|

درنگی عرفانی-اگزیستانسیالیستی در رباعی‌های ایرج زبردست

به بهانه انتشار گزینه اشعار این شاعر و ٣٠ رباعی‌سرایی او

رباعی، در سنت شعر فارسی، همواره عرصه‌ای برای چکیده‌گویی‌های فلسفی و عرفانی بوده است. از خیام تا بیدل، این قالب کوتاه، ظرف بزرگ‌ترین دغدغه‌های انسانی-وجودی بوده است.

درنگی عرفانی-اگزیستانسیالیستی  در رباعی‌های ایرج زبردست

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

یلدا آزرمی

 

رباعی، در سنت شعر فارسی، همواره عرصه‌ای برای چکیده‌گویی‌های فلسفی و عرفانی بوده است. از خیام تا بیدل، این قالب کوتاه، ظرف بزرگ‌ترین دغدغه‌های انسانی-وجودی بوده است. در شعر ایرج زبردست، رباعی به «تجربه» بازمی‌گردد؛ تجربه‌ای از هستی، نه وصفی از آن. او با زبان مینیمال، اما لایه‌لایه، رباعی را در مسیر سلوک مدرن می‌نشاند؛ سلوکی بدون پیر، بی‌خانقاه‌ و سرشار از تعلیق‌های اگزیستانسیال. ایرج زبردست‌ در چارچوب چارانه، نه‌تنها به احیای این قالب کلاسیک پرداخته، بلکه آن را به عرصه سلوک فردی، انفجار لحظه‌ها و مواجهه هستی با نیستی تبدیل کرده است. او وارث سنت خیام و مولوی‌ و در عین حال، هم‌سخن سارتر، کی‌یرکگور و هایدگر است.

مرگ و اصالت؛ رباعی به‌مثابه آینه پرسش

شعر ایرج زبردست از همان آغاز‌ با نوعی آگاهی حاد از مرگ، گذر زمان‌ و بی‌پناهی انسان در برابر هستی عجین است. این آگاهی نه بسان شکوهی تراژیک، بلکه به‌گونه‌ای روزمره و صمیمی، در لایه‌های زبانی ساده و بی‌تکلف او پنهان است. رباعی در دست او به لحظه‌ای بدل می‌شود که در آن، انسان با خودِ عریانش روبه‌رو می‌شود؛ در آینه‌ای که هیچ فریب و تعارفی در آن نیست. در بسیاری از رباعی‌های زبردست، مرگ حضوری پنهان ولی پرطنین دارد؛ نه‌فقط به‌عنوان پایان زندگی، بلکه همچون سایه‌ای که بر لذت، عشق‌ و حتی معنا سنگینی می‌کند. از این نظر، او به سنتی اگزیستانسیالیستی نزدیک می‌شود، اما از عبوسی فلسفی فاصله می‌گیرد و به‌جای آن، طنز، پذیرش و گاه سبکباری تأمل‌برانگیز را به کار می‌گیرد. بنگرید به رباعی کم‌نظیری که به خالق بوف کور پیشکش کرده است: چون روح وجود تو معمایی بود‌/ آمیزه‌ای از جنون و تنهایی بود‌/ روزی که تو را خاک در آغوش کشید‌/ زانو زدن مرگ تماشایی بود‌. این رباعی در نهایت ایجاز، مواجهه انسان با مرگ را در دو افق نشان می‌دهد:‌ اگزیستانسیالیستی: «روحِ معمایی» ارجاع به Geworfenheit هایدگر است؛ «جنون و تنهایی» وضعیت اگزیستانسیالِ گسست از روزمرگی و ورود به اصالت (Eigentlichkeit)؛ و «زانو زدن مرگ» همان Sein-zum-Tode، لحظه‌ای که مرگ از تهدید به امکان والای بودن بدل می‌شود. ‌عرفانی: معما، همان «سرّ الهی» در انسان است؛ جنون، شور فنا؛ تنهایی، خلوت وصال؛ و مرگِ خاضع، گذر از کثرت به وحدت. اینجا مرگ، از نگاه هر دو سنت، آستانه حقیقت است.

