|

سپیده بر‌می‌آید

گزارش یک روز و یک شب در جاده

مردی به شیشه ماشین می‌کوبد و هم‌زمان می‌گوید سلام! شیشه که پایین کشیده شد، بعد از سلام بی‌مقدمه می‌پرسد: از تهران آمده‌اید؟ اوضاع تهران چطور بود؟ توضیحی درباره‌ اوضاع تهران می‌دهیم. از جزئیات می‌پرسد و می‌شنود تا روزی که می‌آمدیم، مشکلی جز صف بنزین نبود و از نظر مواد غذایی کمبودی احساس نکردیم.

سپیده  بر‌می‌آید
گیسو فغفوری دبیر صفحه آخر روزنامه شرق

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

 مردی به شیشه ماشین می‌کوبد و هم‌زمان می‌گوید سلام! شیشه که پایین کشیده شد، بعد از سلام بی‌مقدمه می‌پرسد: از تهران آمده‌اید؟ اوضاع تهران چطور بود؟ توضیحی درباره‌ اوضاع تهران می‌دهیم. از جزئیات می‌پرسد و می‌شنود تا روزی که می‌آمدیم، مشکلی جز صف بنزین نبود و از نظر مواد غذایی کمبودی احساس نکردیم. با تردید می‌پرسد: می‌بریم یا می‌بازیم؟ می‌گوییم: مهم‌تر این است که به خانه‌ ما حمله شده و باید دفاع کنیم! انگار جواب درستی پیدا کرده باشد، تشکر می‌کند.

   

در تهران دو بار در صف ایستاده بودیم تا باک ماشین را پر کنیم. به طرف نیشابور راه افتادیم. شام می‌خواستیم در نیشابور در جوار عطار ‌و خیام باشیم. مردم روی چمن‌های روبه‌روی آرامگاه‌ها نشسته بودند. آرامگاه خیام و عطار این روزها بسته است. گفتیم کاش باز بود. رفتیم گذر فرهنگ و هنر. گفتند از دوشنبه اجراهای هنری را شروع می‌کنند. شام خوردیم و راه افتادیم.

ما این جاده را بارها و بارها آمده‌ و رفته بودیم، وقتی که از تهران راه افتاده بودیم، جاده خیلی شلوغ بود. یک هفته پیش به جای کمربندی دامغان از وسط شهر گذشتیم. شهر عادی بود. پمب بنزینی پیدا کردیم. شلوغ بود، اما نه به شلوغی جاده. ایستادیم توی صف و خیلی زود فهمیدیم که بدون کارت بنزین نمی‌دهند، چون سهمیه‌ آزادشان زود تمام شده بود.

جلوتر از بقالی چند بطری آب معدنی خنک خریدیم. در بقالی پرسیدند از تهران آمده‌اید؟ و سر صحبت باز شد. از اوضاع تهران پرسید و رو به همسر تعارف کرد که خانه‌اش را مثل خانه‌ خودمان بدانیم.

جلوتر صف نانوایی شلوغ بود. گفتند این چند روز شلوغ شده، اما شکر خدا نان هست! به شاهرود رسیدیم. فکر کردیم حتما در شاهرود هم بنزین آزاد پیدا نشود. از کمربندی شاهرود گذشتیم و در اولین پمب بنزین در صف ایستادیم. صف طولانی بود و باید مطمئن می‌شدیم بنزین آزاد دارد.

بنزین داشت. ایستادیم. اول شب بود و هوا خنک شده بود. آن داغی هوای ظهر که راه افتاده بودیم، شکسته بود. مردم از ماشین‌ها پیاده شده بودند و قدم می‌زدند. البته راننده‌ها نمی‌توانستند. مردم همدیگر را می‌دیدند و با هم گپ می‌زدند. همه از تهران یا شهرهای غرب ایران بودند. محلی‌ها احتمالا در پمب بنزین‌های شهر بنزین می‌زدند. چند جوان جلوی ما در صف بودند. هر وانت یا تریلی رد می‌شد، می‌پرسیدند: پهپاد که ندارید! آنها بوق می‌زدند و رد می‌شدند. راننده‌ یک نیسان آبی که ماشینش را چادر کشیده بود، با شنیدن این جمله ایستاد. ناراحت شد. چادر ماشین را بالا زد و به آنها نشان داد.

مردی از داخل صف داد زد: شوخی کردند پدر، به دل نگیر!

گفت از صبح هرجا رفتم حکایت همین بوده.

ما هم در مسیر چند جا دیدیم که کامیون‌ها و وانت‌ها را می‌گردند.

