین حالا برو تا خیال ما راحت شود، یا اگر میکنی، جدی باش». گفت: «چطوری جدی باشم؟» گفتم: «خودت باش! فقط خودِ شادمهر عقیلی باش. من جز این هیچچیز ازت نمیخواهم». از آنبهبعد وسط کار، مثلا وقتی احمد صالحی (صدابردار) میخواست میکروفون را تنظیم کند، شادمهر خودش میکشید پایین و صدا را با لحن خودش تنظیم میکرد. احمد هیچی نمیگفت، فقط میگفت: «درسته. درسته. کارت درسته». آخرِ کار واقعا حرفهای شده بود.
یعنی از بازیاش هم راضی بودید؟
آره. وقتی بازیگری تو را اذیت نکند، یعنی از بازیاش راضی هستی.
بههرحال ملودرام سر و شکلداری بود، طبق فرمولهای عاشقانه مرسوم نوشته شده بود به نظرم، و اینکه...
ببین، میدانی چطور خودم را قانع کردم؟ به خودم گفتم: خسرو، شاهکارهایی که تو در زندگی دوست داری، چهار پنجتایشان کدام است؟ گفتم دایره مینای داریوش مهرجویی دیوانهام میکند، این فیلم شاهکار است. بعد گفتم مهرجویی در عرصه موسیقی هم دو سه تا فیلم ساخته، که مخصوصا دومی (لامینور) آنقدرها جذاب نیست. حتی کیانوش هم به من گفت: «آقا من هم در کارهای خودم دو تا و نیم سیب دارم! دلیل نمیشه هر فیلمت شاهکار باشد».
آره، بعضیجاها بالاخره...
ولی میدانی چرا آن دیالوگ معروف را در ایسنا گفتم؟ آن شب در خانه شادمهر، من را ناراحت کرد.
کی گفته بود؟
خانمی از من پرسید: «آقای معصومی، میتوانم بپرسم فیلم پر پروازتان چه جایگاهی دارد؟» گفتم: «پر پرواز فرزند ناخلف من است».
آقا، تیتر شد! فرداش که رفتم دفتر جلال، هیچکس ما را تحویل نمیگرفت، نه جلال، نه پخشکننده، هیچکس! فقط آبدارچی یهجوری نگام میکرد. رفتم داخل آبدارخانه، گفتم جریان چیست؟ گفت: «برو دکه روزنامه را ببین». رفتم دیدم ایسنا زده بود: «پر پرواز، فرزند ناخلف من است». هیچی دیگر... از آن موقع به بعد، دیگهرهمهچی عوض شد.
چرا این جمله را گفتید؟
چون میخواستم از شادمهر عقیلی انتقام بگیرم.
که گفته بود «کارِ من بود»؟
بله. بعد میدانی، یه تلنگر هم خودم خوردم. بچهها همه میگفتن: «بابا فیلم خوبی است، چرا خودت خرابش میکنی؟».
یک نفر یک تلنگر واقعی به من زد -بهناز شیربانی، خبرنگار روزنامه شرق. وقتی با من مصاحبه میکرد، گفت: «به پرواز رسیدیم». گفتم: «پرواز فرزند ناخلف من است». گفت: «آقای معصومی، تورو خدا این حرف را نزنید». گفتم: «چرا خانم؟» گفت: «برای اینکه من با فیلم شما عاشق شدم». آقا... سکوت کردم. همانجا به خودم قول دادم که دیگر هیچوقت درباره پر پرواز حرف بد نزنم.
آها، پس «شرق» هم یک نقشی در آشتی شما با پر پرواز داشت؟
بله واقعا. من همیشه این را گفتم، حرف بهناز را برای خیلیها تعریف کردم، چون واقعا دوستش دارم. بهنظرم خبرنگار خیلی خوبی است.
