|

یک کتاب، یک نویسنده: گفت‌وگوی احمد غلامی با لیلی گلستان به انگیزۀ انتشار کتاب «در پسِ آینه»

حکایت حالِ دولت‌آبادی

کتاب «در پسِ آینه»، گفت‌وگوی لیلی گلستان با محمود دولت‌آبادی، نویسنده مطرح ایران است که در کنار کتاب «حکایت حال»، گفت‌وگوی او با احمد محمود نویسنده فقید سرشناس، دربرگیرنده بررسی آثار این نویسندگان است و مهم‌تر از آن، تصویری خلاقانه از خلقیات و شیوه زیستن و نوشتن این نویسندگان صاحب‌نام به دست می‌دهد. این کار برای لیلی گلستان که در حوزه ترجمه و هنرهای تجسمی صاحب اسم و رسم بوده و از پیشینه پرباری برخوردار است، کار چندان دشواری نیست.

حکایت حالِ دولت‌آبادی
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

کتاب «در پسِ آینه»، گفت‌وگوی لیلی گلستان با محمود دولت‌آبادی، نویسنده مطرح ایران است که در کنار کتاب «حکایت حال»، گفت‌وگوی او با احمد محمود نویسنده فقید سرشناس، دربرگیرنده بررسی آثار این نویسندگان است و مهم‌تر از آن، تصویری خلاقانه از خلقیات و شیوه زیستن و نوشتن این نویسندگان صاحب‌نام به دست می‌دهد. این کار برای لیلی گلستان که در حوزه ترجمه و هنرهای تجسمی صاحب اسم و رسم بوده و از پیشینه پرباری برخوردار است، کار چندان دشواری نیست. خاصه آنکه خاطره گفت‌وگوی صمیمی، جذاب و متفاوت او با احمد محمود در ذهن مخاطبان ادبیات داستانی وجود داشت. کتاب «در پسِ آینه» نخستین گفت‌وگویی است که به تمام جوانب زندگی دولت‌آبادی پرداخته است؛ آن‌هم با زبانی شیوا و خواندنی که طیف وسیعی از خوانندگان را در بر می‌گیرد. اما لیلی گلستان در این کتاب صرفا به گفت‌وگو با نویسنده اکتفا نکرده ‌و با همسرش، مهرآذر ماهر و فرزندان دولت‌آبادی نیز به گفت‌وگو نشسته است. این گفت‌وگوهای بی‌پرده و صریح به زندگی خلاقانه یک نویسنده می‌پردازد و نشان می‌دهد آثار محمود دولت‌آبادی چه فرایند دشواری را پشت سر گذاشته‌اند تا به ثمر رسیده‌اند. لیلی گلستان با هوشمندی نشان می‌دهد برای خلق یک اثر، تنها این نویسنده نیست که ریاضت می‌کشد و گاه جمعی از خود می‌گذرند تا فرایند خلاقیت به شکلی قابل اعتنا و ماندگار صورت بگیرد. پس از خواندن این کتاب، نگاه ما به «کلیدر»، «جای خالی سلوچ»، «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یگدیگر» و دیگر آثار این نویسنده تغییر می‌کند. این آثار مرهون ازخودگذشتگی خانواده‌ای است که پای محمود دولت‌آبادی و آثارش ایستاده‌اند. گلستان می‌گوید پیش از آنکه برای گفت‌وگو با احمد محمود قول و قرار بگذارد، از محمود دولت‌آبادی خواسته بود با او به گفت‌وگو بنشیند که میسر نشد‌ و حالا از پسِ سال‌ها به آن خواسته رسیده است. به این ترتیب، «در پسِ آینه» ماحصل سماجت و سخت‌کوشی لیلی گلستان است که دولت‌آبادی او را «مرگانِ سلوچ» می‌خواند. البته این گفت‌وگو از کتاب حاضر فراتر رفته و به محفل ادبی جمعه‌های خانه ابراهیم گلستان می‌رسد که جلال آل‌احمد، اخوان‌ثالث و دیگرانی همچون سهراب سپهری در آن شرکت می‌کردند و گاه بحث‌ها به دعوا و جدل‌های سخت هم می‌رسید، جمعه دیگر باز این محفل ادامه داشت. و بعد از دیدار با صادق هدایت در کودکی می‌گوید که همان یک دیدار کوتاه در کافه فردوسی خاطره‌انگیز بود، چنان‌که هنوز حسرت پرتره‌ای که هدایت از او می‌کشد و در کافه می‌ماند، با او مانده است. لیلی گلستان اینجا از ابراهیم گلستانِ نویسنده هم می‌گوید که نثری فوق‌العاده داشت و از آل‌احمد که شیفته او بود و بعدها نقش فرزند نداشته او و سیمین دانشور را به عهده گرفت. به انگیزه انتشار کتاب «در پسِ آینه» با لیلی گلستان به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 

 خانم گلستان، ما پیش از این گفت‌وگویی در روزنامه «شرق» داشتیم و شما از انتشار کتابی خبر دادید که گفت‌وگو با آقای دولت‌آبادی بود و گفتید کتابی در راه است که خیلی هیجان‌زده هستم و خوشحالم که به زودی درمی‌آید. چرا این کتاب برای شما تا این حد شوق‌برانگیز بود؟

