بیژن و منیژه (6)
به درخواست ارمانیان و به فرمان خسرو، بیژن جوان به مرز ایران و توران رفت تا گرازهاى مهاجم را از پاى درآورده، براند و خسرو، گرگین را که سالى چند بزرگتر و تجربهآموختهتر بود، به یارى بیژن همراه او گرداند و گرگین نهتنها بیژن را یارى نداد که بارى بر دوش او نیز شد و از سر رشکورزى، بیژن را روانه توران کرد و منیژه، دخت افراسیاب شیفته بیژن، نهانى او را به کاخ خود برد و بیژن گرفتار شده، به فرمان افراسیاب قرار شد زنده بر دار گردد که پیرانویسه، افراسیاب را از کشتن بیژن بازداشته، بیژن را در چاهى افکندند و چون گرگین به ایران بازگشت و گیو، پدر بیژن آگاه شد فرزندش ناپدید گشته، داورى به خسرو برد و شاه ایران در جام جهاننما بنگریست و دریافت بیژن در توران زمین در چاهى به بند کشیده شده. آنگاه به پیشنهاد خسرو، گیو راهى نیمروز شد تا نزد رستم رفته، از او بخواهد بیژن را از بند برهاند. گیو، رستم را گفت:
کنون آمدم با دلى پرامید/ دو رخسار زرد و دو دیده سپید/ تو را دیدم اندر جهان چارهگر/ تو بندى به فریاد هرکس کمر/ همى گفت و مژگان پر از آب زرد/ همى برکشید از جگر آه سرد
گیو چون نامه خسرو را به رستم بداد، از همه آنچه گرگین با بیژن کرده بود، یاد کرد. رستم با مشاهده اندوه گیو، گفت آرام گیرد و دل بد مگرداند که رستم از رخش، زین برنگیرد تا بیژن را به نزد باب خویش رساند و به مهر یزدان پاک و فرمان شاه از افراسیاب تاج و تخت را بستاند و توران را به خاک و خون کشاند. رستم چون نامه خسرو را بخواند، در شگفت شد که تا چه مایه گودرزیان نزد خسرو گرامى داشته مىشوند و گیو را با این سخن آرام گرداند که چه برای کین سیاوش و چه در رویداد مازندران، پیوسته در پیشاپیش جنگاوران آماده نبرد بوده و اکنون که گیو رنج راه را بر خود هموار کرده و به دیدار او شتافته و دلشاد از دیدارش گشته، آزرده و غمین نباشد که او با تمام توان خواهد کوشید بیژن را از آن چاه و گیو را از این اندوه برهاند و از براى نجات بیژن از جان مایه مىگذارد؛ بهویژه آنکه خسرو نیز چنین نامهاى نوشته و اینگونه از او خواسته این اندوه را پایانی بخشد.
بکوشم بدین کار، گر جان من/ ز تن بگسلد، پاک یزدان من/ من از بهر بیژن ندارم به رنج/ فداکردن جان و مردان و گنج
و آنگاه گفت: «سه روزى در خانه من بمان و خود را از رنج و اندوه برهان که این خانه، خانه توست و هر آنچه دارم از جان و گنج، تو را دریغ نیست. روز چهارم به نزد خسرو مىرویم تا این رنج را به پایان رسانیم». گیو چون دانست رستم درخواست او و خسرو را پذیرفته، شادمان بر چهره رستم بوسه زد و آرزو کرد آن پهلوان پیوسته شادمان بماند و هرگز اندوهى را که در دل دارد، بر او فراز نیاید. آنگاه که رستم دل گیو را آرام و پدرام دید، فرمان داد تا خوان بگستردند، بزرگان و فرزانگان نیمروز را بخواند، زواره، برادر و فرامرز، فرزند رستم نیز به آنان پیوستند و آنگاه چنگ و رودى نواخته شد و به شادنوشى بنشستند و سه روز را به شادى گذراندند.
و چهارم روز چون هنگام حرکت فرارسید، رستم فرمان داد بار بربسته، سوى شاه ایران روان شوند و خود کمر بربست و گرز نیاى خویش، سام را به زین آورده، قباى رومى بر تن کرد و صد سوار زابلى را از سپاه خویش برگزیده، نیمروز را به زال و فرامرز سپرد و چون به ایران آمدند، گیو، رستم را گفت بهتر است او پیشاپیش نزد خسرو رفته و از فرازآمدن رستم، شهریار را آگاه گرداند. رستم بماند و گیو شتابان به درگاه خسرو رفت و چون شاه ایران او را بدید، از رنج راه بپرسید و دلیل در راه ماندن رستم را جویا شد. گیو، خسرو را گفت با فرمان او همه کارها آسان شود که رستم هرگز از فرمان شهریار روى نتابد که دلبسته پیمان اوست و یادآور شد چون رستم، نامه شاه را بخواند، آن را بر چشم نهاده، با او همراه گشت و اکنون او پیشتر شتاب گرفته تا شاه را از فرازآمدن رستم آگاه گرداند. شاه، گیو را گفت اکنون رستم کجاست و چون دانست زود باشد که به درگاه وارد شود، به بزرگان و مهتران فرمان داد تا او را پذیره شوند و گروه بزرگى از پهلوانان ازجمله توس نوذر به استقبال رستم شتافتند و چون به نزدیک رستم رسیدند، از اسب فرود آمده، او را بسیار ستودند. رستم از آنان، از شاه بپرسید و از روزگارشان که چگونه مىگذرد، سپس همه بر پشت اسبان خود بنشستند و راهى درگاه خسرو شدند و چون رستم به بارگاه خسرو گام نهاد، پیشانى بر خاک سایید و شاه را آفرین گفته، آرزو کرد هیچگاه این تاج و تخت بی او نماند که ستایش، زیبنده