|

‌نقدی بر رمان «۱۹۷۹» اثر کریستیان کراخت

آینه زنگارگرفته

کتاب «۱۹۷۹» دومین رمان نویسنده سوئیسی، کریستیان کراخت است. این اثر بخشی از یک سه‌گانه به همراه رمان‌های «فازرلند» و «من اینجا در آفتاب و سایه خواهم بود» محسوب می‌شود. کریستیان کراخت در رمان «۱۹۷۹» نه صرفاً تاریخ را روایت می‌کند و نه صرفاً رمانی اگزیستانسیالیستی می‌نویسد؛ او اثری می‌آفریند که در مرز باریکی میان رمان تاریخی و سفرنامه حرکت می‌کند و مواجهه‌ای عمیق با بیگانگی انسان مدرن دارد. می‌توان گفت ادبیات پاپ مدرن آلمان با کراخت شروع می‌شود.

آینه زنگارگرفته

متین نوروزی

 

کتاب «۱۹۷۹» دومین رمان نویسنده سوئیسی، کریستیان کراخت است. این اثر بخشی از یک سه‌گانه به همراه رمان‌های «فازرلند» و «من اینجا در آفتاب و سایه خواهم بود» محسوب می‌شود. کریستیان کراخت در رمان «۱۹۷۹» نه صرفاً تاریخ را روایت می‌کند و نه صرفاً رمانی اگزیستانسیالیستی می‌نویسد؛ او اثری می‌آفریند که در مرز باریکی میان رمان تاریخی و سفرنامه حرکت می‌کند و مواجهه‌ای عمیق با بیگانگی انسان مدرن دارد. می‌توان گفت ادبیات پاپ مدرن آلمان با کراخت شروع می‌شود.

او که از سال ۱۹۹۷ تا ۱۹۹۸ خبرنگار هفته‌نامه «اشپیگل» در دهلی نو بخش آسیا بود، در سال ۲۰۰۰ سفرهایش به کشورهای آسیایی را تحت عنوان کتابی به نام «مداد زرد» چاپ کرد و یک سال بعد «۱۹۷۹» منتشر شد.

کتاب «۱۹۷۹»، از سفر دو دوست در بستر انقلاب ۱۳۵۷ ایران آغاز می‌شود و به سرزمین‌های برفی تبت و اردوگاه‌های کار چین ختم می‌گردد. روایتی از جست‌وجو و گم‌گشتگی انسان مدرن و در نهایت زوال هم در سطح فردی و هم در سطح تمدنی است. راوی داستان مردی غربی و بی‌نام و نشان، یک معمار داخلی با دلبستگی وسواس‌گونه به زیبایی‌شناسی، رنگ‌ها و بافت‌ها و ظواهر است. دغدغه او درباره زیبایی‌شناسی محیط اطرافش در حالی است که خیابان‌های تهران آبستن انقلاب ۵۷ است و او وسواس‌گونه درباره اتاق هتل و فرش‌ها و نورپردازی و دکوراسیون داخلی عمارت‌های مجلل و افراد برجسته صحبت می‌کند.

نکته کلیدی در رمان، همین بی‌تفاوتی آگاهانه راوی نسبت به رویدادهای سیاسی است. این فاصله‌ میان جهان در حال فروپاشی بیرونی و جهان زیبایی‌شناختی درونی شخصیت اصلی، دقیقاً جدال میان «ظاهر» و «حقیقت»، میان «آرامش مصنوعی» و «هرج‌ومرج واقعی» است. این بی‌تفاوتی می‌تواند نقدی هوشمندانه به بی‌اعتنایی بورژوای مرفه اروپایی در مواجهه با سیاست و ایدئولوژی باشد. و تصویر دقیقی از فرهنگ مصرف‌گرای غربی و بی‌تفاوتی آن نسبت به مسائل جهانی ارائه می‌دهد و برای این کار از تداخل مفاهیم زمان و مکان در روایت این رمان بهره می‌برد.

کراخت موتور متحرک روایت را به‌جای بهره‌گیری از کشمکش‌های دراماتیک بیرونی بر تمرکز روی مواجهه درونی شخصیت اصلی با جهان قرار می‌دهد. راوی او در ابتدا مردی منزوی و زیبایی‌گراست و کراخت، با انتخاب نثری موجز، مینی‌مال، موفق می‌شود راوی‌ بی‌تفاوت و منزوی اما چندلایه‌اش را خلق کند. جملات کوتاه، بی‌احساس، اما تصویرساز، فضایی خلق می‌کنند که هم‌زمان زیبا، تهی و مضطرب‌کننده است. راوی‌ای که گرچه نسبت به سیاست بی‌تفاوت است، اما در ادامه قربانی همان سیاست خواهد شد. او، مثل بسیاری از انسان‌های مدرن، خود را از ایدئولوژی‌ها کنار می‌کشد تا جهان آرام و لذت‌جویانه خودش را بسازد، غافل از اینکه واقعیت جهان، بی‌رحمانه به او حمله خواهد کرد و او را به حال خود نخواهد گذاشت. سقوط ناگهانی او از هتل‌های لوکس تهران به اردوگاه‌های کار در صحرای لوپ نور چین دقیقا استعاره‌ای تلخ از سقوط انسان مدرن از رفاه به نیستی است.

