|

نگاهی به مجموعه داستان «عکس‌های دسته‌جمعی» حمید امجد

برای اینکه زنده بمانی باید قصه‌ای داشته باشی

بعضی کتاب‌ها مثل هندوانه‌های سرخ و شیرین تابستان‌اند که وقتی غرقشان می‌شوی، مثل اینکه در هرم گرمای ظهر و زیر ریزه‌های آفتاب، قاچی هندوانه سرخ و رسیده خورده باشی، کامت شیرین می‌شود از خواندن یک متن خوب ولو به حزن‌ آکنده و از همین‌روست که حظ وافر می‌بری و کتاب را به یاد می‌سپاری و در این میان، این کتاب‌ها یک سرگلی هم دارند شیرین‌تر و لذیذتر از هر قاچ دیگری در قلب خودشان که بهترین داستانشان است؛

برای اینکه زنده بمانی 
باید قصه‌ای داشته باشی

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

نسیم خلیلی

 

بعضی کتاب‌ها مثل هندوانه‌های سرخ و شیرین تابستان‌اند که وقتی غرقشان می‌شوی، مثل اینکه در هرم گرمای ظهر و زیر ریزه‌های آفتاب، قاچی هندوانه سرخ و رسیده خورده باشی، کامت شیرین می‌شود از خواندن یک متن خوب ولو به حزن‌ آکنده و از همین‌روست که حظ وافر می‌بری و کتاب را به یاد می‌سپاری و در این میان، این کتاب‌ها یک سرگلی هم دارند شیرین‌تر و لذیذتر از هر قاچ دیگری در قلب خودشان که بهترین داستانشان است؛ مجموعه‌داستان «عکس‌های دسته‌جمعی» حمید امجد یکی از همین کتاب‌‌های شیرین و شریف است و سرگلش آن روایت اسطقس‌دار و شکوهمند و حزن‌انگیز «مردی که زنش را گم کرد»؛ روایتی که بسیار ماهرانه نوشته شده و اوج و شکوه قلم شیوای نویسنده شریفش را بازنمایی کرده است و اساسا کتاب با همین روایت، و در همین اوج و شکوه است که تمام می‌شود؛ قصه، یک روایت رازانگیز با ادبیات شورمندانه و شخصیت‌پردازی‌های قوی ا‌ست که یک حظ و حلاوت بصری ویژه‌ای هم در دل خودش دارد چنانچه مخاطب مشتاق، چندین بار حین خواندن، روایت را بر پرده‌ سینما تخیل می‌کند، روایت آدم‌های توی گاراژ، راننده‌های خسته‌ راه، نشسته روی پیت حلبی‌ها و صندوق‌های چوبی و چهارپایه‌ها و شب‌های نقل و گپ‌‌و‌گفت گرد آتش کوچک توی تشت، بساط شبچره و سیب‌زمینی برشته و قصه‌های مگو، اغلب غم‌انگیز و معماوار، درددل از دنیا و روزگار و بازجست خویشتن خویش در نقل و گفت‌ها، قصه‌هایی که دست‌به‌دست شده و شاخ و برگ پیدا کرده، بهانه‌هایی برای حرف‌زدن و زنده‌ماندن در دل مصائب و رنج‌های زندگی و «خب، حرف‌زدن هم مایه حرف می‌خواهد بگیر زمینی که بتوانی روش راه بروی، بدویی، پشتک بزنی یا هرچه و خودی نشان بدهی و چشم‌ها را خیره کنی برای اینکه گوش شنونده‌ای پیدا کنی تا بتوانی حرف بزنی، حرف بزنی برای اینکه خستگی راه‌های دراز را از تنت بیرون بریزی و جان تازه بگیری تا باز وقت سحر راهی شوی یا مثلاً توی پیچ در پیچ تاریک جاده‌ها و گردنه‌ها بیدار بمانی و شنونده‌ات را هم بیدار نگه داری و حواست جمع بماند تا تصادف نکنی یا پرت نشوی توی دره، خلاصه برای اینکه زنده بمانی باید قصه‌ای داشته باشی که تعریف کنی، همین راننده‌های گاراژ اقلاً 20، 22، 23تای‌شان همیشه قصه‌ای بلند و یکپارچه داشتند که توی درازترین جاده‌ها هم تمام نمی‌شد و همیشه ادامه‌اش باقی بود برای فرصت بعد -چای بعدی، مسیر بعدی، سفر بعدی- و همیشه از یک جایی قصه‌های قبلی و بعدی وصله می‌خورد و عین قصه آدم ابوالبشر و بروبچه‌هاش -کل بروبچه‌هاش تا خود امروز- می‌شد ادامه‌اش داد و توی شاخه‌های مختلفش سرک کشید، آن‌هم به روایت کل آدم‌های تمام خط‌ها و جاده‌ها از اصلی و فرعی، میان‌بر و دررو و برگردان، و حتی خاکی‌ها از خود گاراژ تا دورترین ده‌کوره و پرت‌ترین قهوه‌خانه‌های سر راه