من قبل از اینکه درباره کتاب «حکایتِ حال» (گفت‌وگو با احمد محمود) با آقای احمد محمود صحبت کنم، اول از آقای دولت‌آبادی خواسته بودم که با هم گفت‌وگویی داشته باشیم. آقای دولت‌آبادی گفتند چند روز دیگر کتابی از من درمی‌آید و یک مصاحبۀ بلند با من انجام داده‌اند. شاید بیست، بیست‌وپنج سال از آن زمان می‌گذرد و دوباره فکر کردم که الان موقعش شده است. به ایشان پیشنهاد کردم که پذیرفتند و استقبال کردند. گفتم این گفت‌وگو قرار است با گفت‌وگوهای معمولی فرق داشته باشد. گفت چه فرقی؟ گفتم می‌خواهم پشت صحنۀ محمود دولت‌آبادی را بدانم، یعنی وقتی شما یک چیزهایی می‌نویسید، مثلا دو نفر را عاشق هم می‌کنید، قلب خودتان به تاپ‌تاپ می‌افتد یا نه؟ درباره هیجاناتی که طی نوشتن در خانه ایجاد می‌کنید که خودتان هم شاید خیلی ندانید و بچه‌ها و خانم می‌بینند. من می‌خواهم با خانم هم صحبت کنم. یک‌خرده فکر کرد و بعد پذیرفت. خودشان پیشنهاد کردند که با بچه‌ها هم صحبت کنید، چون آنها هم در این خانه حضور داشتند. آقای کیاییان ناشر (نشر چشمه) هم گفتند با بچه‌ها صحبت نمی‌کنید؟ گفتم چرا، قرار است صحبت کنم. شروع کردیم و هفت، هشت جلسه با آقای دولت‌آبادی صحبت کردم. همۀ سؤالاتم احساسی و در این حال‌وهوا بود که مثلا وقتی یک نفر را در کتابتان می‌کُشید، خودتان چه حالی می‌شوید؟ یا وقتی دو نفر را عاشق هم می‌کنید، چه حالی دارید؟ درباره روابط و آدم‌ها سؤال کردم. یک بار از خانم ایشان خواهش کردم که به خانۀ من بیایند و تنها با هم صحبت کنیم. چیزی که در این کتاب خیلی برای من جذاب بود، بی‌پرده بودن، صریح بودن و رُک و راست بودنِ همه‌شان بود. نه‌فقط خانم یا آقای دولت‌آبادی، بچه‌ها هم خیلی راحت صحبت کردند. یک فرزندشان در ایران است و دو فرزند در خارج از ایران هستند. به آنها گفتم برای من وُیس بفرستید، ننویسید. ولی فرهاد که در ایران است به خانه من آمد و با او صحبت کردم. راحت بودن و راحت صحبت کردنِ آنها برای من خیلی جذاب بود، قبلش این‌طور فکر نمی‌کردم و از این موضوع خیلی خوشحال شدم.

 معمولا در ایران این در خفا بودن، پنهان بودن و نوعی حالت مأخوذ به حیا وجود دارد، بنابراین درست می‌گویید، این صریح بودن خیلی جذاب است. خانم گلستان شما تجربۀ گفت‌وگو با احمد محمود را هم دارید که شخصیت بسیار جالبی است و پیچیدگی‌های خاص خودش را دارد. شما دو نویسنده را انتخاب کردید که سبک نزدیک به هم، یعنی سبک رئالیستی دارند. البته محمود در فضاهای شهری بیشتر کار کرده و کمتر در فضای روستایی قلم زده است. از تجربۀ گفت‌وگو با احمد محمود یک مقدار برای ما بگویید.

کِیف کردم. من آقای محمود را نمی‌شناختم، اما تمام کتاب‌هایش را خوانده بودم. هیچ‌وقت با او رو در رو نبودم. آن موقع کتابفروشی داشتم و ایشان به کتابفروشی من آمدند و با ایشان آشنا شدم. بعد که کتاب «مدار صفر درجه» را خواندم، دیدم شاهکار است. دلم خواست با ایشان گفت‌وگو کنم. زنگ زدم و گفتم من این کتاب را خواندم و خیلی دلم می‌خواهد برای یک مجله یا روزنامه‌ای، با شما در مورد این کتاب گفت‌وگویی داشته باشم. گفتند من تا به‌ حال با هیچ احدی گفت‌وگو نکردم و اگر اجازه بدهید با شما هم گفت‌وگو نمی‌کنم. نمی‌دانم در آن لحظه چه شد که به سرم زد و گفتم: «هر طور دوست دارید، فقط امکانش هست که شماره تلفن من را بنویسید، شاید یک روزی فکر کردید بد نیست با من صحبت کنید. گفت باشد!»، شماره‌ام را نوشت و تمام شد. خیلی ناراحت شدم، برای اینکه خیلی از نوشته‌های این آدم خوشم می‌آمد. از آن روز به بعد با صدای زنگ هر تلفنی در خانه، می‌گفتم احمد محمود است. سه ماه بعد تلفن زنگ زد، برداشتم. آقای محمود گفت خانم گلستان؟ گفتم ای خدا، شکر، مرسی! گفت من آماده هستم. و آدرس خانه‌شان را دادند و من هم خوشحال بودم و هیجان عجیبی داشتم و به خانۀ ایشان رفتم.

 همان موقعی که خانه‌شان نارمک بود؟

بله، نارمک بودند. فکر می‌کنم به مدت 10  جلسه یک روز مشخص در هفته که فکر می‌کنم چهارشنبه‌ها بود، رأس ساعت یک  آنجا بودم. مخَده روی زمین بود، روی زمین می‌نشستیم و ضبط صوت را روی زمین می‌گذاشتم و خیلی راحت با هم صحبت می‌کردیم. واقعا این آدم را از تهِ تهِ دلم دوست دارم. به نظر خودم گفت‌وگوی خوبی شد. ایشان هم خیلی صریح و راحت حرف زدند و هیچ احتیاط‌کاری و محافظه‌کاری در کارشان نبود. کتاب که درآمد، آن‌چنان استقبالی از کتاب شد که من گفتم خدا را شکر، به دلیل اینکه بالاخره احمد محمود است. خیلی با ایشان به من خوش گذشت و رابطۀ خیلی خوبی برقرار شده بود. تا اینکه با آقای دولت‌آبادی صحبت کردم.