یک سهگانه هم دارید که هم خودتان آن جنس سینما را با آن لوکیشن و آن قصهها دوست دارید و هم جزء بهترین کارهایتان است: رسم عاشقکشی، جایی در دوردست، باد در علفزار میپیچد، به ترتیب.
رسم عاشقکشی.
جایی در دوردست، باد در علفزار.
بله، باد در علفزار میپیچد را من خلاصهاش گفتم.
شما خلاصه گفتید و آمدید بالا. بله، این سه تا کار است که به هر حال ما معمولا میگوییم سهگانه شماست.
بله سهگانه است.
خ: رسم عاشقکُشی 12 تا جایزه برده.
بله، آن بیشتر.
جایی در دوردست هفت تا کاندیدا داشتم. در جشنوارههایی که بینالمللی بودند، رسم عاشقکُشی جایزه اول شانگهای را برد، جایزه بزرگ شانگهای.
من که نشان درجهیک هنری کشور دارم، با ماهی 15 تومان زندگی میکنم. کرایه چقدر است؟ کیوان جان؟ به جان بچهام، 76 میلیون. چرا یکی نیست این مشکل مادر را حل کند؟ در کانون کارگردانان هم اعتراض کردم، دیدم کسی گوش نمیکند، آمدم بیرون، ول کردم. میخواهم بگویم وضعیت اصلا وحشتناک است.
کدام فیلم را خیلی دوست دارید؟
همه را. حالا نمیدانم خانم طاهری تبدیلش کرده یا نه، ولی پوزتیو «رسم عاشقکُشی» روی پرده، جادو دارد. من خودم مسخ میشوم. هیچوقت نشده این فیلم را ببینم و آنجایی که رنگ را در آن سطح میچرخاند، گریه نکنم؛ اصلا دست خودم نیست. وقتی آن سکانس را میبینم، اشکهایم از چشمانم مانند آب میریزد. تقصیر من نیست؛ این فیلم برای من بسیار تأثیرگذار است. ولی «خرس» را هم خیلی دوست دارم.
میدانید چرا؟ چون «خرس» وقتی پخش میشود فضای گورستانی ایجاد میکند؛ همه مبهوت و ساکتاند. در «رسم عاشقکُشی» هم کاری که شما با صدا و سکوت میکنید واقعا تأثیرگذار است. وقتی صدا را درست میشنوی، آن هولناکبودن جنگل را حس میکنی؛ اساسا جنگل چنین حسی ایجاد میکند. خودم به صدا خیلی اهمیت میدهم. اولین بار که رضا دلپاک پرده اول خرس را سکانس کار کرد و با پرویز و آقای نوروزبیگی رفتیم تو استودیو، گفت حتی به آقای پرستویی گفت اینجا بنشین این وسط بنشین، پرده اول را نگاه کرد من واقعا انگشت به دهان شدم یعنی گفتم خب روی فیلم ایفل کار کردیم، شاهکار این فیلم است پرده اول. صدا این کار را کرد.
از استودیوی رضا که آمدم بیرون، داشتم میرفتم خانه در خیابان آنقدر خوشحال و هیجانزده بودم، باورتان نمیشود. یعنی این فیلم را من ساختم، ببین صدا آنقدر مهم است.
این واقعیت هم این است که آن فیلمهایی که در شمال گرفتید و در لوکیشنی که خیلی میشناسید و با آن زندگی کردهاید، خیلی در فیلم جاری است. بله. یعنی خیلی معلوم است و خیلی شما را یک پله میبرد بالاتر همین لوکیشنها. چون خیلی جزئیات لوکیشن را میشناسید.
درست است. همین برفی که میگویید از سرشاخه میریزد پایین.
جزئیاتی است که ماهیتش را شما بلدید. درست است. شما میدانید که با این چه تصویری و چه صدایی میتوانید خلق کنید و این خیلی جالب است در کارهای شما.
شما البته با «در علفزار» بهترین فیلم سیدنی هم شدید.
بله، آن یک جایزه بود.
