12 روز جنگ
این بامداد میتواند نزدیک به مرگ باشد. آسمانی که پر از لکههای کوچک نورانی است و با سرعتی عجیب ناپدید میشوند. صداها، همزمان با همین نقطههای روشن ظاهر میشوند و اندام آسمان را میدرند. عجیبتر آنکه همه اینها درست در وسط عادیترین شکل زندگی رخ میدهد. میان ماهواره روشن و کانالهای اخبارگو، کتاب و کاغذهای روی میز و یک ظرف پر از هندوانه.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
این بامداد میتواند نزدیک به مرگ باشد. آسمانی که پر از لکههای کوچک نورانی است و با سرعتی عجیب ناپدید میشوند. صداها، همزمان با همین نقطههای روشن ظاهر میشوند و اندام آسمان را میدرند. عجیبتر آنکه همه اینها درست در وسط عادیترین شکل زندگی رخ میدهد. میان ماهواره روشن و کانالهای اخبارگو، کتاب و کاغذهای روی میز و یک ظرف پر از هندوانه. صداها اینطوری میآید؛ مثل یک تیزی که ناغافل، پیکری را به قصد مرگ میشکافد. ترسیده بودم؟ نمیدانم. حس مبهمی بود که شباهتش بیشتر به اضطراب بود تا ترس. شاید هم راست نمیگویم یا ابا دارم از بیان ترسی که در تنهایی مطلق به جانم ریخته است. لباس تنم میکنم و به سمت پنجره میروم و آن را باز میکنم. در چشمهایم نگرانی موج میزند. این را از صورت منقبضشدهام میفهمم. سرم را بیرون میبرم و به آسمانی نگاه میکنم که دیگر آبی نیست. تاریکی عظیمی است که شره نورهایی مشکوک روشنش کرده و ترسناکتر، امواج در نوسان صداهای مهیبی است که هر چند دقیقه کوتاه، جایی فرود میآید. چه خجالتآور است که در ذهنم میگذرد، هیچ انفجاری به سمت خانه من نخواهد بود یا نباشد. آیا معنای دیگرش این است که مرگ دیگری را بر خود ترجیح میدهم؟ همین حالا و درست در همین لحظه، چندین جان از دست رفتهاند؟ در چه حالتهایی بودهاند؟ در خواب رفتهاند یا در هوشیاری و آگاهی کامل، شاهد مرگ خویش بودهاند؟ صداهای مهیب، بنای توقف ندارند. مرگ نزدیک است. کاری از من برنمیآید. چه کارهای ناتمامی، چه زندگی بیسرانجامی! کاش میشد «مسیحا» را میدیدم. حتی شده برای یک بار. بغلش میکردم، فشارش میدادم، بویش میکردم و میگفتم تا چه اندازه دوستش میدارم. دیگر معلوم نیست تا دهم مرداد که تولد ۱۸سالگی تنها بچهام است، زنده بمانم. لعنت به جنگ، لعنت به دوریهای اجباری. لعنت به نطفههایی که در غلطترین موقعیتهای جغرافیایی بسته میشوند.
گوشی را برمیدارم و برای چند نفر جملههایی مینویسم شبیه خداحافظی. شبیه آنکه دیگر فرصتی برای هیچ چیز نیست، جز مرگ که درست بر فراز خانهها به پرواز درآمده و هرجا که بخواهد، فرود میآید. میان عشقهای ناکام، عشقهای نوبرانه و کدورتهایی که فقط نیازمند فرصتی برای ترمیم بودهاند. بچههای کوچک و آنها که عمری سپری کردهاند در اندوه و شادمانی، رنج و تعب یا آسودگی و آرامش. به خودم فکر میکنم. خودم را نگاه میکنم و از تنهایی غمبارم به گریه میافتم. زندگی بدون داشتن خانواده، بیمعناترین شکل زیستن است. تعلیقی بیپایان و یکجور آویزانماندن آونگوار، میان زمین و آسمان است. باید کسی باشد که بشود او را در آغوش گرفت و شاید فقط در این شکل است که میتوان وحشت مرگ را تاب آورد. در واتساپ، برای پدرم در دورترین قاره دنیا، پیام میگذارم. برایش جملهای مینویسم. مکث میکنم. حروف را پاک میکنم و فقط مینویسم به امید دیدار. برایش مینویسم:
بابا جان سلام
اینجا شرایط خیلی ترسناکی است.
نمیدانم چه بشود!
اگر همدیگر را ندیدیم، خداحافظ!
شاید پس از مرگ، جهان بهتری در انتظارمان باشد.
امیدوارم همه شما سلامت باشید.
بوس و بغل محکم... .
روی گوشی، مدام خبرهای تازه میرسد. پروکسیها کار نمیکند و فقط تیتر خبرهای تلگرام را نشان میدهد. خبرها میگوید ترامپ از آتشبس گفته. میگویند اگر حملات تا 3:30 بامداد تمام شود، ایران آتشبس را میپذیرد و پاسخی به حملات سهمگین امشب که در تمام این چند روز، بیسابقه بوده است، نخواهد داد. به ساعت نگاه میکنم. درست 3:26 بامداد است و من نمیدانم جنگندههای حملهکننده چگونه خواهند توانست در چهار دقیقه، سکوت را به آسمان برگردانند. بعد تیتر خبر دیگری میآید. توییت وزیر امور خارجه است که تا ساعت ۴ بامداد برای توقف جنگ زمان تعیین کرده است. به ساعت نگاه میکنم. 4:32 است. تلویزیون را روشن میکنم. اخبار و تحلیل زنده، خبر از آتشبس دارد، جنگ گویا به پایان رسیده است و حالا در صفحات پرورق تاریخ، یک جنگ دیگر نیز نوشته خواهد شد؛ جنگ ۱۲روزه... .
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.