 قبل از اینکه درباره کتاب گفت‌وگو با آقای دولت‌آبادی بپرسم که چقدر طول کشید، و یا درباره «حکایت حال» که چقدر زمان صرف تهیه و تنظیم گفت‌وگو با احمد محمود شد؛ می‌خواهم خاطره‌ای از احمد محمود تعریف کنم. احتمالا یادتان می‌آید که در جایزه‌ «بیست سال ادبیات داستانی» در زمان وزارت آقای مهاجرانی، می‌خواستیم از احمد محمود و آثارش، تقدیر و تجلیل کنیم و این کار برای ما خیلی جذاب بود و بسیار مشتاق بودیم. وزارت ارشاد موافقت کرده بود، اما مدام از جاهای مختلفی برای ما پیغام می‌آمد که این کار را نکنید! ما هم اصلا ترتیب اثر نمی‌دادیم و همین‌طور جلو رفتیم، تا روز مراسم جایزه «بیست سال ادبیات داستانی» که در تالار وحدت برگزار شد و ما همچنان مصر بودیم که آن‌طورکه حق احمد محمود بود از ایشان قدردانی و ستایش کنیم. آقای محمود هم با عصا تشریف آورده بودند و خیلی هم خوشحال بودند. آخرین کسی که می‌خواستیم از او تقدیر کنیم، احمد محمود بود. این خاطره بسیار تلخی برای من است... یکی از همکاران ما آمد و گفت اصلا این کار را نکنید، چون تأکید کردند که این دستور است و این کار شدنی نیست! ما همین‌طور ماندیم که چه‌کار کنیم. احمد محمود هم منتظر بود که روی صحنه بیاید و جایزه‌اش را بگیرد. همه منتظر بودند که این اتفاق بیفتد و هیچ اتفاقی هم نمی‌افتاد. آخر هم تندیس و لوح تقدیر روی میز باقی ماند، مجری تشکر کرد و بدون هیچ حرفی رفت. موقعی که به سالن رفتیم، همه دور آقای محمود جمع شدند. آن روز بدترین روز زندگی من بود. آقای محمود به دیوار تکیه داده بود و دو تا دستانش را روی عصایش گذاشته بود و خیلی ناراحت بود. من گفتم خیلی عذر می‌خواهم، واقعا ببخشید، ما تمام تلاشمان را کردیم. گفت اصلا مهم نیست، من جایزه‌ام را از مردم می‌گیرم. این درس بزرگی برای من بود. این اتفاق منجر به تصمیمی شد و بعد از آن ما جایزه‌ «منتقدان مطبوعات» را راه‌اندازی کنیم که یک جایزه‌ خصوصی بود و در اولین سال آن که در دانشگاه تهران برگزار شد، از احمد محمود قدردانی کردیم که تا حدودی جبران کنیم. البته آن خاطره تلخ همواره در ذهن ما باقی ماند.  حالا خیلی خوشحالم شما با این دو نویسندۀ بزرگوار گفت‌وگو کردید که هر دو برای ما رؤیاساز هستند و هر دو نویسنده‌های اسطوره‌‌ی ما هستند. چقدر برای گفت‌وگو با احمد محمود وقت گذاشتید؟

 چقدر برای کتاب دولت‌آبادی زمان گذاشتید؟

با محمود قرار گذاشتیم که هفته‌ای یک بار در یک روز خاص به خانۀ او بروم که فکر می‌کنم دو ماه و خُرده‌ای طول کشید. با دولت‌آبادی هفت، هشت بار قرار گذاشتیم. تلفن می‌کردم که چه زمانی بیایم؟ می‌گفت فلان روز بیا. هیچ قرار خاصی نداشتیم. ضبط صوت موبایلم را روشن می‌کردم و گفت‌وگو می‌کردیم. موقع پیاده‌کردن هر دو این مصاحبه‌ها، من همچنان کِیف می‌کردم و فکر می‌کردم چه‌ کار خوبی کردم. اصلا فکر نمی‌کردم که آقای دولت‌آبادی این‌قدر رُک و راحت صحبت کنند. نمی‌دانم چرا این‌طور فکر می‌کردم، ولی خیلی راحت صحبت می‌کردند. حتی می‌گفتند من قلمم را روی کاغذ گذاشتم و «کلیدر» را شروع کردم، وقتی که قلمم را از روی کاغذ برداشتم و «کلیدر» تمام شده بود، سرم را که بالا کردم، دیدم یک پسر 11 ساله جلوی من نشسته است! یعنی این بچه، 11 سال در آن خانه بوده و ایشان داشتند «کلیدر» را می‌نوشتند. دیگر از این صریح‌تر، بی‌پرده‌تر و راحت‌تر! خانم ایشان اتفاقاتی را که پشت صحنه افتاده بود تعریف می‌کردند؛ از هیجانات و غش‌ و ضعف‌های آقای دولت‌آبادی حین نوشتن می‌گفتند. فوق‌العاده بود، مصاحبه با خانم ایشان را خیلی دوست دارم. بچه‌ها هم خیلی راحت صحبت کردند، مثلا می‌گفتند بابا از شب تا صبح کار می‌کرد و روزها می‌خوابید، ما روزها بیدار بودیم و شب‌ها می‌خوابیدیم. هیچ تلفنی نباید زنگ می‌زد، زنگ در خانه‌ نباید می‌زد، سروصدا نباید می‌کردیم، تلویزیون را نباید روشن می‌کردیم...، ولی عوضش، پدرشان آقای دولت‌آبادی بود.

 من چندین بار با آقای دولت‌آبادی گفت‌وگو کردم و گاهی اوقات هم با ایشان دیدار داشتم. یعنی برای گفت‌وگو نرفتم، فقط زنگ زدم گفتم دلم تنگ شده و می‌خواهم بیایم شما را ببینم و پیش ایشان رفتم. آقای دولت‌آبادی حال‌های متغیری دارند؛ یک بار که با ایشان در دفتر دیدار داشتم تا مصاحبه کنیم؛ خیلی امیدوار بود و می‌گفت آیندۀ خوبی در پیش است و... . یک بار دیگر قبل از جنگ 12 روزه به خانۀ ایشان رفتم، هنوز خبری از جنگ نبود، اما آقای دولت‌آبادی بسیار نگران بودند و انگار به‌طور شهودی حسی کرده بودند که اتفاق بدی در راه است. راستش من آن روز تعجب کردم؛ مدام می‌گفت آیندۀ خوبی در انتظار ما نیست و از این بحث‌ها. همان موقع که به چهرۀ آقای دولت‌آبادی نگاه می‌کردم، با خودم می‌گفتم آقای دولت‌آبادی چه می‌گوید، چرا باید اتفاق بدی بیفتد! این حال‌های متغیر در دولت‌آبادی وجود دارد. پرسیدم چیزی نمی‌نویسید؟ جمله‌ای طلایی گفتند که خشونت به حدی زیاد شده که فراتر از تخیل آدمی است و من دیگر نمی‌توانم این خشونت را درک کنم. شما در طول مصاحبه چقدر درگیر این حال‌های متغیر دولت‌آبادی بودید؟

خوبی‌اش این بود که من زنگ می‌زدم و مثلا می‌گفتم چه زمانی بیایم، فردا بیایم؟ می‌گفت نه، فردا نیا، پس‌فردا بیا. چون خودشان می‌دانستند که فردا حوصله ندارند. با آقای احمد محمود این‌طور نبود. سر موقع می‌رفتم و اصلا حرفی نبود. ولی آقای دولت‌آبادی تعیین می‌کردند که من چه زمانی بروم. بنابراین خودشان می‌دانستند که بالا پایین‌شان زیاد است و این را رعایت می‌کردند. راستش را بخواهید من اصلا پایین بودن ایشان را ندیدم؛ یعنی هر وقت که به من گفتند بیا، خیلی با حالت مستقبل و خوشحال‌کننده‌ای با من صحبت می‌کردند و حالشان خوب بود.