جایزه بهترین فیلم. شده از کارگردانی پیونگیانگ وجه بینالملل و اینها هم گرفت، بخش بینالملل فقط جایزه سیمرغ را گرفت در بخش سینمای ملی. سینمای چی؟
آنجا دیپلم بهترین کارگردانی را گرفت، در سیدنی جایزه بهترین فیلم اجتماعی را گرفت، در شانگهای هم برای بار دوم فیلم رسم عاشقکشی جایزه را گرفت.
آهان، در پیونگیانگ آره، بهترین جایزه را گرفت.
دو سه تا سریال و فیلم تلویزیونی و یک سریال، در واقع فیلم تلویزیونی «غبار زمان» و اینها هم ساختید تا رسیدیم به «خرس» که سال ۹۰ ساخته شد. درست است؟ «خرس» خب تنها فیلمی از شماست که دیگر اصلا نمایش داده نشد، نمایش عمومی هم نشد و سرنوشت به نظرم غمانگیزی دارد.
میدانید بخشیاش تقصیر شماست.
تقصیر من؟
شما منتقدین. چون دعوت کردند همه را در ارشاد «خرس» را ببینند.
من که نبودم. همه شمشیر از رو برای ما میکشند توی آن... من میدانم چنین کاری...
منتقدی، تو منتقدی عزیزه. منتقد شناختهشده واقعا یا نه؟
من شنیدم جلسهای در ارشاد با منتقدین بود، منتقدین همه فیلم را کوبیدند.
من که نبودم اساسا.
من نمیفهمم این کار یعنی چه آقا. یعنی چی این کار؟ تو منتقدی؟ من اگر در این مملکت پنجتا مثل پرویز دوایی بود اصلا غم نداشتم. واقعا ببین یک داستان برایت از دوران «سربی» کوتاه تعریف کنم. فیلم من توی مسابقه نمیرفت توی جشنواره فجر، «دوران سربی».
فیلم خیلی خوبی است.
باور کنید اصلا فکر نمیکردم فیلم خرس توقیف شود، اصلا. چون خود آقای حبیبزاده درست میگفتند.
حبیبزاده نه، حبیب والینژاد.
حبیب... احمدزاده. احمدزاده، حبیب احمدزاده، عذر میخواهم، حبیب احمدزاده.
پرستویی این را دعوت کرد، آمد فیلم خرس را دید. خودش گفت... بله.
آنقدر از فیلم تعریف کرد، آنقدر از پرویز پرستویی تعریف کرد که گفت پرویز یکی از بهترین بازیگران است، خیلی خوب است.
و یکی از فیلمهای خوب جنگ است.
از بچههای خودش است، جنگ است دیگر، درست است. بله بله. ببین من همیشه این را میگویم: یک دیوانه یک سنگی به چاه میاندازد که صد تا عاقل نمیتوانند درش بیاورند. گوش کردی؟ من فیلم را بردم مدرسه مفید در قم نشان دادم برای طلاب. یک سؤال از من کردند؛ اولین سؤال را یک نفر بلند شد که شبیه آقای منتظری بود، قیافهاش شبیه او بود. گفت آقای معصومی، گفتم بله. گفت این فیلم شما چرا توقیف است؟ گفتم به خاطر اینکه میگویند شما مسئلهاش را رعایت نکردهاید.
شرعی را، بله.
