|

روزهاى پر اندوه پس از مرگ رستم )1(

اکنون روزى چند از مرگ رستم و خاکسپارى با‌شکوه او سپرى شده است و خانه در خاموشى‌اى دلتنگى‌آور فرو رفته. رودابه دل‌شکسته و سوکمند بهانه‌جو شده. روزى به زال گفت: «چرا از داغ سوک فرزند نمى‌نالى؟ تا زمانى که گیتى فروزنده است، از این روز تیره‌تر کسى دیده است؟».

روزهاى پر اندوه پس از مرگ رستم )1(

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

اکنون روزى چند از مرگ رستم و خاکسپارى با‌شکوه او سپرى شده است و خانه در خاموشى‌اى دلتنگى‌آور فرو رفته. رودابه دل‌شکسته و سوکمند بهانه‌جو شده. روزى به زال گفت: «چرا از داغ سوک فرزند نمى‌نالى؟ تا زمانى که گیتى فروزنده است، از این روز تیره‌تر کسى دیده است؟».

زال در پاسخ گفت: «زن کم‌خرد، من از درون پاشیده‌ام و تو از برون مى‌نالى و پیوسته مى‌خورى». رودابه از این سخن شوى، بسیار برآشفت و گفت: «دیگر به تن خویش نه خواب خواهم داد و نه خورد و دیگر هرگز نمى‌خورم و نمى‌خوابم تا روانم به روان آن پیلتن بپیوندد». یک هفته از خوردن، خویشتن را بازداشت به امید آنکه با جان رستم هم‌راز گردد. از ناخوردن چشمش کم‌سو و تاریک گردید و تن باریکش باریک‌تر شد. به هر سوى که مى‌رفت، چند پرستار همراه او بودند تا آسیبى بر او وارد نیاید. پس از یک هفته دچار پریشانى بسیار گردید و خرد از دست بداد، شباهنگام که از بى‌خوابى و گرسنگى پریشان‌‌اندیشه شده بود، به بوستان گام نهاد و مارى مرده بر روى آب شناور دید. چنگى ‌زده سر مار بگرفت و خواست آن را بخورد. یکى از پرستاران همراه رودابه مار از چنگ او بگرفت و به دور انداخت، او را به کوشک بردند و برایش خوانى گستردند و خورش آوردند و رودابه بى‌خویشتن خویش بسیار بخورد تا سیر شد، سپس بستر نرم آوردند و به خوابى آرام فرو رفت و چون به هوش آمد و خرد خود را بازیافت، به زال گفت سخن او خردورزانه بوده است و هر‌‌کس که خور و خواب نداشته باشد، مرگ با شادى و سرورش یکى است و با این سخن خود را آرام گرداند که: «فرزندمان برفت و ما نیز در پى او خواهیم رفت و به یزدان پاک مى‌پیوندیم». رودابه هر آنچه خود سال‌ها گرد آورده بود، به درویشان داد و هنگام داد و دهش گفت: «اى کردگار جهان، اى برتر از نام و جاه، از تو مى‌خواهم تهمتن را از گناه بشویى و از آن گیتى جایى والا از بهشت به او ببخشى و میوه‌اى شیرین از تخمى که در این دنیا افشانده به او بدهى».

* * *

اکنون که روزگار تهمتن به سر رسید، داستانى دیگر را بیاغازیم.

چون گشتاسب در پیران‌سالگى‌ مرگ خویش را نزدیک دید و دریافت بخت بر او پشت کرده است، جاماسب را نزد خود فراخواند و گفت: «از آنچه بر اسفندیار آمد، چنان داغدار و سوکوار گشته‌ام که از آن تلخ‌رویداد تا امروز زندگانى‌ام رنگ شادى به خود ندیده است و از این بخت بدفرجام و اختر کینه‌کش سخت اندوهگین و دژم هستم و روزى نبوده که انگشت پشیمانى بر دندان نخایم، مى‌خواهم پس از مرگم، بهمن فرزند اسفندیار شهریار ایران باشد و مى‌خواهم پشوتن را رازدار و نگهبان او بگمارم. پس از فرمان بهمن سر نپیچید و با او پیمانى استوار ببندید و او را در پاسدارى و پاسبانى از کشور یارى دهید. آنچه بر اسفندیار آمد، همانى بود که آسمان نگاشته بود و در برابر آسمان کس را توان ایستادن نیست: «گشتاسب نیک مى‌دانست اگر ایران همچنان استوار و آزاد به جاى مانده از کوشش فرزند برومندش اسفندیار بوده است و با آنکه مى‌دانست تا چه اندازه تخت و تاجش در گرو پهلوانى‌هاى اسفندیار است و با آنکه بارها سوگند خورده بود که چون به یارى اسفندیار دشمن چیره گردد، تاج و تخت به فرزند وانهد، از انجام پیمان خویش سر باز زده بود و سرانجام اسفندیار را به نبردى روانه کرده بود که نیک مى‌دانست فرجام آن مرگ و براى اسفندیار بازگشتى نیست و جاماسب آن رویداد تلخ را نیز پیش‌بینى کرده بود و گشتاسب همه آن خویشتن‌پرستى‌ها و خودخواهى‌هایش را به پاى خواست آسمان مى‌گذاشت، تا در واپسین دم‌هاى خویش، اندیشه ناآرام و پریشان خود را آرام و سامان بخشد. اکنون که دیگر دست‌هاى زمخت مرگ را بر گلوى خویش مى‌دید، بر آن شد که براى آرامش و سبک‌کردن بار گناه فرزند خویش را به کشتارگاه فرستادن، فرزندِ فرزند خویش را به جاى خود نشاند و از جاماسپ ‌خواست بهمن را گوش به فرمان باشند و بر این سخن پاى ‌فشرد که یک‌یک شما بهمن را راهنما باشید که او زیبنده تخت و تاج است».

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.