 مدادهای جادوییِ آقای احمد محمود را هم دیدید؟

بله. خودشان گفتند. من گفتم با چی می‌نویسید؟ گفتند با این مدادها می‌نویسم؛ تعداد این مدادها را هم گفتند که الان خاطرم نیست. همه مدادها نوک‌تیز و آمادۀ نوشتن در لیوان‌مانندی روی میزشان بود. گفتم چرا این‌قدر همه‌شان آماده هستند؟ گفت می‌خواهم وقفه‌ای بین نوشته‌هایم به وجود نیاید. ببینید، این دو نویسنده برای من خیلی بزرگ هستند. به هر حال فضای قصه‌شان رئالیستی است، ولی نه مثل هم می‌نویسند و نه ادبیاتشان یکی است، برای اینکه نثر دولت‌آبادی یک داستان دیگر است، و نه شخصیت‌هایشان شبیه هم است. ولی هر دو خیلی دوست‌داشتنی هستند.

 شما در ابتدای کتاب «در پسِ آینه» نوشته‌اید «به احترام دکتر غلامحسین ساعدی». برای من عجیب بود؛ درست است که ساعدی هم ‌به‌نوعی رئالیست است، ولی با احمد محمود و دولت‌آبادی خیلی متفاوت است.

این نوشتۀ آقای دولت‌آبادی است، برای من نیست. ایشان گفتند این را بنویس.

 نظر خودتان راجع به ساعدی چیست؟ اگر زنده بود، دوست داشتید با ایشان گفت‌وگو کنید؟

نه. آن موقع در این حالت‌ها نبودم. خیلی جوان بودم. آن موقع دهۀ چهل بود. سه تا بچه داشتم، کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. یک‌سری با هنرمندان کار کردم، ولی با آقای ساعدی کار نکردم. خیلی دوستش داشتم. خودش را هم گاهی در منزل آقای طاهباز می‌دیدم. آقای ساعدی خیلی دوست‌داشتنی بود، خیلی آدم شوخی بود. کتاب‌هایش را هم خیلی دوست دارم.

  کدام کتاب ساعدی را بیشتر از همه دوست دارید؟ من «ترس و لرز» را به کتاب‌های دیگرش ترجیح می‌دهم. با اینکه «عزاداران بیل» خیلی معروف‌تر است، ولی فکر می‌کنم دو اثر ساعدی خیلی فراتر از کارهای دیگر اوست: یکی «واهمه‌های بی‌نام‌و‌نشان» و دیگری «ترس و لرز».

دقیقا. «واهمه‌ها» خیلی برای من جذاب بود، اما به نظرم «ترس و لرز» فوق‌العاده بود.

  پس هم‌نظر هستیم که «ترس و لرز» اثر عجیب‌و‌غریب و متفاوتی است؟

خیلی. «ترس و لرز» فوق‌العاده است.

 شما درباره ابراهیم گلستان به‌عنوان پدرتان خیلی اظهارنظر کردید. فارغ از اینکه این اظهارنظرها موافقان و مخالفانی دارد که نمی‌خواهم وارد آن بحث شوم و دغدغۀ‌ من نیست؛ در مورد ابراهیم گلستان به‌عنوانِ خالق آثار سینمایی و ادبی کمتر گفته‌اید. نویسنده‌ای که داستان‌هایش به‌خصوص داستان «خروسِ» او در میان آثار ادبیات ما بی‌بدیل است و فیلم «خشت و آینه» هم همین‌طور. شما کمتر درباره آثار ابراهیم گلستان صحبت کردید. اگر دختر ایشان نبودید، دوست داشتید که در مورد آقای گلستان صحبت کنید؟

صد درصد. ببینید، آقای گلستانِ پدر با آقای گلستانِ نویسنده و فیلم‌ساز فرق دارند.

 پس درباره‌ نویسندگی و آثار آقای گلستان صحبت کنید.

عاشقشم. عاشقِ نثر ابراهیم گلستان هستم، فوق‌العاده است. آن موقع که دبستان می‌رفتم، این شانس را داشتم که مثلا صبح‌ها سر صبحانه که همه با هم بودیم، یکهو پدرم می‌گفت: «بچه‌ها یک دقیقه صبر کنید، دلم می‌خواهد قصه‌ای را که دیشب نوشتم برایتان بخوانم». ما کِیف می‌کردیم. من همان موقع که سال آخر دبستان بودم، فکر می‌کردم این آدم عجب ادبیاتی دارد. خیلی عالی بود. به نظرم نثر گلستان بی‌نظیر است. قصه‌هایش هم بی‌نظیر است. شاهکار او هم «خروس» است. البته «مد و مه» جای خودش را دارد، اما شاهکارش «خروس» است.

 خیلی هم‌نظر هستیم. البته گلستان با ما هم‌نظر نیست؛ من که با ایشان صحبت کردم خودش نظر دیگری داشت.

شاهکار او «خروس» است و فوق‌العاده است. فیلم «خشت و آینه» هم راهی را برای جوان‌ها باز کرد؛ یعنی به نظر من موج نوِ فیلم‌سازی ایران با فیلم «خشت و آینه» شروع شد. تنها ایرادی که به «خشت و آینه» داشتم این بود که حرف‌هایی از دهان یک رانندۀ تاکسی درمی‌آید که معمولا این اتفاق نمی‌افتد، یعنی از جنسِ آن آدم نیست. وقتی فیلم را دیدم، این را ایراد می‌دانستم، الان دیگر نه. فکر می‌کنم آن فیلم فوق‌العاده بوده، راهگشایی کرده و کار مهمی کرده است. بنابراین ابراهیم گلستانِ نویسنده و فیلم‌ساز با ابراهیم گلستانِ پدر که بسیار مستبد بود و این استبداد خیلی ما را آزار داد، خیلی با هم فرق دارد.

