بیژن و منیژه (8)
پس از آنکه بیژن از رشکورزى گرگین، گرفتار افراسیاب شد و به لطف پیران ویسه از زنده بر دارشدن نجات یافت و در چاهى محبوس گردید؛ منیژه، دخت افراسیاب برهنهموى و برهنهروى، بى پاىافزار و راندهشده از کاخ خویش به کیفر عشقى لطیف؛ در نجات بیژن در جوشوخروش بود و چون آگاه شد کاروانى از بازارگانان ایرانى به توران آمدهاند به بازارگانى، ناآگاه از اینکه بداند کاروانسالار آنان رستم است، زارىکنان از او یارى خواست تا هممیهن خویش را نجات بخشد. رستم چون زارى او را بدید، از بیم آن که مبادا آن دختر دامى باشد، از سوى پیران ویسه، او را از خود براند و سپس به دلجویى با او سخن گفت و از آن همه زارى بپرسید و پاسخ شنید:
منیژه بدو گفت کز کار من/ چه پرسى ز بد بخت و تیمار من/کز آن چاه سر با دلى پر ز درد/ دویدم به نزد تو اى رادمرد/ زدى بانگ بر من چو جنگاوران/ نترسیدى از داور داوران/منیژه منم دخت افراسیاب/ برهنه ندیده رخم آفتاب/ کنون دیده پرخون و دل پر ز درد/ از این در بدان در دوان گرد گرد و افزود: «براى سیرکردن شکم معشوق خویش، نان و کشکى گرد آورده، خود و او را سیر نگاه مىدارم و این روزگار زار من است و از این زارتر ممکن نمىشود. بیژن، محبوب من در ژرف چاه به غلوزنجیر کشیده شده و از خدا مرگ مىجوید. اکنون آمدهام تا تو را گویم اگر بر ایران گذرت افتاد و با گودرز و گیو رویاروى شدى، آنان را بگوى که فرزندشان اینگونه در بند گرفتار شده، باشد که خسرو، شهریار ایرانزمین، از رستم نیو بخواهد به نجات فرزند ایرانزمین آید که بیژن پیوسته مىگوید تنها کسى که او را توان نجات بخشیدن است، کسى جز رستم نیست». یل نیمروزان، منیژه را گفت: «چرا از یاران پدرت کسى را به خواهشگرى نزد او نمىفرستى تا بر تو بخشایش آورد که سرانجام پدر، پدر است و چون تو را اینگونه ببیند، خونش به جوش آید و بسوزد جگرش. اکنون اگر از پدرت بیمى به دل نداشتم، تو را بیش از این مىبخشیدم». و به خوالیگر (آشپز) خود فرمان داد به او مرغ بریانی پیچیده در نانى نرم دهند تا آن را به معشوق خود رساند و به دور از چشم منیژه، انگشترى خویش را در شکم مرغ جاى داد و گفت هرچه زودتر این خوراک را به معشوقت برسان. منیژه شادمان، آن نان و مرغ بریان را بگرفت و دوان، مرغ در دستار پیچیده را سر چاه برد و به بیژن قصه بازگفت که کاروانى از ایران به توران آمده و کاروانسالار آن، مردى است با فرّ و غرور و غرفهاى دارد، آکنده از زیباترین کالاها و این دستار را او به بیژن بخشیده. بیژن دستار بگشود و به شیوه گرسنگان، مرغ را به دندان گرفت و به ناگاه آن انگشترى بیافت، به نگین آن بنگریست و نام رستم را بخواند. از اوج شادى فریادى برآورده، خنده زد؛ آنچنانکه آن خنده در گوش منیژه بنشست. منیژه چون آن خنده بشنید، در شگفت شد و با خود اندیشید سرانجام آن تنهایى و غل و زنجیر و درماندگى کار بیژن را به جنون کشانده و دلنگران پرسید چهگونه در آن تاریکناى بویناک، دهان به خنده گشاده است، چه رازى در این خنده است، او را نیز بگوید.
