|

گزارش میدانی «شرق» از حمله موشکی به غرب تهران؛ روایت‌هایی تلخ از شب شوک و سوگواری

سربازی که برای یک شب مرخصی آمده بود

‌ساعت سه بامداد، تاریکی مثل پتویی سنگین بر شهر افتاده بود، خیابان‌ها خلوت، صداها خاموش و خواب، مثل سایه‌ای آرام بر پنجره‌های بسته می‌لغزید. ناگهان همه‌چیز شکست؛ سکوت، شیشه‌ها، خوابِ مردم. انفجاری سهمگین، پرده شب را درید و قلب تهران را لرزاند.

سربازی که برای یک شب مرخصی آمده بود
مریم لطفی خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

‌ساعت سه بامداد، تاریکی مثل پتویی سنگین بر شهر افتاده بود، خیابان‌ها خلوت، صداها خاموش و خواب، مثل سایه‌ای آرام بر پنجره‌های بسته می‌لغزید. ناگهان همه‌چیز شکست؛ سکوت، شیشه‌ها، خوابِ مردم. انفجاری سهمگین، پرده شب را درید و قلب تهران را لرزاند. در غرب تهران، در قلب خیابان‌های پاتریس و آبشوری، نور آتش در تاریکی دوید و صدای آژیر، چهره خیابان‌ها را در هم پیچید. خانه‌ها لرزیدند، دل‌ها فرو ریختند و همه چیز در هم پیچید؛ خاک، دود، گریه و شوک. دود، بوی سوختگی، و مردم، بی‌پناه و نگران به کوچه‌ها ریخته بودند؛ جمع شده دور خرابه‌ای که چند ساعت پیش، خانه بود، مغازه بود، زندگی بود.

ظهر جمعه ۲۳ خرداد، چند ساعتی از شکستن سکوت گذشته. صلات ظهر است و آفتاب تیز، تیغ می‌کشد روی آبی غبارگرفته آسمان. نیروهای امدادی و آتش‌نشان‌ها، با لباس‌های خاک‌گرفته، ساکت و خسته، روی جدول‌ خیابان نشسته بودند؛ نفس شهر گرفته است و خورشید زوزه می‌کشد. یکی از زن‌ها، با صدایی از پس بغض می‌گوید: «فکر نمی‌کردیم جنگ این‌قدر نزدیک بشه، این‌قدر واقعی». در اطراف محل اصابت، مردم هنوز دور هم ایستاده‌اند. چهره‌ها نگران، چشم‌ها خسته و صداها تکه‌تکه، گاه بلند و گاه در میان بغض فروخورده. یکی از ساکنان که پایین‌تر از محل اصابت، حوالی خیابان شادمهر زندگی می‌کند، با نگاهی پر از گیجی و ترس می‌گوید: «ما پایین‌تر می‌نشینیم. نصف‌شب یک صدای وحشتناکی آمد، بیدار شدم، اولش فکر کردم جشنه، شاید ترقه، شاید رعد و برق. ولی نه، این فرق داشت، خیلی فرق داشت». او با دست، ساختمان نیمه‌ویرانی را نشان می‌دهد: «میگن هنوز تمام جنازه‌ها رو نبردن، از صبح خیابون رو بستن». نوار زردرنگِ منع عبور و مرور، راه خیابان اصلی را بسته است. پیرمردی دیگر جلو می‌آید، دستش را روی قلبش گذاشته و زیر لب می‌گوید: «میگن یک شخصیت مهم، یک دانشمند اینجا بوده. ولی باورم نمی‌شه. جنازه آوردن، از این‌ور، اون‌ور، بیچاره این مردم». دختر جوانی که میان جمعیت ایستاده است می‌گوید: «همچین صدایی تو عمرم نشنیده بودم. هنوز باورم نمی‌شه. چرا اینجا؟ چرا مردم عادی؟ چرا این همه ترس؟» و بعد همه، بی‌پاسخ، به ساختمانی نگاه می‌کنند که دیگر بقایی از زندگی در آن نمانده است.