 من این اواخر خیلی با آقای گلستان در تماس بودم و شاید برایتان جالب باشد که بعضی وقت‌ها او به من زنگ می‌زد، چون معمولا چنین کاری نمی‌کرد. به روزنامه زنگ می‌زد و می‌دانید که تلفن روزنامه به اتاق‌ها وصل نمی‌شد. وقتی به موبایلم زنگ می‌زد می‌گفت آقا چرا من شما را نمی‌توانم پیدا کنم؟! می‌گفتم شما به موبایلم زنگ بزنید. یک مصاحبه هم در همان ایام با ایشان کردم که منتشر شد و خیلی بازتاب داشت. در آنجا من با گلستانِ نرم‌خو آشنا شدم. بالاخره سن هم تأثیر دارد. مقداری نرم‌خو شده بودند، البته یک‌کمی. من به‌عنوان یک روزنامه‌نگار و کسی که کارهای جلال آل‌احمد را خوانده، سر جلال با ایشان بحث کردم. هم‌نظر نبودیم. در مورد جلال انتقاد داشت و من می‌گفتم جلال شخصیت مهمی در تاریخ ادبیات ایران است و نمی‌شود او را نادیده گرفت. بحث به آثار ایشان که رسید گفتم بهترین کار شما «خروس» است، گفت اصلا.

اگر شما یکی دیگر را هم می‌گفتید، او باز می‌گفت «اصلا».

 به هر حال با ایشان بحث کردم و بحث خوبی بود که بخشی از آن گفت‌وگو هم منتشر شد. فکر می‌کنید این قاطعیت ‌از کجا نشئت می‌گرفت؟ من گلستان را آدمِ آگاه و تیزهوشی می‌دانم و به نظرم بزرگ‌ترین ویژگی ابراهیم گلستان نفرت او از جهل است؛ او از جهل متنفر بود. نظر شما چیست؟ قاطعیت گلستان در اظهارنظراتش از کجا می‌آمد؟

به نظر من زیادی قاطع بود! اینکه یک مقدار کوتاه بیاید، اصلا نداشتیم! اصلا! این بد بود. این اخلاق در بچگی خیلی ما را آزار داد. با ما هم‌صحبت نمی‌شد؛ دستور می‌داد که باید این کار را کنید، همین که گفتم! این صحنه را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ من و کاوه که شش سال از من کوچک‌تر بود، مشق‌هایمان را نوشته بودیم و درس‌هایمان را خوانده بودیم و همه کارهایمان را خیلی مرتب و منظم انجام داده بودیم و گفتیم حالا بنشینیم تلویزیون تماشا کنیم. پدرم گفته بود تلویزیون تماشا نکنید، مزخرف است، به‌جایش کتاب بخوانید. ما داشتیم تلویزیون تماشا می‌کردیم که وارد اتاق شد و بدون اینکه حرفی بزند تلویزیون را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت. خب، فکر نمی‌کنید این بد است!

 شما هم تلافی‌اش را درآوردید و رفتید در تلویزیون کار کردید! در کتاب، اشاره کوتاهی کردید که در تلویزیون دولت‌آبادی را می‌بینید. اما می‌خواهم بیشتر توضیح بدهید که در تلویزیون ملی ایران چه خبر بود؟ چه کسانی می‌آمدند و می‌رفتند، شکل کار چطور بود؟ از تجربیات آن دوران برای ما بگویید.

بهترین خاطرۀ‌ یک دوره‌ از زندگی‌ام، کار در تلویزیون بود. شکل کار خیلی آزاد بود. آقای قطبی خیلی رها و آزاد، می‌گذاشتند هر کسی هر کاری می‌خواهد انجام دهد. جذابیتی که تلویزیون داشت این بود که همه‌ ما جوان بودیم و کادر کارمندها حداکثر 35 سال داشتند. خیلی خوش می‌گذشت. گاهی تا چهار صبح کار می‌کردیم، اما اصلا فکر حقوق و اضافه‌کار و اینها نبودیم. هیچ‌کس در این فکرها نبود. واقعا با عشق کار می‌کردیم. من یک زمانی رئیس برنامۀ بچه‌ها شده بودم. آقای قطبی به من گفتند برنامه‌های بچه‌ها احتیاج به یک کارگردان دارد و ما این را نداریم، فراخوان دادند و یک عده اسم نوشتند که فردا برای مصاحبه می‌آیند و تو حتما باید باشی. 10 -15 نفر که کارگردانی خوانده بودند برای مصاحبه آمدند که من یکی از آنها را انتخاب کردم. گفتم این و لاغیر. حتی یادم است «و لاغیر» را آن‌قدر محکم گفتم که آقای قطبی تعجب کرد. و او کسی نبود جز علی حاتمی، که واقعا باعث افتخار من است که علی حاتمی را کشف کردم.

 پس قاطعیت زیاد هم بد نیست!

بله، خیلی هم او را دوست داشتم، تا روز آخر کنارش بودم و خیلی با خودش و خانمش رفیق بودیم. آقای قطبی گفت اگر از ایشان خوشت آمده، خیلی خب، همین را می‌گیریم و علی را استخدام کردند.

 گویا آن زمان فضای کار فرهنگی در تلویزیون خیلی رونق داشت و چهره‌های روشنفکر زیاد می‌آمدند و می‌رفتند. خاطره‌ای از آن ایام دارید؟

بله، خیلی‌ها می‌آمدند. آقای احمد فاروقی که متأسفانه الان هیچ اسمی از او نیست، در آنجا کار می‌کرد؛ سینماگر و کارگردان فوق‌العاده‌ای بود. خیلی از کارگردان‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. آقای جوانمرد، آقای نصیریان، همه می‌آمدند و می‌رفتند. خیلی خوشحال بودم که با اینها از روبه‌رو آشنا می‌شوم. من در پاریس طراحی لباس تئاتر و طراحی پارچه خوانده بودم و به اسم «طراح لباس برای تئاترهای تلویزیونی» استخدام شدم. ولی بعد رئیس برنامۀ بچه‌ها و جوانان هم شدم. در طراحی با کارگردانان مختلف کار می‌کردم. با علی حاتمی هم کار کردم، وقتی که اولین سریالش را ساخت و خودش هم بازی می‌کرد.