بیژن در پاسخ گفت: «امیدوار شدم از این رنج رهایى یابم، اگر با من پیمان کنى و این راز را با کسى نگویى، همه آنچه رخ داده با تو بگویم و اگر زبان به این راز بگشایى، جان مرا به چنگال مرگ سپردهاى». منیژه خشمگین و خروشان گفت: «اینهمه رنج از براى تو کشیدهام، چهگونه راز تو را فاش گویم. همه هستى خویش در گرو تو نهادهام، چهگونه ممکن است آنچه تو گویى به راز، با کسى دیگر در میان گذارم. مگر چشم بارانى مرا نمىبینى؟ همه آن تاج و گنج را در راه تو بگذاشتم و بگذشتم. پدر بیزار از من گشته و خویشان همه مرا از خود راندهاند. اکنون جهانم سیاه و دیدگانم از گریستن سپید گشته و آنگاه تو راز از من مىپوشانى؟» بیژن پوزشخواه گفت: «همه آنچه گفتهاى راست بوده است. من به نادرست سخن گفتهام. شایسته است در هر کارى مرا پند دهى که اندیشهام پریشان گشته و گاه چون تهىاندیشگان سخن مىگویم. بایدت که این مرد گوهرفروش را بشناسى، او کسى جز رستم پیلتن نیست که به رهایى من آمده و نهتنها مرا از این رنج رهایى خواهد بخشید که تو را نیز از این آشفتگى خواهد رهانید. به نزد او رفته، به او نهانى بگو آیا تو خداوند رخش هستى؟» منیژه شتابان به نزد رستم آمده، به نجوا پیام بیژن بگزارد و چون رستم سخن منیژه را بشنید، دانست بیژن راز آن یلِ به چهره گوهرفروش را فاش گفته. آنگاه او را گفت: «اى خوبچهر، آرى، من خداوند رخش هستم، به بیژن بگو یزدان یارىبخش براى رهایى تو مرا روانه گردانیده. از زاولستان به ایران و از ایران براى نجات تو آمدهام و بگویش که همین امشب گاه آزادى تو از غلوزنجیر فرا خواهد رسید. آنچه از تو مىخواهم این است که از هماکنون از بیشه، شاخههاى خشک را گردآورده، شبانگاهان بر سر چاه آتشى بیفروزى خورشیدوار تا بدانم به کدام سوى باید بشتابم». منیژه از گفتار رستم شادمان شد و پس از دیرزمانى گل لبخند بر لبان خشکیدهاش شکوفان گردید و بهسوى چاهى دوید که اکنون بیژن امیدوارانه به انتظار مانده بود و او را گفت که پیامش بگزارده و پاسخ شنیده؛ همانى است که بیژن پنداشته و اکنون که رستم خاطرش آسوده از زنده بودن و سلامت بیژن است، زمین را خواهد شکافت و آن سنگ که راه نور را بر او بسته، بهسوى ستاره پروین پرتاب خواهد کرد و افزود: «او از من خواسته چون تاریکى بر روشناى روز شتاب گیرد و آسمان از چنگ خورشید رهایى یابد، آتشى برافروزم که آن چاه و آن سنگ بهروشنى بازشناخته شود». بیژن او را گفت آنچه رستم فرمان داده همان کند که چون آتش برپا شود، هر دو ایشان از تاریکى و رنج رهایى خواهند یافت.