ما مردم عادی‌ هستیم

صدای مردم قطع نمی‌شود، هرکس چیزی می‌داند؛ چیزی دیده یا شنیده است. زن دیگری، شالش را روی صورتش کشیده، انگار برای نفس‌کشیدن دنبال چیزی می‌گردد. روی پیشانی و بینی‌اش پانسمان است. از بیمارستان برگشته، لنگان لنگان سمت خرابه می‌رود: «ما مردم عادی‌ هستیم، نه سلاح داریم نه پناهگاه. فقط انرژی‌درمانی داریم، قرآن می‌خونیم، امام حسین رو قسم می‌دیم. من هر شب که می‌خوام بخوابم، زیارت عاشورا می‌خونم، زیارت وارث. فقط خدا. فقط خدا». راه کج می‌کند و دستش را مثل پرچمی در باد بالا گرفته است. خانه یکی دیگر از اهالی هم خراب شده. ساختمان نیمه‌ویران است. یکی دیگر از همسایه‌ها می‌گوید: «دیروز رفته بودن مسافرت، شانس آوردن، البته خونه ریخته اما همین ‌که خودشون نبودن شانس آوردن».

مرد جوانی هم هست. ماسک زده و هنوز چشمانش پر از گرد و دود است: «پنج جنازه از این ساختمون درآوردن. میگن یک نفر دیگر هم مونده. صددرصد اونم مرده. زنشو صبح درآوردن. اون دوتای دیگه نمی‌دونیم کین. نمی‌ذارن بریم جلو، ولی معلومه هنوز تموم نشده ماجرا».

یک خداحافظی بی‌صدا

زمین پر است از خرده‌شیشه‌هایی که زیر نور تند آفتاب برق می‌زنند، مثل زخم‌هایی باز بر تن آسفالت داغ خیابان. شیشه‌های خردشده با گرد و غبار، و تکه‌تکه زندگی درهم آمیخته‌اند. ماشین‌هایی که تا دیشب سالم پارک بودند، حالا مچاله شده‌اند، مثل کاغذهایی له‌شده زیر دست خشمی بی‌چهره. میان نخاله‌های سیمانی و آجرهای فروریخته، تکه‌های اسباب زندگی به چشم می‌خورند: یک قاشق کج‌شده، حوله، پتوی نازکی که حالا دیگر نه گرما دارد، نه معنا. پرده‌ای حریر، سفید و قهوه‌ای‌ از پنجره شکسته خانه‌ای که دیگر خانه نیست‌ در باد گرم تاب می‌خورد؛ انگار دارد چیزی را زمزمه می‌کند، شاید یک خداحافظی بی‌صدا. از دل ساختمان ویران، هنوز دود غلیظی بیرون می‌زند. بوی پلاستیک سوخته و چیزی تلخ‌تر از همه، بوی گوشت سوخته در هوا پیچیده است. دود همه‌جا را گرفته، در گلوی آدم می‌ماند و نمی‌گذارد حرف بزنی، حتی نفس بکشی.

مردم، خاموش و بهت‌زده، ایستاده‌اند؛ با چشم‌هایی که هنوز نمی‌فهمند چه اتفاقی افتاده است. کودک خردسالی در آغوش مادرش به آوار نگاه می‌کند و نمی‌داند چرا دیگر اتاقش نیست. مردی، خاک‌گرفته و مبهوت، انگار به دنبال چیزی میان آوار می‌گردد؛ شاید خاطره‌ای، شاید پیکری، شاید فقط یک دلیل. چشم‌هایش را از آدم‌ها می‌دزد و روی ویرانه به‌جامانده دو دو می‌زند. خانه‌ای که چند ساعت پیش پر بود از صدا، نور، بوی غذا و گفت‌وگو، حالا فقط یک قاب خاکستری‌ است در پس‌زمینه جنگی که هیچ‌کس آن را نخواست، ولی به درِ خانه‌اش رسید.

‌جای پای جنگ

در گوشه‌ای، زیر سایه دیواری ترک‌خورده، آتش‌نشانی جوان کز کرده است. لباسش خاکی‌ است، موهایش پر از گرد و غبار، و چشم‌های خسته‌اش پر از خون. نگاهش به یک نقطه در آوار خیره مانده، انگار هنوز دنبال کسی‌ یا چیزی است که حالا دیگر نیست.

یکی از همسایه‌ها که پسر جوانی است، نزدیک می‌شود. ساندویچی ساده در دست دارد. بی‌هیچ کلامی‌ آن را به سمت مرد جوان دراز می‌کند. آتش‌نشان‌ لحظه‌ای نگاه می‌کند، بعد سر تکان می‌دهد و آهسته تشکر می‌کند، صدایش گرفته و به‌ زحمت شنیده می‌شود. مرد، لقمه‌ای کوچک می‌گیرد اما نمی‌خورد. دوباره نگاهش را برمی‌گرداند به جایی میان آوار؛ جایی که دیوارها دیگر نیستند، اما درد، هنوز آنجاست. غم، بی‌صدا در صورتش نشسته است. حتما پیش از این هم صحنه‌های سختی دیده، آتش‌سوزی‌ها، تصادف‌ها، زلزله‌ها شاید... اما اینجا، چیز دیگری‌ است. اینجا جنگ آمده، بی‌آنکه کسی اعلامش کرده باشد.