 یادتان می‌آید چه سریالی بود؟

سریال «خرگوش و روباه». خودش «خرگوش» شده بود و من باید یک لباس خرگوش برایش طراحی می‌کردم. یادم است طراحی کردم و رفتیم به خیاطی دادیم و لباس را دوخت. پرو که می‌کرد، همه از خنده داشتیم می‌مردیم. با لباسی که هنوز آماده نبود، مدام ورجه وورجه‌های خرگوشی می‌کرد. خیلی به ما خوش گذشت. صحنۀ دیگری هم از علی حاتمی یادم است؛ سریالی به اسم «خرگوش و روباه در کنار دریا» ساخت، سریالی بود که همه کاراکترهای آن خرگوش و روباه بودند و کارهای مختلف می‌کردند. آن زمان آقای قطبی، مصطفی فرزانه، احمد فاروقی و فرخ غفاری رئیس و معاونین بودند،‌ روزی که می‌خواست این سریال را به رؤسای تلویزیون نشان دهد همه آمدند و به سالن فیلم رفتند، من و علی که آمدیم برویم، آقای قطبی گفت شماها نیایید، برای اینکه ما می‌خواهیم راجع به فیلم صحبت کنیم، شما نباشید بهتر است! ما ناراحت شدیم. در را بستند و تمام شد. علی گفت حالا چه‌کار کنیم؟ گوشش را به در می‌گذاشت تا ببیند صدای خنده می‌آید، چون سریال کمدی و خیلی خنده‌دار بود. می‌دید که هیچ صدای خنده‌ای نمی‌آید. همین‌طور گوش او به در بود، که یکهو دیدم پرید هوا و گفت خندیدند. بعد شروع به بِشکن زدن و رقصیدن در راهروی تلویزیون کرد که کارگردان شدم، کارگردان شدم! و کارگردان شد. من در آن لحظۀ کارگردان شدنش بودم. خیلی لحظۀ هیجان‌انگیزی بود.

 از فرخ غفاری هم خاطره‌ای دارید؟

خیلی. آقای غفاری خیلی خانۀ ما می‌آمدند. وقتی هم که ازدواج کرد، با خانمش مهشید امیرشاهی که نویسنده فوق‌العاده‌ای بود می‌آمدند. خیلی همدیگر را دوست داشتیم.

 چرا مهشید امیرشاهی دیگر کار نکرد؟

رفت. چه کسی رفته باشد و کار کرده باشد؟ هیچ‌کس. الان شما اسم ببرید، چه کسی رفته آنجا و کار کرده؟ هیچ‌کس. اول از همه ابراهیم گلستان. کاری کرد؟ هرچه از او چاپ شد، مربوط به قبل از انقلاب و قبل از رفتنش بود. مثل اینکه حال‌وهوای آنجا یک‌جوری است که نمی‌توانید کار خودتان را درست انجام دهید. باید در خاک خودتان باشید. اتفاقا آقای دولت‌آبادی در کتاب می‌گوید که رفتم آمریکا، در آن دوره قتل‌های زنجیره‌ای به من گفتند برو و ما با خانواده به آمریکا رفتیم و یک‌خُرده ماندیم. بعد دیدم نمی‌توانم بنویسم و همه‌ با هم برگشتیم. نمی‌شود. ببینید، آنجا هیچ‌چیزش به ما مربوط نیست، اینجا همه چیز به ما مربوط است. بنابراین رابطه‌ای که در اینجا با آدم‌ها ایجاد می‌شود، در آنجا ایجاد نمی‌شود. آقای ساعدی کاری کرد؟ دِق کرد و مُرد. ابراهیم گلستان هیچ کاری نکرد. پنجاه سال هیچ کاری نکرد. گاهی اوقات می‌گفتم بابا چی داری می‌نویسی؟ می‌گفت دارم می‌نویسم! بیخود می‌گفت، نمی‌نوشت. از این موضوع خیلی ناراحت بود، اما به روی خودش نمی‌آورد، ولی من دخترش بودم و خیلی خوب می‌فهمیدم که حالش خوب نیست. ولی ادامه داد.

 برگردیم به محمود دولت‌آبادی. شما چندین کتاب را در گفت‌وگو با دولت‌آبادی مطرح می‌کنید که دوست دارید و هم‌نظر هستیم؛ یکی «جای خالی سلوچ» است، یکی «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یکدیگر» و یکی هم «کلیدر». من فکر می‌کنم باید یک حساب جداگانه‌ای برای «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یکدیگر» باز کرد. شاید اغراق‌آمیز باشد و آقای دولت‌آبادی هم خوششان نیاید، ولی من فکر می‌کنم اگر اثری سال‌ها و سال‌های بعد دوام بیاورد، کتاب «اسب‌ها...» است. می‌خواستم بیشتر درباره این رمان صحبت کنید. چه چیز این کتاب شما را مجذوب کرد؟

نمی‌دانم، خیلی نو بود. همه چیز این کتاب برای من خیلی تازگی داشت؛ هم قصه، هم نثر و هم فضاسازی‌هایی که می‌کرد. من دو بار این کتاب را پشت ‌سر هم خواندم، آن‌قدر که کِیف کردم دفعه اولی که خواندم. بعد که به خودشان گفتم، مدام می‌گفتند آن کتابی که تو دوست داری! «اسب‌ها...» را خیلی دوست دارم، ولی به نظر من آقای دولت‌آبادی یعنی «جای خالی سلوچ».

 آیا به خاطر این نیست که شخصیت مهمِ «جای خالی سلوچ» زنی مقتدر است؟ شاید به این دلیل است که شما «سلوچ» را خیلی دوست دارید.

اتفاقا یک اتفاق بامزه افتاد. تعریف از خود نباشد، رونمایی یکی از کتاب‌هایم در گالری آرتیبیشن بود. خودِ آرتیبیشنی‌ها از آقای دولت‌آبادی دعوت کرده بودند که آمدند. از ایشان خواهش کردند که راجع به من صحبت کنند. آقای دولت‌آبادی پشت میکروفن آمدند و گفتند: «چیزی ندارم بگویم؛ لیلی گلستان مرگانِ سلوچ است». این واقعا برای من افتخار است. من همان‌جا شروع به گریه کردم. البته به این دلیل نمی‌گویم که «سلوچ» از همه کتاب‌هایش بهتر است. آن موقع که «سلوچ» را خواندم، بیشتر از «کلیدر» دوست داشتم. «کلیدر» را خیلی دوست‌ دارم‌، ولی «سلوچ» به نظرم فوق‌العاده است.

 «جای خالی سلوچ» در ادامۀ کارهای آقای دولت‌آبادی است؛ همان فضای رئالیستی و همان شخصیت‌های رئالیستی، با همان نسبت‌ها و رابطه‌هایی که بین مردم روستا وجود دارد که البته مفهومی فراتر از روستا را مطرح می‌کند که به نظر من خیلی جالب است، به‌خصوص آن بخشی که شتر وحشی می‌شود و قهرمان داستان وحشت می‌کند و به چاه می‌رود و آنجا با یک مار روبه‌رو می‌شود و کل موهایش سفید می‌شود...، که به نظرم یکی از بی‌نظیرترین صحنه‌های ادبیات داستانی است. با وجود این، وقتی سراغ کتاب «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یکدیگر» می‌رویم، دولت‌آبادی تفاوت بسیاری دارد. ما در اینجا با یک دولت‌آبادی‌ دیگر روبه‌رو هستیم که هم شخصیت‌هایش مدرن هستند و هم روابط و مفاهیمی که مطرح می‌شود مدرن هستند. مهم‌تر از همه اینکه ساختار زمانی مدرنی دارد.