روایت کتاب در تقابل بین ایرانِ انقلابی، تبتِ عرفانی و چینِ ماشینی‌شده و کمونیستی مثلثی می‌سازد که در نهایت شخصیت اصلی را در دل خود حل می‌کند و متنی بینافرهنگی را به وجود می‌آورد و این جابه‌جایی فیزیکی را به سفری درونی به اعماق پوچی، اضطراب و گسست انسان از ریشه‌های معنوی‌اش تبدیل می‌کند. وجود این سه موقعیت جغرافیایی متفاوت در کنار هم می‌تواند نمایانگر سه وجه از تاریخ ایدئولوژیک قرن بیستم‌ باشد: سرنگونی سلطنت، جست‌وجوی معنویت و سرکوب ماشینیِ کمونیست‌ها.

کراخت در روایتش عامدانه از دادن امید عرفانی به مخاطب دوری می‌کند. حتی سفر به کوه کایلاش، که در سنت بودایی و هندو مقدس است، برای راوی نجات‌بخش نیست و برخلاف انتظار به تبعید و اسارتش ختم می‌شود. نقطه قوت و تابوشکنی اصلی کتاب، شاید همین وارونگی انتظار مخاطب از ژانر «سفر معنوی» باشد. برخلاف سنت رایج ادبیات غربی که سفر به شرق را محل رستگاری می‌داند، کراخت با نگاهی پست‌مدرن، شرق را نیز چون غرب، مکانی بی‌پناه و بی‌معنا نشان می‌دهد. در جهان او، نه در غرب و نه در شرق، هیچ راه نجاتی نیست؛ تنها بی‌معنایی تاریخی و بی‌خانمانی انسان مدرن است که پیوسته در جریان است.

او برخلاف دیگر روایت‌های غربی از سفر به شرق نشان می‌دهد که چنین سفری اگر مبنا و مفهوم عمیقی نداشته باشد و صرفا بر اساس همان سلیقه سطحی بورژوازده انتخاب شده باشد، در نهایت، می‌تواند به گم‌گشتگی، اسارت و فروپاشی منجر شود. حتی از نقطه‌نظر درونی هم شخصیت راوی در همان سطح و بدون هدف خاصی باقی می‌ماند و این نکته را با زیبایی تمام در نثر طنزآمیزش در خلال داستان نمایان کرده است. می‌توان اوج آن را جایی دانست که راوی بعد از گذر از مصیبت‌های بسیار و اسیر و زندانی در اردوگاه با بدترین وضعیت جسمی به سر می‌برد اما به خاطر لاغری مفرط که در زندگی مصرف‌گرای قبلی‌اش از آن بی‌بهره بوده خدا را شکر می‌کند و مخاطب را به فکر وامی‌دارد که آیا او به ذات یک مرتاض عارف‌مسلک است یا یک احمق به تمام معنا؟!

رمان «۱۹۷۹» کراخت را می‌توان به نوعی دیگر هم‌راستا با دغدغه‌های نویسندگانی مانند کافکا و بکت دانست؛ جایی که سیاست یا معنویت ابزار رهایی نیستند و خود بخشی از مکانیسمی برای ازخودبیگانگی انسان شده‌اند. راوی کراخت نه قهرمان است، نه شهید، و نه حتی یک بازمانده آگاه؛ او فقط در لحظه «حاضر» است، آن‌هم در مکانی که حضورش هیچ معنا و آینده‌ای ندارد. می‌توان گفت «۱۹۷۹» اثری ا‌ست که با زبانی مینی‌مال اما پرکنایه، شخصیت بی‌نامش را به تمثیلی از بی‌جهتی، ناامیدی و ازخودبیگانگی انسان مدرن بدل می‌سازد و یادآور این نکته است که آینه ذهن انسان اگر توانایی درک درست و تفکر درباره نقش فرد در مواجهه با ایدئولوژی‌ها و تحولات جهانی را نداشته باشد، مانند آینه‌ای زنگارگرفته است که تصویر درستی را ارائه نمی‌دهد و در نهایت چیزی جز زوال را به ‌همراه نخواهد داشت.