|

شکل‌های زندگی: بازخوانی رمان «ابله» شاهکار داستایفسکی

کلام ناگفته در آینده

اهمیت امید در آن است که در معرض نظارت آگاهانه هیچ نظمی قرار نمی‌گیرد، به همین دلیل خود را به طور مداوم در اختیار تجربه‌ها، لحظه‌ها و رویدادهای تصادفی و پیش‌بینی‌ناپذیر قرار می‌دهد، آشفتگی هر چقدر بیشتر و شوک‌های ناشی از آن عمیق‌تر باشد، ستاره‌ای که امید از درونش سر بر می‌آورد فروزان‌تر است.


کلام ناگفته 
در آینده

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

نادر شهریوری (صدقی)

 

اهمیت امید در آن است که در معرض نظارت آگاهانه هیچ نظمی قرار نمی‌گیرد، به همین دلیل خود را به طور مداوم در اختیار تجربه‌ها، لحظه‌ها و رویدادهای تصادفی و پیش‌بینی‌ناپذیر قرار می‌دهد، آشفتگی هر چقدر بیشتر و شوک‌های ناشی از آن عمیق‌تر باشد، ستاره‌ای که امید از درونش سر بر می‌آورد فروزان‌تر است.

جهان امید، جهان پرتنش و آشوبی است که صدایی پرطنین دارد. در جهان ادبیات، داستایفسکی نویسنده‌ای است که زودتر از نویسندگان معاصر خود به اهمیت وجودی امید در کوران زندگی و مرگی که تجربه کرده پی برده بود. او ابتدا ایدئولوژیک زندگی می‌کرد، یعنی ایده‌هایی معین راهنمای عمل او بودند اما به‌ناگاه در چرخشی غیرایدئولوژیک به زندگی بازمی‌‌گردد تا زندگی را در تمامی ابعادش تجربه کند. به نظر داستایفسکی آنچه مانع درک مستقیم زندگی می‌شود ایدئولوژیک‌کردن آن است، از آن پس داستایفسکی با هر آنچه از جنس ایده و روشنفکری به‌مثابه پدیده نوظهور بود، خداحافظی می‌کند و با وجود سابقه روشنفکری و شرکت در محافل آنان این بار در شکل و شمایلی دیگر -حتی در لباس‌پوشیدن- ظاهر می‌شود تا حساب خود را از روشنفکران نوگرای زمانه خود جدا کند.

راهنمای داستایفسکی در چنین زیستنی باور به اعتقادات مذهبی مسیحی است که در دوره زندان و تبعید، آن زمانی که با انجیل مأنوس بود، شکل می‌گیرد. این باور مذهبی به «ایده پیشینی» او برمی‌گردد که با مذهب ارتدکس روسیه همخوانی دارد. ایده پیشینی در دستگاه فکری داستایفسکی از جایگاهی مهم برخوردار است. داستایفسکی ایده پیشینی را در پرنس میشکین -شخصیت اصلی رمان «ابله»- به نمایش درمی‌آورد. میشکین جوان بیست‌وشش ساله‌ای است که برای مدت طولانی در خارج اقامت داشته تا به معالجه خود بپردازد، بیماری میشکین ظاهرا سادگی به‌جامانده از کودکی است که بسیاری آن را بلاهت -نام رمان نیز از آن گرفته شده- نام داده‌اند. میشکین به خاطر اقامت طولانی در خارج تصوری از پیشینه خود ندارد، با این حال به محض ورود به روسیه حس خویشاوندی در او احیا می‌شود و حتی از اینکه می‌تواند به روسی صحبت کند متعجب می‌شود. آنچه میشکین را ناخودآگاه به گذشته‌اش بازمی‌گرداند نوعی ایده پیشینی است که از ارتدکس روسیه سرچشمه می‌گیرد. داستایفسکی بخشی از گذشته ازلی روسیه را در چهره میشکین نمایان می‌سازد، او همچنین از صرعی می‌گوید که خود نیز همچون مخلوق خویش -میشکین- به آن دچار است.