بله، گفتند شرعی را رعایت نکردی. گفتند رعایت نکردی؟ ما که هیچ مشکلی از نظر شرعی نمیبینیم. آنها باید تشخیص بدهند یا ما باید تشخیص دهیم؟ یک بار دیگر آقای نوروزبگی گفت میخواهم برای بار دوم فیلم را ببینند. گفت تو میآیی ارشاد، آنجا باشی، فلان؛ یک سؤال هم از تو میکنند. گفتم باشد، میآیم. پا شدم رفتم. دیدم چند نفر نشستهاند؛ از پشت در تاریکیشان را شناختم. گفتم آن که رفیق ماست، آن هم رفیق ماست، آن هم رفیق ماست؛ فقط این حاجآقا را نمیشناسم دیگر. آن هم که بچهای از قوه قضائیه آمده، آن هم نمیشناسم. با خودم میگفتم حالا این حاجآقا اگر صدای ما را بشنود، فکر میکنم برایش خیلی جالب باشد. گفتم خسرو، فقط تنها کسی که ایراد به تو میگیرد همین حاجآقاست؛ بقیه کاری به تو ندارند، رفقایت از تو دفاع میکنند. یکی هم نیامده بود، مسعود دهنمکی، نمیدانم چرا نیامد؛ حالا دلش به حال ما سوخته و گفته بود نبودنش بهتر است؛ بهخاطر همین نیامده بود. سه، که فیلم تمام شد و جلسه شروع شد، دور یک میز جمع شدیم. من هم نشستم. گفتند کی حرف بزند، کی حرف نزند؛ قرعه به نام حاجآقا افتاد. گفتند حاجآقا، شما بفرمایید شروع کنید، ببینیم نظرتان چیست. حاجآقا گفت: آقای معصومی، قبل از اینکه به شما تبریک بگویم میخواهم یک چیزی به شما بگویم؛ واقعیتش، وقتی فیلم تمام شد، از آنجا که نشسته بودم نتوانستم بلند شوم و بیایم اینجا؛ آنقدر فیلمتان روی من تأثیر گذاشت که برایتان درود میفرستم بهخاطر این فیلمِ عزیزتان.
حاجآقا گفت؟
حاجآقا گفت فیلم شما عالی است. بعد آن رفیق ما — اسم نمیبرم، شما میشناسیدش- گفت حاجآقا، این مسئله شرعی دارد؛ مشکل شرعی دارد. گفت مشکل شرعیاش کجاست داداش؟ کجاست مشکل؟ گفت آنجا که این آقا، خانمش، شوهرش در خانه نیست؛ آقای پرستویی میرود توی اتاق با او حرف میزند. گفتید آقای معصومی، وقتی آقای پرستویی میآید توی اتاق در را باز گذاشته، بچهاش هم در همان خانه است، بعد شما نگاه کنید؛ این شوهرش است که بعد از هشت سال از جنگ برگشته، ما هنوز باید فکر بد درباره این قضیه بکنیم؟ مثلا چند شب پیش در همین فضای مجازی داشتم حرفهایی گوش میکردم؛ دبیر روزنامه «اصلاحات» -قبلی- یک حرف خیلی قشنگ زد که برایم جالب بود، چون دو سه بار در جشنوارههای خارجی دیده بودم؛ مثلا طرف، خانم است، میآید اینجوری دست میدهد، دوستهایی که از فارابی میدویدند دستشان را میکشیدند و دست نمیدادند. این آقا داشت میگفت: آقا ما در قرآن هم داریم که اگر کسی نمیداند، یک خانم به یک آقا دست میدهد، آن آقا دست بدهد.
آقای شکوری گفت.
آقای شکوری، احسنت؛ درست گفتید، اشکالی ندارد. من آن سال توی مالزی بودم؛ با دوستم گفتم آقا، خانم با خوشحالی دوید طرف شما و دستش را دراز کرد، شما دستش را نگرفتی؟ گفت ما نمیتوانیم، خسرو جان، به ما گفتند نباید دست بدهیم.
بله. البته میدانم که اینها پخش نمیشود.
چرا، چرا نشود؟ میشود.
بله، باید بشود دیگر. آقای معصومی، الان در واقع این جمع تشکیل شد و حاجآقا گفت اوکی است و فلان؛ چه کسی فیلم را نگه داشت؟
درست است، فیلم را نگه داشتند.
فیلم را توقیف نگه داشتند.
