فرحزاد نوزاد
شارمین میمندینژاد.مؤسس جمعیت امام علی(ع)
کنار جوی آب، خیره بر گوشتی شدهای که بر آتش زغال، روغنش را فرومیچکد، دنده به دندان میکشی. با من بیا به سال 1382. بالاخره تو هم از داوطلبانِ جمعیت امام علی(ع) هستی. در دره فرحزاد پایین میروی. هرچه باشد جوان هستی و باید به ترس از تاریکی شب فائق آیی. به تو گفتهاند مادرانی در این دره هستند که فرزندانشان را رها میکنند. به تو گفتهاند ممکن است کلامت منجی کودکی باشد که مادر، رهایش نکند. قدم به تاریکی میگذاری. صدای زوزه آزاردهنده سگانِ پوزهکش بر تعفن پسماندها. نباید بترسی. باید به سمت کورسوی نوری که از پشت پنجرههای مشمایی آلونکهای زبالهای بیرون میزند، بروی. هرقدر هم که این فضا چونان کابوسی دهشتناک به نظر آید، باید این شب را در نجاتِ آن نوزاد تمام کنی. کمکم که پایین میروی، در میانه زبالهسوزیها، انبوهِ مردان و زنانی را میبینی که به انتهای سوختن خود رسیدهاند و در آن گود، نحیف و سیهچُرده، بالاپوش چرکینی را بر سر کشیده و تکه مرگی را بر سر سوزن زدهاند و میکِشند. آن روزگار کرک در پاتوقها، در امنیتِ جرمنبودن، بیداد میکرد. وقتی وارد دوزخ میشوی، همهچیز به شماره کُندی میافتد. زنان و مردان سراپاسوخته، با دهانهای به عفونت افتاده از کرک، به نشئگی میخندند. آنی متوجه میشوی لب و لثه و دندانها و زبانشان به کِرم نشسته است. تخریب کرک ابتدا روی بافتهای نرم بدن آغاز میشود. مُردگی بافت و در نهایت، بهکِرمنشستنش. پایت در منجلاب و زبالهها فرومیرود و سرت در مهی از دود، گیج میزند؛ اما بااینهمه باید بروی. از خود میپرسی آیا میشود در اینجا به زندگی امید داشت که ناگاه بوی کبابی، در آن تعفن، ولعِ مشامت را میگیرد. حتم گوشتی بر آتش افتاده. تو به آن فضای کابوسوار عادت کردهای و ترست ریخته و فضای کابوسوار نیز پذیرای تو شده. مردان و زنان سفرههای فروش موادشان را به تو تعارف میزنند. هیچکس اینجا بیکار نیست. در خلأ، کرک به عمل میآورند. فحشا و کودکفروشی و مواد. مادران نحیف معتاد در این دشتِ درد، هیچ علامتی از بارداری یک نوزاد ندارند. تمام علائم زنانگی و بارداری در سایه کرک از بین میرود. هیچکس منتظر نوزاد ناخوانده نیست. بالاخره خودت را به آلونک آن مادر میرسانی. کلمات نپختهات به امید معجزه بر آن تن سوخته، یاسین میشود. زن نیمهبرهنه، درحالیکه سیگاری دود میکند، پلک نرمی میزند، پارینه لحاف روغنگرفتهای را کنار میکشد و نوزاد چندروزهای را به تو نشان میدهد و میگوید: این بچهبشو نیست! مشتری هم نداره، میخوای ببرش! با مِهری به بالای سر کودک میروی. خدای من! حال با همه وجود، ترس شدهای! ترسی که تمام شفقت و مهر را در تو خاموش میکند. از دنده چپ نوزاد نیمبرهنه تا انگشتان پایش، انبوهی از کِرمها در حال ولوله و تناولاند. صدای زن وزوزه ذهنِ به انتها رسیدهات میشود که میگوید: اینجور بچهها رو تو این دره میسوزونن. لرزه زندگی آنی به انگشت اشاره نوزاد میآید و همزمان اشکهایت نیز بیامان فرومیریزد. از خواب خاکستر بخیز قبل از آنکه نیممعصومیت ماندهات را بسوزانند. به نور سوختن کدام نوزاد از بیراه به راه این سو شدهای؟ بوی کبابِ کدام کودک به ولعِ بینی خرفتت افتاده بود؟! باید بترسی! سراپا بترسی.