صدایش گرفته است: «یک پسر ۲۲‌ساله بود، زیر آوار جان داد. سرباز بود، رفیقش عکسشو نشونم داد، دیشب شیفتش را با کسی عوض کرده تا یکی دو شب تعطیلات را پیش خانواده‌اش باشه. می‌گفتند تک‌بچه هم بوده. زیر آوار پیداش کردیم، دیگه تموم شده بود. جنازه‌شو آوردیم پایین». مردم از کنارش رد می‌شوند، یکی می‌گوید: «خسته نباشی»، فقط سر تکان می‌دهد و دوباره نگاهش به خرابه‌ها برمی‌گردد: «از ساعت پنج صبح اینجاییم. تیم قبلی ساعت سه رسیده بودن. سه جنازه درآورده بودند. آوار خیلی سخته، از آتش‌سوزی هم سخت‌تره. عکس یک پسر ۱۰‌ساله را نشونم دادن که مادرش زنده بود، بیرون ایستاده بود و التماس می‌کرد پیداش کنیم». سکوت می‌کند. انگار دوباره صحنه‌ها جلوی چشمانش زنده می‌شوند. بعد ادامه می‌دهد: «سگ‌ها تونستن دو نقطه را بزنن. تو یکیش، یه مادر و دختر رو پیدا کردیم. میگفتن دختره 30ساله بوده». دستش را به اندازه یک کاسه کوچک جمع می‌کند: «جمجه دختره این‌قدر مونده بود فقط. مادر و دختر تو بغل هم بودن. پیکرهاشونو گذاشتیم توی کاور، آوردیم پایین. یک قسمتی از بدنشون اصلا نبود. فقط نیم‌تنه بالاشون مونده بود».

فقط یک لحظه

از میان آوار، گوشی یکی از ساکنان پیدا شده، همان کسی که محلی‌ها بهش می‌گفتن «حاجی». آتش‌نشان می‌گوید: «گوشیشو پیدا کردیم، احتمالا تو همون اتاق بغلیه. هنوز پیداش نکردیم. تا وقتی پیداش نکنیم، کار ما تموم نمی‌شه. بعضی وقتا موج انفجار بدن رو پرت می‌کنه یه جای دیگه. ممکنه حتی اونجا نباشه... فقط یه بوی گوشت سوخته میاد بالا». تمام جانش خسته است. اما با دقت حرف می‌زند. دوست دارد کسی بداند درون این آوار چه می‌گذرد: «گفتم بهتون، آواربرداری خیلی سخت‌تر از حریقه. باید مصالح برداشته بشه، جای نفس‌کشیدن نیست، گرد و خاکه، پر از نخاله. سگ یک نقطه را می‌زنه، میری پایین، اگر نبود، باید نقطه بعدی زده بشه. الان از دو متر پایین‌تر از اتاق، همه‌چیز نخاله ا‌ست. کار سخته. سخت و زمان‌بر». نگاهش را به کوچه می‌دوزد، به خانه‌هایی که حالا دیوار ندارند: «کسی چه میدونه. تو این کوچه پس‌کوچه‌ها، دانشمند بوده، سردار بوده، ما که نمی‌دونستیم. همسایه‌ها هم نمی‌دونستن. حالا بعد این، کی می‌دونه دوباره کجا رو بزنن؟ نمیشه فهمید؛ فقط یه لحظه ا‌ست و بعد تموم...». گازی به ساندویچ می‌زند و آرام می‌گیرد: «من 39سالمه. نسل ما قرار نبود جنگ ببینه. بابام فقط از جنگ برامون می‌گفت. ولی حالا خودمون داریم می‌بینیم. از نزدیک، از خیلی نزدیک».

‌خانه شهید ذوالفقاری

همه‌جا در هم ریخته است، ولی انگار لحظه‌ای دوباره همه‌چیز به نفس افتاده باشد. صدای زوزه آرام سگ‌های زنده‌یاب از دل آوار شنیده می‌شود، نفس‌نفس‌زنان، خاکی و بی‌قرار، از پله‌های نیمه‌فروریخته ساختمان پایین می‌آیند. یکی از امدادگران چیزی را در بی‌سیم زمزمه می‌کند و بعد نگاه‌ها همه جمع می‌شود سمت یک نقطه؛ آمبولانسی که بی‌صدا وارد کوچه شده.