دو ساعتی در صف بودیم و حساب کردیم که سه لیتر بنزین فقط در صف سوزاندیم. ۲۰ لیتر بنزین زدیم و راه افتادیم. جاده کویری بود و بین روستاها فاصله خیلی زیاد بود.

نرسیده به ۱۱ رسیدیم سبزوار. امید نداشتیم مغازه‌ای باز باشد، اما انگار شهر بیدار بود و هنوز کافه‌ها و رستوران‌ها و بعضی مغازه‌های دیگر باز بود. از ساندویچی که غذا می‌گرفتیم، چند دقیقه‌ای گپ زدیم. گفت که سبزوار به خاطر تعداد زیاد مسافران روزهای اول،برای تهیه نان به مشکل خورد و صف نانوایی شلوغ بود و دو، سه تا بیشتر نان نمی‌دادند و مواد غذایی را هم‌ از فروشگاه زیاد می‌بردند، اما کم‌کم اوضاع عادی شد. از آدم‌هایی هم گفت که خانه‌های خالی‌شان را در اختیار مسافران قرار داده‌اند و حتی از کسی اسم برد که گوسفند قربانی کرده برای مسافران.

بین راه سبزوار و نیشابور، به پمب بنزینی رسیدیم که دو تا ماشین بیشتر در صف نبودند و رفتیم. گفتیم: بنزین آزاد می‌خواهیم!

بنزین آن روز را تمام کرده بودند و گفتند: یک ربع صبر کنید که ۱۲ بشود و بعد.

هوا خنک بود و ماندیم. باز هم کمی گپ‌و‌گفت از جنگ و از زندگی و آرزوی پیروزی و اینها. یک نفر داشت به تهران می‌رفت. اوضاع راه را پرسید که گفتیم راه باز بود و آرام. او گفت که در مشهد هم ریزپرنده‌ها به پرواز درآمده‌اند اما کاری از پیش نبردند. متصدی پمب بنزین هم گفت که در همین مسیر سبزوار و نیشابور هم پهپاد گرفته‌اند. همین خبر را هم دهان به دهان شنیده بود و این روز همه‌ جا پر از شایعه است.

۲۰ لیتر بنزین آزاد را زدیم و به راه افتادیم. اگر همین مسیر را می‌رفتیم، سپیده که بر‌می‌آمد، می‌توانستیم حرم امام رضا (ع) را ببینیم.

   

حالا داشتیم برمی‌گشتیم. یک هفته بعد بو‌د. در این مدت تمام فکر و ذهن‌مان تهران و شهرهای دیگر بود. مشهد، رشت، تهران. دوستان‌مان که مانده بودند، دوستانی که رفته بودند.

کمی هم نگران جاده و بنزین بودیم اما از شلوغی پمب‌ بنزین‌ها خبری نبود. وسط راه ایست و بازرسی گذاشته بودند، مثل موقع رفتن و ماشین‌ها را می‌گشتند. ردخور نداشت. ماشین‌های سواری را هم می‌گشتند. می‌گفتند چون ما خوب می‌گردیم، ریزپرنده‌ها در مشهد هیچ کاری نکرده‌اند.

جلوتر پمب بنزین خلوت بود. ۲۰ لیتر بنزین می‌دا‌د. تا اسم تهران آمد، گفت یک ۲۰ تای دیگر هم بزن. جاده خلوت بود و خبری از شلوغی پمپ‌ بنزین‌ها هم نبود.

اما رستوران معروف شهر خلوتِ خلوت بود. حق هم داشتند، رو‌ز کاری بود. هرچه به تهران نزدیک می‌شدیم، جاده شلوغ‌تر می‌شد. مردم به تهران برمی‌گشتند. در ایست و بازرسی شریف‌آباد ترافیک سنگین بود. سرانجام به تهران رسیدیم، پس از یک هفته دوری که خیلی سخت بود.

ورودی تهران آن تابلوی «خوش‌ آمدید، جمعیت تهران ۸۶ میلیون نفر» نبود. از چند اتوبان که گذشتیم، فکر کردیم چقدر تهران بزرگ است. گشت ماشین‌ها در خیابان‌ها بود. بنرهای خبری آویزان بود از الجزیره و ‌یورونیوز. بنر عکس یک کارمند که در حمله کشته شده بود، هم دیده می‌شد. اما او فقط یکی از کشته‌شدگان حمله‌های ناجوانمردانه این چند وقت بود. یکی از دوستان‌مان برادر و همسر برادر و برادرزاده‌اش را از دست داده بود و هنوز به دنبال جسدشان می‌گشت. دلم برای همه چیز تهران تنگ شده بود. اما خیابان‌های خلوت، مغازه‌های تعطیل و... با تهران همیشگی‌مان فرق داشت.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.