 غربت وجودی؛ تقاطع اگزیستانسیالیسم و عرفان اسلامی در مواجهه با تنهایی و معنا

غربت در اگزیستانسیالیسم تجربه‌ای بنیادین از «ناخوشایندی وجود»  (Existential Discomfort) و مواجهه با «نیستی» (Nothingness) است که فرد را در بحران اصالت وجود (Authenticity Crisis) قرار می‌دهد. این حالت، گسست از نظام‌های معنا و ارزش‌های پیشین و تولد «اضطراب وجودی» (Existential Angst) را رقم می‌زند. غربت‌آگاهی در این چارچوب به معنای درک عمیق و دردناک از جدایی خودآگاهانه انسان از هر مرجع ثابت و مواجهه با پوچی مطلق است. این تجربه، هم‌زمان فضایی برای «شورش اصیل» (Authentic Revolt) و خلق معنای نوین توسط فرد فراهم می‌آورد و در زمینه آزادی حقیقی است. اما در عرفان اسلامی، مضمون «غربت‌آگاهی»  ( consciousness of homesickness) است؛ به این معنا که انسان در این دنیا غریبه‌ای بیش نیست و منزل و مأوای او جای دیگری است. اکنون به تقاطع اگزیستانسیالیسم و‌ عرفان در مواجهه با تنهایی و معنا در چارانه ایرج بنگرید‌: هر سنگ دهان‌ بسته حیرت بود‌/ پرتابی تقدیر به هر غربت بود‌/ هر سنگ سؤال منجمد‌/ لال ازل .../ هر سنگ مسافری که بی‌حرکت بود‌...‌ .‌ «سنگ» نماد سکون و سکوت جهان بی‌رحم و «دهان بسته حیرت» نشان‌دهنده مواجهه بی‌کلام و مرموز با پوچی و فقدان پاسخ است. «پرتابی تقدیر به هر غربت» بیانگر تصادفی‌بودن و اجبار سرنوشت است که انسان را در بی‌حرکتی و انجماد وجودی گرفتار می‌کند؛ وضعیتی که در آن پرسش‌های بنیادی (سنگ‌های سؤال) بی‌پاسخ و خفه شده‌اند. این وضعیت، بازتابی از تضاد میان شورش اگزیستانسیالیستی در برابر بی‌معنایی و سکون متافیزیکی است که عارف نیز آن را به‌مثابه «حیرت» و «فنا» تجربه می‌کند؛ جایی که حرکت و سکون، حضور و غیاب، پرسش و سکوت در هم تنیده‌اند و انسان در غربتی آگاهانه و معنادار  اسیر است.

رباعی و تجربه لحظه

در اگزیستانسیالیسم، «تجربه لحظه» (Moment Experience) نه یک واحد زمانی گذرا، بلکه نقطه‌ای فشرده از آگاهی وجودی است که در آن فرد به‌طور کامل با «بودند خویش» (Being-itself) و شرایط حال روبه‌رو می‌شود. فیلسوفانی همچون هایـدگر آن را به‌مثابه Augenblick (‌دم چشم‌برهم‌زدن‌) می‌بینند؛ لحظه‌ای که زمان خطی می‌شکند و انسان با «امکان اصیل‌بودن»  (Authentic Possibility) مواجه می‌شود. برای کی‌یرکگور، لحظه نه صرفا اکنون، بلکه تلاقی ابدیت و زمان است؛ جایی که امکان دگرگونی بنیادین وجود دارد. به بیان دیگر، تجربه لحظه در اگزیستانسیالیسم، نقطه تماس انسان با امکان معنا‌بخشیدن به زندگی، در میانه پوچی و اضطراب‌ است. و لحظه در اصطلاح عرفان معادل کشیدن طعم وقت است و اغتنام فرصت میان دو نیستی. بنگرید به این رباعی‌: هر لحظه هزار لحظه می‌زاید... و بعد...؟‌/ لحظه همه را همیشه می‌باید... و بعد...؟/ لحظه که پرید... ناگهان از همه سو‌/ آن کرکس پر‌حوصله می‌آید... و بعد...؟‌ این رباعی، چرخه پویای زمان و فرسایش وجود را نشان می‌دهد. در اگزیستانسیالیسم، «لحظه» میدان انتخاب و آفرینش معناست، اما ناپایداری آن، اضطراب و آگاهی به مرگ را برمی‌انگیزد. تصویر «کرکس» نماد مرگ محتوم است که پس از گذر لحظه آفریننده، آرام اما اجتناب‌ناپذیر فرود می‌آید. در عرفان، این گذر یادآور فنا و بی‌اعتباری تعلق‌هاست؛ هر لحظه، هم فرصت وصال است و هم دعوت به رهایی از خود.

نتیجه‌گیری

رباعی‌های ایرج زبردست‌ جلوه‌ای منحصربه‌فرد از تلفیق شعر، فلسفه و عرفان‌ هستند. او شاعری‌ است که اضطراب، مرگ، تنهایی و شورش را همچون ابزارهای هستی‌شناسی به کار می‌گیرد. زبردست با رباعی‌هایش از قعر تاریکی‌ها بالا می‌کشد؛ نه برای رسیدن به نوری بیرونی، بلکه برای روشن‌کردن شعله‌ای درونی. در این نگاه، رباعی دیگر صرفا قالبی شعری نیست؛‌ تجربه‌ای اگزیستانسیال، مکاشفه‌ای عرفانی‌ و روایتی از بودنِ بی‌قرار است.

*رباعیات آمده در متن برگرفته از کتاب گزینه اشعار ایرج زبردست است

که توسط انتشارات مروارید چاپ و منتشر شده است.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.