بدن بی‌جان تازه‌ای از دل خاک بیرون آمده. چیزی پیدا نیست ولی همهمه‌ای میان مردم پیچیده است؛ شهید ذوالفقاری پیدا شده، همان نامی که از صبح زمرمه می‌شود، دانشمند هسته‌ای که یکی از اهداف بمباران بود. جنازه همسرش پیش از او پیدا شده بود. جمعیت، نگران و خاموش، نزدیک‌تر می‌شود. چند نفر تلفن‌هایشان را بالا گرفته‌اند برای ثبت تصاویر. صدای خش‌دار بلندگوی پلیس شنیده می‌شود: «لطفا فاصله‌تون رو رعایت کنید. عقب برید». نیروی انتظامی حالا حلقه‌ای دور محوطه کشیده‌. یکی از مأموران با صدای جدی و قاطع مردم را به عقب هدایت می‌کند و صدایش بالا می‌رود. کوچه حالا زیر پای مأموران نظامی سنگین‌تر شده است. حضورشان مثل سایه‌ای روی گرمای نیم‌روزی افتاده. همه را کنار می‎‌زدنند. فضا امنیتی می‌شود. باد، هنوز پرده پاره خانه‌ای را در ارتفاع تکان می‌دهد. دود تند و سیاهی از طبقه سوم بلند است و صدای آمبولانس‌ها انگار نبض شهر را تندتر می‌کند.

یک شب مرخصی

یکی از مردم که حالا خودش داوطلب کمک شده، با صدای خش‌دار و چشم‌هایی سرخ می‌گوید: «بابای اون پسری که سرباز بودِ همین دور و برها می‌رفت و می‌اومد. زخمی شده بود و نمی‌دونست چی کار کنه. گفت پسرم مرخصی گرفته بود واسه یک شب. فقط یک شب. هنوز نرسیده بود که موشک خورد. همون اتاقش، همون تختش. تازه شنبه باید برمی‌گشت پادگان. به یه شب هم نرسید. میگن اسمش پارسا بود». زن میانسالی هم که با لباسی خاکی کنار خیابان ایستاده، حرف آن مرد را می‌برد: «آدم باورش نمی‌شه وسط تهران، وسط زندگی، بخوای از آوار، جنازه بچه ابتدایی بیرون بکشی. آخه گناهش چی بود؟». همان بچه‌ای را می‌گفت که کارنامه‌اش با نمرات «خیلی خوب» توی جیب آتش‌نشان بود که گفته بود: «سخت‌ترین کار دنیا برایم بیرون‌کشیدن جنازه بچه است». یکی دیگر از آتش‌نشان‌‌ها نفسش را بیرون می‌دهد: «ماها انگار توی یه کشتی‌ایم. یکی موتورشه، یکی ملوان، یکی مسافره. ولی وقتی موشک می‌زنه به این کشتی، دیگه فرقی نمی‌کنه کی کجاست، هممون غرق می‌شیم».

پسر جوانی سر می‌رسد و با التماس به آتش‌نشان می‌گوید: «ببخشید، اون اتاق خواب شرقی رو نگاه کردین؟ داداشم اونجا می‌خوابه. صبح پیدا نشد. الان که یه جنازه آوردن، گفتن همونه، ولی نمی‌ذارن ببینم. فقط یک لحظه». اما اجازه ورود به او نمی‌دهند. پاسخ آتش‌نشان ساده اما سنگین است: «دیگه نمی‌شه دید. جنازه توی کاوره».

‌‌قصه ادامه دارد

هیچ‌چیز هنوز معلوم نیست. نه تعداد دقیق قربانیان، نه اینکه زیر این حجم از خاک و آهن، چند نفر دیگر زنده‌اند یا تن سردشان منتظر پیداشدن است. سگ‌های زنده‌یاب هنوز لابه‌لای آوار بو می‌کشند، آتش‌نشان‌ها کارشان تمام نشده هنوز. روایت‌ها متفاوت است. یکی می‌گوید هفت جنازه پیدا شده و دیگری می‌گوید پنج جنازه. اما تا پایان آواربرداری نمی‌شود تعداد کشته‌ها را دقیق دانست. در کوچه‌ها هنوز تکه‌های آوار و شیشه‌های شکسته زیر پا صدا می‌دهند. لباس‌ها، اسباب خانه، قاشق‌ها و قابلمه‌ها لابه‌لای نخاله‌ها پخش‌ شده‌اند؛ انگار خود زندگی منفجر شده باشد. پرده‌های سفید و قهوه‌ای خانه‌های نیمه‌ویران، با باد گرم ظهر تکان می‌خورند؛ خانه‌هایی که تا چند ساعت پیش، زندگی در آنها جریان داشت، حالا فقط قابی تهی از خاطره‌اند. مردم هنوز مبهوت‌اند. هنوز نمی‌دانند چه بر سرشان آمده و چه چیزی در راه است. میان این همه ترس و خاک و داغ، یک چیز اما روشن است: این فقط یک حادثه نبود. این، صدای خود خود جنگ است، در قلب پایتخت.