آقای نوروزبگی آمد در گوشم گفت: خسرو جان، خدا را شکر، دیگر مشکلش حل شد. دیده که حاجی چه گفته و دو سه نفر هم، آن پسرِ قوه قضائیه هم برگشت گفت: آقا، ما فکر کردیم این فیلم جزء ۱۸ تا فیلمی است که قوه قضائیه بایکوت کرده.
گفتم مطمئنی؟ گفت بگذار بروم ببینم. رفت از جلسه بیرون، برگشت گفت: نه، این فیلم نیست.
خب، الان آن حاجآقا را میدانیم که چه کسی بوده؟ یعنی میشناسیم؟
نه، من نمیشناسم آن حاجآقا را، ولی...
ولی آمدیم بیرون.
والله به خدا سینمای ما به نظر من از سفیر جمهوری اسلامی هم حرف بیشتری میتواند آنطرف بزند. در جشنواره پیونگیان، یک آقایی از فنلاند از من سؤال کرد: شما «کائوریسماکی» را میشناسی؟ گفتم آقا من تمام فیلمهای کائوریسماکی را دیدهام. گفت: شما کجایی هستید؟ مترجم گفت: ایرانی است. گفت: ایران کجاست؟ گفتم ایرانِ کیارستمی. گفت: عباس کیارستمی؟ هیجانزده شده بود. آقا، سینمای ایران آنقدر اعتبار دارد، چرا اعتبار سینما را خراب میکنید؟
چهار سال، رفیقمان آقای خزاعی در ارشاد بود، سه سال.
سه سال.
در این سه سالی که مدیریت کرد، خیلی پسر خوبی است، من واقعا دوستش دارم، ولی فاتحه سینمای ما را خواند. یعنی تمام زحمتی که ما کشیده بودیم در بخش سینمای اجتماعی را نابود کرد. رفت سراغ فیلمهای آشغال، زباله، فیلمهایی که من خجالت میکشم یک فریمشان را نگاه کنم. آقا چرا؟ ببین، یک تهیهکننده بود، اسم نمیبرم. من فیلم خودم «کافه ترانزیت» را به او دادم، میخواستم با او کار کنم. گفت: آقای معصومی، ۲۰روزه میتوانی بسازی؟ گفتم آقا، شما چرا این حرف را میزنی؟ مگر میشود یک فیلم اجتماعی را ۲۰روزه ساخت؟ شما تهیهکننده فیلمهای شاهکار بودی، اسمت را نمیخواهم بیاورم، اگر بگویم معلوم میشود کی هستی. پس هیچی، خداحافظ، از دفترش بیرون آمدم.
میدانی، وضعیت خیلی آشفته است. الان کمی اوضاع با آمدن دوستان جدید در ارشاد بهتر شده، انشاءالله که بهتر هم بشود.
انشاءالله که بهتر شود. آره. «خرس» بعد قاچاق شد، چگونه قاچاق شد؟ نسخهاش از کجا آمد آقا؟
واقعیتش ببینید، آن آقایی که قاچاق کرد خودش تهیهکننده در سینمای ماست. به او گفتند من نکردم، فلانی این کار را کرده. آن را انداخت گردن دیگری، آن هم انداخت گردن دیگری. من خودم ۶۷ بار با فارابی تماس گرفتم، گفتم آقا جلوی یوتیوب را بگیرید، «خرس» نباید پخش شود. سه چهار بار هم فارابی اقدام کرد، ولی یوتیوب اصلا گوشش به این کارها بدهکار نیست.
یعنی کار خودش را انجام میدهد دیگر. یعنی یک تهیهکننده غیر از تهیهکننده فیلم، مگر دسترسی به فیلم داشته؟ بله، فیلم قاچاق میشود دیگر. از جایی قاچاق میشود، کپی میکشند، میدهند یوتیوب.
عجب. آن کسی هم که این کار را از ایران انجام داده بود، طرفش در کشور خارجی بود.