تصور داستایفسکی از «صرع» قابل تأمل است. این تصور کاملا به ایده‌های هستی‌شناسانه او ربط پیدا می‌کند. داستایفسکی از زمان میشکین درباره از خود بی‌خودشدنی سخن می‌گوید که پیش از صرع به وقوع می‌پیوندد و یادآور آرامش پیشینی است. «در این هنگام ذهن و قلب را نوری خارق‌‌العاده فرامی‌گرفت و تمامی بی‌قراری‌های او، تمامی تردیدهای او، تمامی اضطراب‌های او، یکباره خالی می‌شد. همه اینها در آرامشی متعالی به هم می‌آمیخت و سرشار از امید و سعادت هماهنگ و زلال که با آشکارشدن عالی‌ترین ادراک از نخستین علت چیزها ادامه می‌یافت. در این هنگام معنای زندگی و آگاهی بر خود ده‌چندان می‌شود، بیهوده نبود که داستایفسکی حاضر نبود آن لحظات قبل از شوک صرع را با تمام شادی‌های روی زمین معاوضه کند. درباره صرع داستایفسکی باید حتی بیشتر تأمل کرد، از صرع شاید بتوان به‌عنوان مرگی کوچک‌تر نام برد. اگر این تعریف درست باشد ممکن است لحظات قبل از صرع نوعی یادآوری باشد، یادآوری تندترین و شدیدترین لحظات تروماتیک زندگی داستایفسکی یعنی لحظه میدان سمنوفسکی، میدانی که قرار بود داستایفسکی در آن اعدام شود اما ناگهان حکم لغو می‌شود، گویی لحظات قبل از صرع، آن «ایده پیشین» به داستایفسکی یادآوری می‌کند که او هرگز نباید نقش پایان‌ناپذیر میان مرگ و رهایی را از یاد ببرد. ‌

آنچه در داستایفسکی مهم و قابل تأمل است، آن است که ایدئال پیشینی از گذشته‌ای دور و خاطره‌ای محو اما در‌عین‌حال ازلی و این بار به‌ صورت واقعیتی عینی تجسد پیدا می‌‌کند، درست همان‌گونه که روح در مسیح تجسد می‌یابد. در اینجا، خاطره بهشت دیرین‌ یا بهشت گم‌گشته اعصار دوردست، مصداقی عینی پیدا می‌کند و امید جهتی ملموس به خود می‌گیرد. تنها در این صورت است که خورشید قیامت داستایفسکی بر روی زمین، زمین خاکی، تلألو پیدا می‌کند و آن بهشت اولیه در لحظات «مرگی کوچک» به بهشتی پیش‌رو بدل می‌شود، به شرط آنکه انسان‌ها در پیوند مشترک و دوستی عمیق با یکدیگر باشند: کل بشر عبارت است از یک انسان، شما در من و من در شما (انجیل لوقا).