کنار جوی آب، خیره بر گوشتی شدهای که بر آتش زغال، روغنش را فرومیچکد، دنده به دندان میکشی. با من بیا به سال 1382. بالاخره تو هم از داوطلبانِ جمعیت امام علی(ع) هستی. در دره فرحزاد پایین میروی. هرچه باشد جوان هستی و باید به ترس از تاریکی شب فائق آیی. به تو گفتهاند مادرانی در این دره هستند که فرزندانشان را رها میکنند. به تو گفتهاند ممکن است کلامت منجی کودکی باشد که مادر، رهایش نکند. قدم به تاریکی میگذاری. صدای زوزه آزاردهنده سگانِ پوزهکش بر تعفن پسماندها. نباید بترسی. باید به سمت کورسوی نوری که از پشت پنجرههای مشمایی آلونکهای زبالهای بیرون میزند، بروی. هرقدر هم که این فضا چونان کابوسی دهشتناک به نظر آید، باید این شب را در نجاتِ آن نوزاد تمام کنی. کمکم که پایین میروی، در میانه زبالهسوزیها، انبوهِ مردان و زنانی را میبینی که به انتهای سوختن خود رسیدهاند و در آن گود، نحیف و سیهچُرده، بالاپوش چرکینی را بر سر کشیده و تکه مرگی را بر سر سوزن زدهاند و میکِشند. آن روزگار کرک در پاتوقها، در امنیتِ جرمنبودن، بیداد میکرد. وقتی وارد دوزخ میشوی، همهچیز به شماره کُندی میافتد. زنان و مردان سراپاسوخته، با دهانهای به عفونت افتاده از کرک، به نشئگی میخندند. آنی متوجه میشوی لب و لثه و دندانها و زبانشان به کِرم نشسته است. تخریب کرک ابتدا روی بافتهای نرم بدن آغاز میشود. مُردگی بافت و در نهایت، بهکِرمنشستنش. پایت در منجلاب و زبالهها فرومیرود و سرت در مهی از دود، گیج میزند؛ اما بااینهمه باید بروی. از خود میپرسی آیا میشود در اینجا به زندگی امید داشت که ناگاه بوی کبابی، در آن تعفن، ولعِ مشامت را میگیرد. حتم گوشتی بر آتش افتاده. تو به آن فضای کابوسوار عادت کردهای و ترست ریخته و فضای کابوسوار نیز پذیرای تو شده. مردان و زنان سفرههای فروش موادشان را به تو تعارف میزنند. هیچکس اینجا بیکار نیست. در خلأ، کرک به عمل میآورند. فحشا و کودکفروشی و مواد. مادران نحیف معتاد در این دشتِ درد، هیچ علامتی از بارداری یک نوزاد ندارند. تمام علائم زنانگی و بارداری در سایه کرک از بین میرود. هیچکس منتظر نوزاد ناخوانده نیست. بالاخره خودت را به آلونک آن مادر میرسانی. کلمات نپختهات به امید معجزه بر آن تن سوخته، یاسین میشود. زن نیمهبرهنه، درحالیکه سیگاری دود میکند، پلک نرمی میزند، پارینه لحاف روغنگرفتهای را کنار میکشد و نوزاد چندروزهای را به تو نشان میدهد و میگوید: این بچهبشو نیست! مشتری هم نداره، میخوای ببرش! با مِهری به بالای سر کودک میروی. خدای من! حال با همه وجود، ترس شدهای! ترسی که تمام شفقت و مهر را در تو خاموش میکند. از دنده چپ نوزاد نیمبرهنه تا انگشتان پایش، انبوهی از کِرمها در حال ولوله و تناولاند. صدای زن وزوزه ذهنِ به انتها رسیدهات میشود که میگوید: اینجور بچهها رو تو این دره میسوزونن. لرزه زندگی آنی به انگشت اشاره نوزاد میآید و همزمان اشکهایت نیز بیامان فرومیریزد. از خواب خاکستر بخیز قبل از آنکه نیممعصومیت ماندهات را بسوزانند. به نور سوختن کدام نوزاد از بیراه به راه این سو شدهای؟ بوی کبابِ کدام کودک به ولعِ بینی خرفتت افتاده بود؟! باید بترسی! سراپا بترسی.