پیگیری قضائی نکردید دیگر؟
آن را باید فارابی پیگیری کند دیگر؛ فیلم مال فارابی است.
فیلم مال فارابی است.
من چه میتوانم بگویم؟ هیچ. خب، اصلا شما نگاه کنید.
انشاءالله که برای فیلمهای دیگر این اتفاقها نیفتد. بعدش «تابو» را ساختید و بعد «کار کثیف» را در ۹۳ و ۹۶. الان شما ۹ سال است فیلم نساختهاید؟
9 سال.
بله، 9 سال. من به هر حال افتخار داشتم این مدت که شما را میشناسم، شما شور عجیبی دارید وقتی درباره ساختن فیلم صحبت میکنید و این واقعا بسیار تحسینبرانگیز است. وقتی میبینم شما هشت، 9 سال فیلم نساختهاید و آن شور... یک بار هم با من صحبت کردید و گفتید یک فیلمنامهای دارم درباره کولبرها و میخواهم بسازم، بعد از «کار کثیف».
گفتید که درباره کولبرهاست؟
جالب است؛ این هم توضیحی بدهم درباره کولبرها. من یک فیلم دارم به نام «شلیک به اسب لَنگ»؛ آن را به ارشاد بردم تا پروانهاش را بگیرم و با آقای لُنی بسازیم. آها. دوتایی، فیلمنامه اول تصویب نشد؛ رفتیم آنجا پیگیر شدیم.
آقای فروتن نگاه خیلی خوبی به این قضیه دارد. ما با ایشان تلفنی صحبت کردیم، خیلی هم لطف کردند. گفتیم آقا جریان این است و اینطور. گفت: آره، فیلمنامه شما یکسری مشکلات دارد، باید برطرف شود. گفتم من در خدمتم، بفرمایید. سه بار فیلمنامه صدوپنج صفحهای را بازنویسی کردم، خودم سانسور کردم. مثلا از ۱۰۵ صفحه شد ۱۰۰ صفحه، بردمش.
چرا قبول میکنید سانسور کنید؟ چرا مقاومت نمیکنید و نمیگویید من این کار را نمیکنم؟
نفت را چطور میفروشند؟ دور میزنند! ما هم دور میزنیم. راه دارد دیگر؛ هنرمند در جمهوری اسلامی یاد گرفته چطور گلیمش را از آب بیرون بکشد. من هم یاد گرفتهام. نمیخواهم بگویم تخسم، ولی من میدانی... لااقل فیلمی نمیسازم که نانش آلوده باشد. تا آنجا که بتوانم حتی موضوعی مثل کولبرها را خیلی شفاف میسازم. میدانی چرا؟ چون من به یک چیز اعتقاد دارم: میگویم من خسرو معصومیام، نگاهم تمیز است نسبت به مسائل. اگر انتقادی میکنم، نگاهم تمیز است. در نگاه من کرمی نیست که بخواهم تو را اذیت کنم. من همیشه دلسوز بودهام، دلسوز مسائل اجتماعی. واقعا میخواهم مثل یک معلم، الان در ۷۰ سالگی، یک چیز را به شما بگویم: آقا، این کارها را نکنید، اشتباه است. به نظر من راهحل پیدا کنید، چرا برای خودتان دشمن میتراشید؟ علی طالبی باید از این مملکت برود؟ چرا اینقدر بچهها را اذیت میکنید که چنین شرایطی پیش بیاید؟ بابا، یکخرده دست بکشید دیگر! کی میخواهید کوتاه بیایید؟ برای همین است که دارم خدمتتان میگویم. بار دوم، یکی دیگر مسئول این قضیه شد، باز یکخرده آنجا کم کرد. بار سوم هم دیگر آقای سجادپور آمده بود. آقای سجادپور این درام را خوانده بود، خیلی خوشش آمده بود. به آقای فروتن گفت حیف است واقعا این فیلمنامه رد بشود، چرا ردش میکنی؟ بگذار معصومی بسازدش. آقای فروتن گفت بیا گفتوگو کنیم. رفتم، آقای سجادپور هم بود، با آقای فروتن صحبت کردیم. آقای فروتن یکسری نقطهنظرهایی داشت که حالا نمیخواهم اینجا بگویم. ولی بعدها، در نمایش یکی از فیلمها در خانه سینما که من دعوت بودم، دیدم آقای فروتن هم آنجاست، دیگر البته مدیرکل نبود.