زبانِ «اسب‌ها...» هم زبان همیشگیِ دولت‌آبادی نیست.

 به نظرم «اسب‌ها...» اثری است که باید بیشتر درباره آن بحث شود و خوشحالم که شما این کتاب را پسندیدید و در کتاب «در پسِ آینه» هم در مورد آن صحبت کردید. از نظر من، یکی از زیباترین بخش‌های کتاب «در پس آینه» جایی است که شما با آقای گلستان به کافه فردوسی در خیابان نادری می‌روید. آن موقع چند سالتان بود؟

هنوز به آبادان نرفته بودیم، چهار، پنج سالم بود.

 جالب است که هدایت در آنجا از شما یک پرتره می‌کشد و متأسفانه گلستان آن پرتره را برنمی‌دارد. از آن روز می‌گویید؟

صادق هدایت از منِ پنج ساله روی زیربشقابی کافه که کاغذی بود، یک پرتره بکشد و هیچ‌کس این پرتره را برندارد به خانه بیاورد! آخر پدر من چرا آن پرتره را به خانه نیاورد! واقعا باعث افتخار بود اگر می‌آورد، ولی نیاورد.

 تصویری از کافه فردوسی به یاد دارید، که چه کسانی می‌آمدند؟

اینها یک دورۀ هفتگی داشتند. من بچه بودم و خیلی آنها را نمی‌شناختم. می‌دانم که آل‌احمد هم بود. گلستان چند بار من را با خودش به آنجا برد. یکی از این بارها، صادق هدایت آمد و پرتره‌ای کشید و یک دستی به سر من کشید. این را یادم است. آن موقع دور تا دور کافه فردوسی آینه بود و من پشت میز نشسته بودم. همه آقایانی که آنجا بودند داشتند صحبت می‌کردند و من همین‌طور نشسته بودم. در آینه دیدم از پشت سرم یک آقای باریکِ لاغرِ سیبیلوی عینکی دارد نزدیک می‌شود. باز در آینه دیدم که وقتی نزدیک شد، به سر من دست کشید و من هم نمی‌دانستم که اصلا او کیست. من دو تا گیس بافته داشتم، گفت چه موهای قشنگی داری! من صادق هدایت را فقط همان یک بار دیدم و خاطرۀ همان یک بار خیلی قشنگ و فوق‌العاده بود.

 دوره‌ای که به آبادان رفتید چطور بود؟ دورۀ آبادان برای آقای گلستان که بسیار پربار بود.

آبادان عالی بود. جای خیلی قشنگی بود.

 شما در آبادان چند سال داشتید و چه کار می‌کردید؟

ما به مدرسه می‌رفتیم و درس می‌خواندیم. دورۀ کودکستان و دبستان. از شش سالگیِ من به آبادان رفتیم. پدرم کارمند شرکت نفت بود. خانۀ کارمندان در یک محوطه بود، خانۀ مدیرها در یک محوطه دیگر بود. خیلی جذاب بود. آن‌قدر آبادان را دوست داشتم که هنوز بوی پالایشگاه آبادان را حس می‌کنم. یکی از امتیازهای آبادان برای من، وجود هوشنگ پزشک‌نیا نقاشِ معروف بود که دوست پدرم بود. پدرم  هر وقت خانۀ او می‌رفت، من را با خودش می‌برد. من اولین بار نقاشی روی دیوار را در خانۀ آقای پزشک‌نیا دیدم. تا آن زمان با نقاشی چندان آشنا نبودم. آقای پزشک‌نیا وقتی نقاشی می‌کشید، می‌گفت بیا تماشا کن. خب اینها شانس من است که به هر حال با وجود چنین پدری، با یک عده آدم‌های خیلی خیلی خاص آشنا شدم. و خاص‌ترین آنها شاید آل‌احمد بود.

 از آل‌احمد می‌توانید برای ما بگویید؟

آل‌احمد اولین عشق من بود. 10  ساله بودم، همین‌طور واله و شیدا او را نگاه می‌کردم. تُنِ صدایش خیلی قشنگ بود. لاغر و استخوانی بود. یک‌ جور خوبی بود. یک روزی شنیدم پدرم به مادرم می‌گفت آل‌احمد دارد زن می‌گیرد و قرار است زنش را بیاورد به ما معرفی کند. ما آن موقع از آبادان برگشته بودیم و در منزل مادربزرگم در چراغ‌برق زندگی می‌کردم تا خودمان خانه‌ای پیدا کنیم. حالم بد شد، خیلی حالم بد شد. یعنی چه می‌خواست زن بگیرد، پس من چی می‌شوم! هیچ‌وقت خاطره آن روز از یادم نمی‌رود. آن خانه اولش یک هشتی بود، باید از پله‌ها پایین می‌آمدیم تا به حیاط برسیم، خانه خیلی بزرگی هم بود. یادم است من دم پله‌ها ایستاده بودم که وقتی اینها می‌آیند زن آل‌احمد را ببینم. وارد که شدند، وقتی سیمین خانم را دیدم، با خودم گفتم نه، این نمی‌تواند رقیب من باشد! بعد دیگر من بچۀ‌ آنها شده بودم. چون بچه‌دار هم نمی‌شدند، هر جا می‌خواستند بروند تلفن می‌کردند و می‌گفتند ما می‌خواهیم عقب لیلی بیاییم و من را با خودشان این‌ور و آن‌ور می‌بردند. دیگر سیمین خانم و من عاشق و معشوق بودیم، ولی اول رقیب بودیم.