 

بیش از 80 کشته و  ۳۲۹ زخمی

‌بامداد جمعه، ۲۳ خرداد، تهران هدف یکی از گسترده‌ترین و هماهنگ‌ترین حملات رژیم صهیونیستی قرار گرفت؛ حمله‌ای که به شهادت ده‌ها نفر از شهروندان و فرماندهان ارشد نظامی و مجروحیت صدها نفر انجامید. طبق گزارش‌های رسمی و منابع میدانی، دست‌کم ۸۰ نفر شهید و ۳۲۹ نفر مجروح شده‌اند؛ آماری که احتمال افزایش آن با ادامه عملیات آواربرداری همچنان وجود دارد. شبکه خبر با انتشار فهرستی از مناطق هدف قرارگرفته، از وسعت حملات پرده برداشت. این مناطق شامل شمال، غرب، شرق و مرکز تهران است: از قیطریه، نیاوران و چیتگر تا مهرآباد، اندرزگو، نارمک، ستارخان، شهرک شهید چمران، شهرک محلاتی، شهرآرا، سعادت‌آباد، میدان کتاب، گرمدره و حتی محل ستاد کل نیروهای مسلح. یکی از مرگ‌بارترین حملات به ساختمانی ۱۴ طبقه در شهرک شهید چمران شد که طی آن ۶۰ نفر، از جمله ۲۰ کودک، به شهادت رسیدند. در میان شهدا، نام فرماندهان بلندپایه‌ای چون سردار سپهبد محمدحسین باقری، سردار حسین سلامی، سردار غلامعلی رشید، سردار امیرعلی حاجی‌زاده، سردار داوود شیخیان، سردار مسعود شانه‌ئی، سردار محرابی و سردار مهدی ربانی به چشم می‌خورد. در پاسخ به این جنایت، جمهوری اسلامی ایران بامداد شنبه «عملیات وعده صادق ۳» را اجرا کرد و ده‌ها فروند موشک بالستیک به سمت سرزمین‌های اشغالی شلیک کرد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با صدور بیانیه‌ای اعلام کرد تصاویر ماهواره‌ای و اطلاعات شنودشده، از اصابت مؤثر این موشک‌ها به اهداف راهبردی حکایت دارد. این در حالی است که رسانه‌های اسرائیلی از کشته‌شدن دست‌کم سه نفر و مجروحیت ۱۲۷ نفر خبر داده‌اند. هم‌زمان با تشدید درگیری‌ها، آسمان عراق تا ساعت ۱۳ امروز بسته اعلام شده است. ناظران سیاسی این تحول را نقطه عطفی در تنش‌های منطقه‌ای دانسته‌اند.

بسیج تمام‌عیار هلال‌احمر برای امدادرسانی به آسیب‌دیدگان

در پی این حملات، جمعیت هلال‌احمر با حضور ۱۴۱۴ امدادگر در قالب ۳۶۲ تیم عملیاتی در ۱۸ استان کشور، عملیات گسترده‌ای برای نجات جان آسیب‌دیدگان آغاز کرده است. به گفته مجتبی خالدی، سخنگوی هلال‌احمر، از مجموع ۱۴۸ مصدوم انتقال‌یافته در شبانه‌روز گذشته، ۱۱۱ نفر به مراکز درمانی منتقل، ۳۵ نفر در محل درمان و ۷۳۵ نفر نیز اسکان اضطراری یافته‌اند. در این عملیات، ۱۰ تیم جست‌وجو و نجات تخصصی، ۱۵ تیم واکنش سریع، ۹۳ دستگاه آمبولانس و ۳۶ خودروی نجات ویژه به‌ کار گرفته شده‌اند. همچنین هزار‌و ۵۱۰ مرکز عملیاتی هلال‌احمر در سراسر کشور در وضعیت آماده‌باش کامل قرار دارند. بابک محمودی، رئیس سازمان امداد و نجات، با حضور میدانی در مناطق آسیب‌دیده، ضمن ارزیابی شرایط، بر تقویت هماهنگی میان واحدهای عملیاتی، تأمین فوری تجهیزات و استمرار آماده‌باش نیروهای امدادی تأکید کرد.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.