با همه اینها باز -تا آنجا که من یادم می‌آید - هر چند سال، یک قصه می‌شد قصه اصلی و همه شاخ و برگ‌ها و حواشی توی تمام جاده‌ها و فرعی‌ها و خاکی‌ها حتی، دوروبر همان قصه اصلی بافته می‌شد. و این قصه اصلی، از آن زمان که من یادم می‌آمد، از حتی قبل اینکه وردست خدا بیامرز توی گاراژ بپلکم، قصه زنی بود که همان وقت‌ها با بچه شیرخواره‌اش، بی‌خبر، خانه شوهرش در همان حوالی را گذاشته بود و رفته بود جایی که هیچ‌کس نمی‌دانست».

و این آغاز قصه‌ خوش‌خوانی ا‌ست که با تعلیقی ادیبانه و یک پایان‌بندی شگرف و تأثیرگذار، طعم خوشایند کتابی فکرشده، پخته و دل‌انگیز را در کام مخاطب زنده نگه می‌دارد و البته این‌همه، از ارزش و شکوه باقی داستان‌های این مجموعه نمی‌کاهد که هرکدام با ویژگی‌های زبانی و پردازش‌های خاص خود، نهایتا مجموعه داستانی متنوع آفریده‌اند؛ از داستان نخست کتاب، «عکس‌های دسته‌جمعی» بگیر که اندوه و فرسودگی و افسردگی را باز می‌نمایاند با یک پایان‌بندی تکان‌دهنده که در بسیاری از داستان‌‌های امجد در این کتاب، حیرت و حسرتی توأمان را به جان و قلب مخاطب می‌ریزد، تا آن داستان تکنیکال و تأمل‌برانگیز «اشتباه» که نه یک بار، بلکه چندین بار باید بخوانی‌اش و البته داستان‌های ساده و خوش‌خوان «پارک» و «کوچ» که چقدر درست و خوب و رسا، با یک سکون و سادگی نهفته در سطورشان، فضای کلی سال‌های ابتدای دهه‌ 70 خورشیدی را فرا یاد می‌آورند، دوره‌ای که بر‌اساس تاریخ پایان داستان‌ها، نویسنده این روایت‌ها را در قلب آن سال‌ها قلمی کرده است، دوره‌ تاریخی نسبتا آرام پس از تلاطم سال‌های جنگ، که بنیان‌های فرهنگی جامعه ایرانی در حال تغییر بود و به‌ویژه طبقه‌ متوسط با جزئیات و ویژگی‌های نسبتا جدید یا مدتی مغفول‌مانده‌اش، بیش از هر طبقه‌ دیگری در ادبیات داستانی ایران جاگیر شد و نمونه‌اش روایت‌های اسماعیل فصیح؛ و درباره‌ روایت‌های حمید امجد مثلا پویایی و تحول در فرزندپروری آن سال‌های دهه‌ 70 را که تا حدی تازگی داشت، در داستان «پارک» و آن سرگشتگی و امیدواری توأمان پس از رنج‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی دهه‌ 60 را در داستان «کوچ» می‌توان به تماشا نشست، روایت زنی از طبقه متوسط که به دنبال چیزی فراتر از رخوت زندگی روزمره است و میان رفتن و گسستن و ماندن و دل‌دادن، مثل پاندول ساعت در رفت‌وبرگشت است: «شام را جلوی مرد و بچه گذاشت و گفت خودش میل ندارد.

به رختخواب رفت و سرش را برد زیر پتو تا صدای ترکیدن بغضش را نشنوند. خسته بود، و دلش می‌خواست از اینجا برود» و راستی آیا زن می‌خواست از یک جغرافیا دور شود یا از کالبدی که برای بلندپروازی‌هایش تنگ بود، آن تعریفی که از زن سنتی در جامعه‌ ایران وجود داشت و در سال‌های حماسی دهه‌ 60 تقویت شده بود و اکنون زنان دهه‌ 70 آن را برنمی‌تابیدند؟ و خلاصه که این‌همه ظریف‌اندیشی در پردازش روایت‌ها، «عکس‌های دسته‌جمعی» حمید امجد را به یکی از مجموعه داستان‌های اصیل و شریف و متفاوت تاریخ معاصر ادبیات داستانی ما تبدیل کرده است.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.