 جایی در کتاب می‌گویید که خانۀ ما محفلی بود که نویسنده‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. زمان این محفل‌ها معلوم نیست و فقط اشاره‌ای گذرا کردید. این محفل مربوط به چه دوره‌ای بود؟

وقتی بود که ما دیگر خانۀ دروس را ساخته بودیم. فکر کنم سال 1338-1339 بود، چون من هنوز بچه بودم و دبستان می‌رفتم. همۀ آدم‌های مهم، روزهای جمعه آنجا بودند. آل‌احمد بود، اخوانِ نازنین بود که به نظرم از همه‌شان بهتر بود، پرویز داریوش بود، خیلی‌ها بودند. ولی اینها شاخص‌هایشان بود، همه‌اش هم سر مسائل ادبی با هم دعوا می‌کردند، فحش می‌دادند و جیغ می‌زدند، ولی بعد دوباره می‌گفتند و می‌خندیدند و هیچی نبود. اتفاق خیلی بدی که بعدها افتاد این بود که وقتی من می‌خواستم ازدواج کنم، پدرم گفت لیست مهمان‌ها را بده، ببینیم مهمان‌های تو چند نفرند. من اول از همه نوشتم جلال‌ آل‌احمد و سیمین خانم. 15، 16 نفر بودند. لیست را به او دادم، وقتی لیست را بدون حرف به من پس داد، نگاه کردم دیدم یک خط قرمز روی آل‌احمد کشیده بود. خیلی حالم بد شد. گریه کردم که مگر می‌شود آقای آل‌احمد در عروسی من نباشد؟ گفت می‌شود! و نیامد.

 خانم گلستان شما مترجم خوبی هستید؛ هم زبان فارسی شما خوب است و هم زبان فرانسه‌ را خوب می‌دانید. چرا ترجمه را ادامه ندادید، یا خیلی جدی نگرفتید؟ یادم است ترجمه‌های شما مانند کتاب‌ «زندگی در پیش رو» خیلی سروصدا کرد.

من 61 کتاب ترجمه کردم. چقدر دیگر ادامه بدهم!

 منظورم این است که گویا نمی‌خواهید بیشتر در جایگاه «مترجم» باشید، یعنی آن فیگوری که دوست دارید خیلی فیگور مترجم نیست. درست است یا من اشتباه می‌کنم؟

نه، دوست دارم. یک بار خبرنگاری از من پرسید که شما بیشتر مترجم هستید یا گالری‌دار؟ گفتم مترجم. من همیشه خودم را بیشتر مترجم می‌دانم. ترجمه خیلی کار خوبی است. من از تک‌‌تکِ کتاب‌هایی که ترجمه کردم، کِیف کردم و لذت بردم. اصولا فکر می‌کنم آدم کاری را که دوست دارد، باید انجام دهد. اگر یک کاری را به زور انجام دهید، نمی‌توانید خوب انجامش دهید. من واقعا با دل و جان با وجود سه تا بچه، 61 کتاب تا الان ترجمه کردم. البته اینجا کتاب پیدا نمی‌شود. من باید سفر کنم و کتاب بخرم، اما خیلی وقت است که سفر نکردم. شاید به این دلیل است که کتاب جدید پیدا نکردم. ولی خب، 61 کتاب بس است دیگر!

 شما در حوزه نقاشی و گالری‌داری نیز موفق بوده‌اید. اشاره کردید به دیدار آقای پزشک‌نیا، آیا از همان‌جا شیفتۀ نقاشی و هنرهای تجسمی شدید؟

از همان‌جا عاشق هنرهای تجسمی شدم. بعد به تهران آمدیم و پدرم یواش‌یواش کار می‌خرید و به دیوار آویزان می‌کرد. با سهراب سپهری دوست شد. یکی از مهمان‌های روزهای جمعۀ خانۀ ما سهراب بود. گاهی اوقات سهراب تلفن می‌کرد که آقای گلستان بیایید کارهای جدیدم را ببینید. پدرم همیشه مرا با خودش می‌برد. در آنجا نقاشی می‌دیدم که فوق‌العاده بود. خیلی هم آدم محجوب، خجالتی و ساکتی بود. آنجا بیشتر با نقاشی آشنا شدم. خود سهراب هم هر جمعه به خانۀ ما می‌آمد. او هم آدم فوق‌العاده‌ای بود.

 درباره سهراب سپهری هم کمی بگویید؟

من سهراب را بیشتر نقاش می‌دانم تا شاعر. البته در بین مردم، شاعر است. وقتی خواستم گالری‌ام را افتتاح کنم، گفتم با نقاشی‌های مجموعۀ دوستان و پدرم شروع می‌کنم که سهراب سپهری است. از دوستان قرض کردم و هرچه هم پدرم در خانه داشت جمع کردم و در گالری گذاشتم. خیلی از مردم آن موقع نمی‌دانستند که سهراب نقاش است، اما خیلی‌ها آمدند، چون شعرش را دوست داشتند. یادم است در روزهای بعد از افتتاح گالری‌، چند تا جوان وارد شدند و تا از راه رسیدند، شروع کردند شعرهای سهراب را از حفظ خواندند. این خیلی برای من جذاب بود. یا شب افتتاح، ماشین کمیته آمد گفت چه خبر است، دروس ‌بند آمده! همه ماشین‌ها منتظرند و نمی‌توانند وارد خیابان شوند. گفتم نمایشگاه سهراب سپهری است. گفت موفق باشید و رفت. مردم شعرهای سهراب را خیلی دوست داشتند، برای اینکه از رادیو خیلی پخش می‌شد. خیلی آدم نازنینی بود.

 شما گالری دارید، با نقاشی و هنرهای تجسمی آشنا هستید، ترجمه کردید و ادبیات را خیلی دوست دارید. آیا تا حالا تصمیم گرفته‌اید رمان یا داستان بنویسید؟

شما شاید هزارمین نفری باشید که این را می‌گویید. خیلی‌ها به من گفتند که چرا نمی‌نویسی. چشم. دارم فکر می‌کنم.

 شما در بطن داستان‌نویسی ایران هستید. در اغلب مراسم نقد و بررسی داستان‌ حضور دارید یا داور جوایز ادبی و منتقد هستید. یک پای داستان‌نویسی معاصر ایران هستید.

نه آن‌جوری، ولی از ادبیات خیلی خوشم می‌آمد.

 خانم گلستان وضعیت ادبیات ایران را چطور می‌بینید؟

به نظر من خیلی خوب است. من جوان‌های نویسنده را خیلی جدی دنبال می‌کنم، یعنی هر کتابی که از یک آدم ناشناس درمی‌آید فوری می‌روم می‌خرم. برایم جذاب است که این نویسنده کیست و چه نوشته است. آدم‌های فوق‌العاده در اینها هستند. بنابراین به نظرم اوضاع نویسنده‌های جوان ما خیلی خوب است و اگر همین‌ها ادامه دهند، خیلی خوب است.

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.