صدا کردیم، رفتیم سلامعلیک کردیم با شما، رجبی فروتن...
آقای رجبی فروتن گفت: آقا، حالتان خوبه؟ فلان؟ گفت: آقای معصومی، «شلیک به اسب لنگ» شاهکاره! گفت شاهکاره، چاپش کن جان من. گفتم آقای فروتن، این را که شما رد کردید! چرا وقتی مدیرکل بودید اینجوری صحبت نمیکنید؟ چرا حالا که دیگر بیکارید، موازنه نشستهاید و شغلی ندارید، این حرف را میزنید؟ من با یکی از مدیران بخش فرهنگی فارابی هم صحبت میکردم درباره «باد در علف» -فیلمی که جایزه بهترین فیلم را در جشنواره فجر گرفت- هرچه میگفتم، او فقط منفینگر بود. آخرش میدانی چه شد؟ فیلمنامه را از جلویش برداشتم، ایستادم روبهرویش، گفتم: «آقای عزیز، شما دلسوز سینمای ما نیستید». گفت: «چرا؟» گفتم: «چون به میز چسبیدهای! این میز برایت از سینما مهمتر است. تو اصلا اهل ریسک نیستی، نمیخواهی بگویی من این کار را کردم.» یکبار هم رفتم وزارت ارشاد، آن موقع آقای هوشنگ توکلی مدیرکل بود. میخواستم یک فیلم بسازم. گفتم: آقای توکلی، شما زمینهای فراهم میکنید که ما بتوانیم یک فیلم بسازیم که افتخارش مال شما باشد، چون شما باعث شدید این فیلم ساخته شود. و واقعا این کار را کرد.
کدام فیلم بود؟
همین «جای پای قدش». بعضیها جای پای قدی نمیگذارند؛ بعضیها میترسند، بعضیها فقط حرف گوش میکنند. ببین، الان چند سال است من رفتم فارابی، فیلمنامه بردم، همه رد شد- رَسم عاشقی رد شد...
فیلمی که من دارم درباره کولبرها میگویم، اول سختی راهی را که آنها میروند و مشکلاتشان را نشان میدهم. بعد بخش قشر تحصیلکرده ما که در میان کولبرها هستند -از دکتر بگیر تا مهندس- همینطور هستند، کولبری میکنند. واقعا میخواستم بگویم اگر نمایش این فیلم، یعنی ساختهشدنش، باعث میشد که بعضی از مسئولان با چشم خودشان این شرایط را ببینند، شاید واقعا راهحلی پیدا میشد که کسی کولبری نکند. میدانی؟ هدف این بود. بهاضافه در کنارش یک عشق، چون من بدون عشق اصلا فیلم نمیسازم. چون میگویم اگر عشق نباشد اصلا زندگی معنا و مفهومی ندارد. عشق باعث شد که من الان در این جایگاه هستم. یعنی همسرم، که من عاشقش شدم، باعث شد که من الان اینجا نشستهام.
هنوز عاشقش هستید؟
هنوز هم، وقتی راه میرود از پشت نگاهش میکنم و میگویم این زن چقدر در زندگی برایم زحمت کشیده. واقعا چطور باید از او تشکر کنم؟ الان مثل خواهرم است، مثل مادرم. یعنی اینجوری دوستش دارم؛ چون زحمت کشیده، چون واقعا نیت پاکی دارد.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.