آن گاه سر بر آسمان کرده، از روزن سنگ یزدان پاک را گفت: «ز هر بد تو مرا دستگیر هستى و تو آنى که بر دل و جان بدخواه من تیر افکنى، مرا یارى بخش تا از آن بیدادگر داد بستانم، تو مىدانى من در این تنگجای چه رنجها کشیدهام؛ اگر به زندگى بازگردم و این اختر شوم خاموشى گیرد، جهانی دگرگونه خواهم داشت». و خطاب به منیژه گفت: «براى تو که همه هستى خویش را در راه من باختهای و آنچنان بودهاى که رنج مرا سود پنداشته، زندگى دوبارهای به من بخشیدهاى و به من مام و پدر را بازگرداندهاى، به کردار نیک مردمان یزدانپرست، آن چنان تو را پرستار گردم و کمر در خدمتت بندم که تا پایان عمر غبار اندوه بر دلت ننشیند». منیژه به گردآورى هیزم سخت بکوشید و آنگونه که مرغان لاخه برگیرند تا لانه بسازند، شاخه برگرفت و هیمه گرد آورد، یک چشم به فروکاستن خورشید داشت و یک چشم بر افزودن ساقههاى خشک تا کى خورشید فرونشیند و تا کى کوه هیمه بلندا گیرد و سرانجام چون خورشید ناپدید شد و شب تیره بر کوه دامن کشید و گیتى آرام گرفت و از دیدهها نهان گشت و سپاه شب تاختن گرفت، منیژه آتشى برافروخت و چشم شب قیرگون را بسوخت و به انتظار ایستاد تا آن پهلوانِ چهره دگرگون کرده از راه فراز آید. رستم با مشاهده آتش، زره بر تن کرده، از خورشید و ماه و یزدان پاک یارى جست و آرزو کرد چشم بدان کور باشد و به پهلوانان همراه خویش گفت آنان نیز جامه بازرگانان را زره گردانند و همه بر اسبانشان، نیزه به دست تیز بشتابند و چون به چاهى رسیدند که اکوان دیو آن سنگ کوه پیکر را افکنده بود، رستم از پهلوانانش خواست آن سنگ را برگیرند تا او بیژن را از چاه بیرون کشد. هفت سوار از اسبان خود فرود آمدند تا به یارى یکدیگر سنگ را برگیرند و هرچه بیشتر کوشیدند، کمتر توانستند آن را اندکى به کنارى کشند. خوى بر چهرهشان بنشست و نومیدانه به رستم نگریستند. رستم از رخش فرود آمده، زره دامن خویش را بر کمر زد و از یزدان جانآفرین یارى خواست و دو دست در زیر آن سنگ افکند و با یک حرکت آن را برداشته، در بیشه چین بیفکند؛ آنچنان که توران زمین بلرزید. آنگاه از فراز چاه از بیژن بپرسید چه گونه است و چه گونه توانسته این روزگار بد را به سر کند و پاسخ شنید همچنان که مىبینى، در زیر پایم آب روان است و بر فراز سرم سنگ ایستاده و از اینهمه رنج و اندوه دل از زندگى بریده، مرگ را آرزو مىکردم. رستم در پاسخش گفت: «آن جهانبان، تو را نیز جان دگرباره بخشید و تنها آرزویى که دارم، آن است که گرگین را ببخشایى و کینه دل از او بگردانى». و بیژن پاسخ گفت: «آخر چهگونه آن ناپاکزاد مرد را ببخشایم که مرا در چنین رنجى افکند، مگر نمىدانى گرگین میلاد با من چه کرده است. بر آنم چون به او دست یابم، زنده به جاى نگذارمش». رستم گفت: «اگر بدخویى کنى و گفتار من نشنوى در این چاه، همچنان تو را به زنجیر کشیده رها کنم و پاى در رکاب رخش گذاشته، بازگردم». بیژن چون این سخن بشنید، پاسخ گفت: «تنها با کشتن گرگین بود که این جان به آرامش مىرسید، اما هرآنچه تو آرزو کنى، همان کنم».
کنون اى خردمند آزادهخوى/ مرا هست با تو یکى آرزوى/ به من بخش گرگین میلاد را/ ز دل دور کن کین و بیداد را /بدو گفت بیژن که اى یار من/ ندانى که چون بود پیکار من/ گر افتد برو بر جهانبین من/ بر او رستخیز آید از کین من/ بدو گفت رستم که گر بدخوى/ بیارى و گفتار من نشنوى/بمانم تو را بسته در چاه پاى/ به رخش اندر آرم شوم بازجاى.