بیژن رزمجو*
پس از آنکه خسرو آگاهى یافت افراسیاب بر آن است از چهارسوى بر ایران بتازد، چهار سپاه را بیاراست تا در برابر تازندگان بایستند و ایرانزمین را از گزند ویرانهجویان در پناه گیرند و گودرز، سپهسالار ایران در برابر پیران ویسه، سپهسالار توران جاى گرفت و دو سپاه اگرچه آماده نبرد بودند، هیچیک در نبرد پیشدستى نکردند که مبادا چون بر دشمن بتازند، جایگاه خویش از دست بدهند و زخمپذیر شوند. بیژن آزرده از این همه بازایستایى از تاختن بر دشمن، به نزد پدر خویش، گیو به خشم رفت که بازماندن از نبرد از چه روست و گیو کوشید او را آرام گرداند. بیژن را سر آرام گرفتن نبود و آماده بود براى نبرد تنبهتن. از دیگرسوى هومان، برادر پیران ویسه ناشکیب از این همه شکیبایى برادر با او به خشم سخن گفت و چون پیران را در جایگاه خویش ماندگار یافت، بر آن شد خود بهسوى سپاه ایران رفته و نبرده مرد بخواهد.
پس از آنکه خسرو آگاهى یافت افراسیاب بر آن است از چهارسوى بر ایران بتازد، چهار سپاه را بیاراست تا در برابر تازندگان بایستند و ایرانزمین را از گزند ویرانهجویان در پناه گیرند و گودرز، سپهسالار ایران در برابر پیران ویسه، سپهسالار توران جاى گرفت و دو سپاه اگرچه آماده نبرد بودند، هیچیک در نبرد پیشدستى نکردند که مبادا چون بر دشمن بتازند، جایگاه خویش از دست بدهند و زخمپذیر شوند. بیژن آزرده از این همه بازایستایى از تاختن بر دشمن، به نزد پدر خویش، گیو به خشم رفت که بازماندن از نبرد از چه روست و گیو کوشید او را آرام گرداند. بیژن را سر آرام گرفتن نبود و آماده بود براى نبرد تنبهتن. از دیگرسوى هومان، برادر پیران ویسه ناشکیب از این همه شکیبایى برادر با او به خشم سخن گفت و چون پیران را در جایگاه خویش ماندگار یافت، بر آن شد خود بهسوى سپاه ایران رفته و نبرده مرد بخواهد. گودرز کوشید به نرمى با هومان سخن گوید و او را با چارهجویى بازگرداند به همین روى وی را گفت: «اکنون بازگرد به نزد پیران، دور نباشد که پهلوانى را به نبرد با تو روانه کنم که همه نامداران از نبرد او انگشت به دندان گزند، سپس دو سپاه به انبوه بر یکدیگر خواهند تاخت». هومان به بانگ بلند گفت: «چه سود از این همه لشکرآرایى و گفتار به چه کار آید؟ تو آرزوى نبرد ندارى وگرنه چگونه ممکن است گلى بچینى و خارى انگشت تو را نیازارد. در میان ایرانیان یک شیرمرد نیست که در پیشاروى دو سپاه با من نبرد کند که ناگزیر شوى، به چاره مرا بازگردانى؟ این شیوه نبرد نیست که همه فریب و نیرنگ است». پهلوانان ایرانى چون رفتار و سخن درشت هومان را بدیدند و بشنیدند، پرخاشجوى گودرز را گفتند یکى از آنان را برگزیند تا آن همه گزافهگویى را خاموش گردانند. گودرز پاسخ داد امروز، سر آن ندارد که جنگ پیش آورد. هومان خندهاى به سرزنش زد و بر گودرز پشت کرده، کینجویانه به سان شیر نر بهسوى روزبانان لشکر ایران شتافت و کمان خویش را به زه کرد و چهار تن از ایشان را از اسب بیفکند و آن روزبانان چون آن پهلوان تورانى را اینگونه بدیدند، بر او راه بگشوده، بگریخته، با او نیاویختند. هومان دلیرتر گردید و نیزه خویش را به دور سر گرداند و فریاد برآورد که هومان پیروز این نبرد است و تورانیان که این دلیرىهاى پهلوان خود را بدیدند، شادىها کردند و خروششان تا آسمان اوج گرفت و کلاهخودشان را به آسمان پرتاب کردند. گودرز از آن همه چیرگى هومان سخت آزرده گشت و از شرم، دژم گردید و از ننگ، خوى از چهره زدود. سپس به مردان خویش بنگریست که چه کسى شایسته نبرد با آن بىشرم است. بیژن چون آواى نبردجویى هومان بشنید، سخت برآشفت و فرمان داد تا بر اسب او زین نهند، زره رومى بپوشید و به پیش پدر رفت و با خشم گفت: «پدر، نگفتم که گودرز، نیاى من زهره نبرد از کف داده، آیینى دیگر گزیده و هرچند براى ازدستدادن آن همه پسر، دلش پرنهیب است، توان جنگیدن ندارد، به همین نشان که آن ترک بیامد، آتشى بیفروخت به کردار شیر میان دلیران و او بیمزده هیچ نگفت». آنگاه نیزه به دست چون مستان برخروشید که از این همه سپاهى، سوارى نبود که آن گزافهگو را خاموش گرداند و او را فرمان دهد تا آیین مردى به آن پهلوان تورانى بیاموزد؟ گیو او را گفت: «اى پسر، به هوش باش و به سخن من گوش بسپار، به تو گفته بودم تندى نکن و با نیاى خویش، گودرز به درشتى سخن مگوى که او کاردیده و داناست. در همین سپاه سوارانى هستند که پیل را در برابرشان توان ایستادن نیست؛ اکنون گودرز را سر جنگیدن نیست. تو از سر جوانى اینچنین گردن برافراختهاى و با این آرزو به پیش من تاختهاى، من با تو همداستان نیستم و در پیش من اینگونه سخن مگوى». بیژن در پاسخ گفت: «اگر خواسته مرا برآورده نکنى، دیگر نامى از من بر زبان نیاور. اکنون نزد گودرز روم تا از او فرمان گیرم تا هومان را از اسب فروکشم». و بىآنکه به اندرز پدر گوش بسپارد، اسب خویش را به جنبش آورده، شتابان به نزد گودرز رفت و گرچه نیاى خویش را ستود، به درد سخن گفت: «اى پهلوان، اى جهاندار شاه که در هر کار شناسا هستى و در هر گاه زیبنده، جاى شگفتى است که از این رزمگاه، بوستان ساختهاى. گویا دل از کینه ترکان زدودهاى، مگر نه این است که یزدان پاک، ما را به این جا روانه کرده تا با بداندیشان بدکردار نه به نرمى که به درشتى رفتار کنیم و آنان را از تاختن به ایران بازداریم و کین سیاوش بستانیم؟ اکنون که گرگ، خود به دام آمده چرا او را وامىرهانى؟ مگر نمىدانى اگر خون او ریخته شود، دیگر پیران به جنگ نیاید. اگر مرا دستور باشد، چون شیر ژیان بر او بتازم و تنها باید پدر را گویى زره سیاوش و یک خود رومى به من دهد». گودرز چون گفتار او را بدید، از شادى بر او آفرین گفت و برایش آرزوى بخت جاوید کرد که در هر کارزار چون شیر پیروز باشد و به اندرز او را گفت: «در این آوردگاه بنگر، ببین توان نبرد با او را دارى؟ هومان مردى کارزاردیده و نبرده و در جنگ چون اهریمن است، تو جوانى و آنگونه که باید در سپهر نگشتهاى و گویا به تن خویش مهرى ندارى، تو بمان تا یک هژبر رزمدیده و سرد و گرم چشیده به جنگ او فرستم. کسى که او را تیرباران کند، آنچنانکه گویى تگرگ بر او مىبارد و ترگ پولادینش را بر سرش بدوزد».
بیژن در پاسخ گفت: «اى پهلوان، گرچه جوان هستم، بىهنر نیستم، مگر مرا در رزم با فرود ندیدى، دیگر نیازى به آزمون نیست، در جنگ پشن زمین را درنوردیدم و کسى پشت مرا ندید، اگر در هنر از دیگران فرودستتر باشم، زندگى را نخواهم و اگر مرا بازدارى از نبرد با هومان، نزد شاه بنالم و دیگر نه کمر خواهم و نه کلاه». گودرز چون آن همه سرمستى نواده خویش بدید، بخندید و از او شاد شد و چون سرو آزاد، گردن برافراخت و در دل گفت چه نیکاختر است گیو که فرزندى چون بیژن دارد و بیژن را گفت تا او چنگ به جنگ گشود، پلنگ را توان نبرد از دست برفت و او را دستور داد با هومان روباروى شود با این آرزو که بخت نیکش او را رهنمون باشد و باشد که هوش آن اهریمن به دست بیژن برآید و افزود گیو را هماکنون مىگوید آن زره بدو بسپارد که جایگاه او از فرهاد و گیو برتر گشته، از گنج و سپاه او را دریغى نیست. بیژن چون از نیاى خویش دستور گرفت، از اسب فرود آمده، زمین ببوسید و گودرز، گیو را فراخواند و درباره بیژن با او سخن گفت و از او خواست آن زره خسروانى را که بیژن خواسته بود، به او بسپارد. گیو، پدر را گفت: «اى پهلوان جهان، همه هوش و جان و جهان من این یک پسر است و در چشم من جان او خوار و ناچیز نیست». گودرز گفت: «درست است که بیژن جوان است و شور جوانى او را به نبرد مىکشاند اما در هر کار هنرمند است و دیگر اینکه رزمگاه جاى کینجستن است، جایى براى پاکشستن جهان از اهریمنان، جایى براى ستاندن کین سیاوش و برآوردن فرمان شاه؛ شایسته نیست به پیوند خویش اندیشیدن که اگر از ابر تیغ ببارد، ما را از دادن جان دریغ نباشد و شایسته نیست دل بیژن را با بازداشتن از نبرد، بشکنى و در دل او از نبرد بیم افکنى که اگر سستى و کاهلى در پیش گیرد، روانش تیره گردد». با این همه گیو دل آن نداشت که تنها فرزند خویش را با آن اهریمن تورانى روباروى گرداند و بیژن چون پدر را اینگونه بدید، به خشم گفت زره سیاوش را نمىخواهد و با همین زره به نبرد هومان خواهد شتافت.
چنین گفت پیش پدر رزمساز/ که ما را به درع تو ناید نیاز
بر آنى که اندر جهان سربهسر/ به درع تو جویند مردان هنر
برانگیخت اسب از میان سپاه/ که آید ز لشکر به آوردگاه
چو از پیش گودرز شد ناپدید/ دل گیو از اندوه او بردمید
* این قلم را سودای آن نیست که سرهنویسی کند و از واژههای غیرفارسی بپرهیزد اما در این سخن که در آخرین پنجشنبه سال و آخرین پنجشنبه قرن انتشار مییابد ،بیهیچ رنجی تنها از واژگان فارسی بهره گرفتهام تا نشان دهم زبان فارسی را آن پویه و توان هست که بیبهرهگیری از واژگان بیگانه، روان و زیبا خویشتن را بیان کند.