به میشکین بازگردیم، زندگی او تا قبل از سفر به روسیه و سپس بعد از آن در هاله‌ای از ابهام قرار دارد، بنابراین چه ضرورتی این مرد را به روسیه بازگردانده است؟ «زندگی روسی او از تاریکی پیرامون اقامتش در خارج سر برمی‌آورد، همان‌طور که رنگ‌های طیف نور از دل تاریکی پیرامون نمایان می‌شوند، اما چه نوری در جریان زندگی او در روسیه تجزیه می‌شود1». مردی ساده که بیشتر به کودک شباهت دارد تا به جوانی دنیادیده، گویی از عالمی دیگر، از قله‌هایی رفیع به جایی قدم گذارده که هیچ تصوری درباره آن ندارد. تنها خاطراتی مبهم در زمانه «مرگ‌های کوچک» -صرع- او را همچون خالق خویش به آرامشی متعالی در سرزمین پدری فرامی‌خواند. با این حال این مرد متواضع در عین تواضع بیش از حد که گاه موجب توهین به وی شده به‌کلی دست‌نیافتنی می‌شود و زندگی‌اش اگرچه به سادگی می‌گذرد اما واجد نظمی است که در مرکزش تنهایی رازورزانه کم‌و‌بیش منطقی را درمی‌یابیم. داستایفسکی با ارائه جوانی میشکین در جست‌وجوی «کلام ناگفته در آینده» است، زیرا میشکین آینده‌ای طولانی پیش‌رو دارد. «کلام ناگفته در آینده» با عقاید مذهبی داستایفسکی همخوانی دارد، گویی اتفاقی بزرگ و به یک تعبیر رستاخیزی در جریان خواهد بود؛ رستاخیزی که با زمان پیوندی ناگسستنی دارد، چراکه کلام ناگفته تنها در آینده «بال و پر خواهد گشود*». داستایفسکی در جایی گفته بود که همیشه ساده‌ترین چیزها در آخر فهمیده می‌‌شود، منظور از ساده‌ترین چیزها نه استدلال علمی و حواشی‌های تمام‌نشدنی ناشی از آن، بلکه از‌قضا درک مهم‌ترین مسائل وجودی یعنی درک و اهمیت بی‌واسطه زندگی است. سادگی میشکین که گاه با پرخاش اطرافیان و از کوره به در رفتن آنها همراه است به خاطر آن است که زندگی را بیش از «مفهوم» زندگی که استدلالی است، دوست می‌‌دارد. او در این سادگی و خلوصی که از خود نشان می‌دهد البته منزوی‌تر، درونی‌تر و به همان میزان غیرقابل فهم‌تر همچون کودکی زبان‌بسته و ناتوان در بیان صریح و ساده آنچه می‌بیند، می‌شود. از طرفی آنچه انزوا و ناتوانی میشکین را تشدید می‌کند چالشی اجتناب‌ناپذیر از مناسبات این جهان با آن جهان است که میشکین حامل پیامی از آن ایده پیشینی است.

«امید» از نظر داستایفسکی یک وهم، خیال و مقوله‌ای متافیزیکی نیست. اگر جز این بود، او خود و شخصیت‌های داستانی‌اش را در پیوند با تجربه‌ها، لحظات و رویدادهای پیش‌بینی‌ناپذیر قرار نمی‌داد. امید از نگاه داستایفسکی یک واقعیت وجودی است که آن را همچون میشکین می‌توان در رنسانس «مرگ‌های کوچک» و سپس «مرگ‌های بزرگ» جست‌وجو کرد؛ مرگ‌هایی که هرکدام به حیاتی دوباره منتهی می‌شود، این دیگر به باور مذهبی او برمی‌گردد. امید در منظومه فکری داستایفسکی به عرصه سیاسی نیز وارد می‌شود. داستایفسکی امید را به‌ صورت امری مشخص در حوزه سیاسی امکان‌پذیر می‌داند. به نظر او امر پیشینی می‌تواند رستاخیزی زمینی را به‌ صورت امری ملموس تحقق بخشد. او به‌عنوان ناسیونالیستی تمام‌عیار کشور خود را پرچم‌دار تحقق چنین رستاخیزی برای خود و سایر ملل تلقی می‌کند**.

* اشاره به جمله‌ای مشهور از هگل، آنجا که می‌گوید «جغد مینروا شامگاهان بال و پر خواهد گشود. مقصود هگل می‌تواند این تعبیر باشد که حوادث و رخدادها در نهایت طی زمان و در نهایت آن -شامگاهان- خود را آشکار می‌کنند.

** داستایفسکی از منظری راست‌گرایانه-محافظه‌کارانه بر این باور است که یک ملت و از نظرش روسیه وظیفه نجات سایر ملل را برعهده می‌گیرد و مارکس از منظری چپ بر این باور است که پرولتاریا به‌مثابه نیرویی پیشگام وظیفه رهایی سایر نیروهای اجتماعی را بر عهده دارد. از این نظر میان این دو اندیشمند تأثیرگذار اما کاملا متفاوت شباهت‌هایی وجود دارد.

1. از والتر بنیامین

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.