خسرو است و آرزو کرد همه امشاسپندان و ایزدان یار و نگهبان او باشند. خسرو، رستم را بسیار ستود و او را پشتوانه و پشتیبان تاج و تخت کیانى دانست و گفت از اینکه به دیدار او آمده، شادمان است و جویای حال زواره و فرامرز و زال شد. رستم پاسخ داد از بخت بلند شاه همه آنان درستتن و شادماناند و چه انوشه است هر آن کسی که شاه از او یاد کند. آنگاه به فرمان شاه براى آمدن رستم، جشنى برپا داشتند و همه به شادنوشى بنشستند و رستم گفت در هر دشوارى و رنجى که بر ایران آمده، او سپر و بازدارنده بوده و اکنون این رنج را نیز که دل و جان گودرزیان را مىخراشد به آرامش بدل خواهد کرد. چه میداند که این خاندان نزد خسرو بسیار گرامىاند و پیوسته در خدمتگزارى کمر بستهاند و همین گیو بوده است که شهریار را از چنگال افراسیاب برهانیده و اکنون که این غم بر این دوده فرود آمده، تنها اوست که مىتواند بیژن را از این بند رهایی بخشد. آنگاه زمین را ببوسید و شاه را آفرین گفت و آرزو کرد بدى از او دور باشد و بداندیشانش نابود که گیتى تاکنون چنین شهریارى به خود ندیده است و افزود: «تو آن شهریارى که بدان را از نیکان جدا گردانیدى و تو آنى که اژدها را به بند کشیدى و اگر دیو مازندران را از پاى درآوردهام، با تکیه بر فرّ کیانى بوده که مادر مرا زاده تا بار رنج از دوش تو برگیرم، از این روى همواره به فرمان تو هستم و به همان راهى روم که تو فرمان دهى و اگر از آسمان آتش بر سرم بارد، نیمنگاهى نیز به آسمان نکنم؛ براى رهایى از این رنج مرا نه سپهبدى نیاز است و نه گرز و تیغى؛ کلید آزادی بیژن، در نیرنگ و فریب است». رستم چون این سخن بگفت، همه پهلوانان او را درود فرستادند و از جهانآفرین پیروزى او را آرزو کردند و آنگاه به شادنوشى بنشستند. گرگین با آگاهى از حضور تهمتن در درگاه شهریار، کلید رهایى خویش را در دست رستم دید و کسى را به میانجیگرى نزد رستم فرستاد با این پیام که امید دارد از گفتار او رنجیدهخاطر نشود که این گنبد گوژپشت، چراغ خرد او را خاموش کرده، او را به سوى تاریکى رهنمون شده بود و گویی اینچنین بر او نوشته شده بود؛ اگر شاه بر او ببخشاید، همه جان و تن خویش را به پاى شهریار خواهد افکند و اگر رستم از شهریار بخواهد بر او بخشایش آورد، چون بز کوهى پیوسته در پى او روان خواهد بود. رستم چون پیام گرگین را دریافت کرد، باد سردى از ژرفاى سینه برکشید و دلش بر گرگین به درد آمد و به فرستاده گرگین گفت او را بگوید اى نادان، مگر آن داستان را نشنیده است که پلنگى در دریایى ژرف با نهنگى درآویخت که اگر هوا و هوس بر خرد چیره گردد، کسى از چنگال هوا رهایى نیابد و خردمندى که بر هواى نفس غلبه کند، همانند شیرى شود شکستناپذیر. گرگین نباید بیژن را به بزمگاه مىبرد، او همانند آن روباه پیری است که دام بنهاد و خود در دام افتاد. شایسته نیست نزد خسرو از او نام برد؛ ولى چون به بیچارگى افتاده، سخت در کار خویش فرومانده، از خسرو خواهد خواست گناه او را ببخشاید و این تیرهروزهاى او را روشنى بخشد. اگر بیژن از بند رهایى یابد، او نیز به جان رسته است؛ ولى اگر بیژن بر اثر نیرنگ او از پاى درآید، بایدش دست از جان بشوید که نخستین کسى که به کینخواهى بیژن آید، خود او خواهد بود و اگر او خود نیاید، گودرز و گیو خواهند آمد. رستم یک شبانهروز سخنى درباره گرگین نگفت و در روز دوم چون شاه تاج بر سر نهاده، بر تخت عاج سیمگون بنشست، تهمتن به نزد شهریار خورشیدوش به خواهشگری رفت؛ اما شاه گفت: «به خورشید و ماه سوگند خوردهام که گرگین از من جز رنج نبیند مگر آنکه بیژن از بند رهایى یابد و جز این خواسته هر آنچه آرزو دارى، بخواه از گنج و از تیغ و کلاه». رستم در پاسخ گفت: «از شهریار انتظار است اگر بداندیش، از کردار خویش پشیمان است و براى جبران خطایش آماده جانفشانى است، چه نیکوست که بخشوده شود بهخصوص آنکه او هماره در پیشگاه نیاکانت کمر بربسته بود. و شایسته است که شاه بر او ببخشاید». شهریار ایران خواهشگری رستم را پذیرا شد، گرگین را ببخشود و فرمان داد از بند آزادش گردانند و آنگاه از رستم پرسید براى رهایى بیژن از بند چه اندیشهاى دارد؛ چراکه بیم آن مىرود افراسیاب بدگوهر در صورت آگاهی از این امر که کسانى در اندیشه رهایی بیژن هستند، فرمان دهد او را خاموش گردانند.
به رستم ببخشید پیروز شاه/ رهانیدش از بند و تاریک چاه/ ز رستم بپرسید پس شهریار/ که چون راند خواهى بر این روزگار/ بترسم ز بدگوهر افراسیاب/ که بر جان بیژن بگیرد شتاب