حقوق بشر در اغما
سخن از فاجعه بشری است که هیچکس را یارای متوقفکردنش نیست. تیرهبختی، رنج و مرگ مهاجران و بیجاشدگان. سخن از مردمانی است که نه در هیچجا از ایشان استقبال میشود و نه در هیچجا جذب و پذیرفته میشوند. این مردمان پس از ترک سرزمین مادری بیخانمان شده و به گفته هانا آرنت بیدولت شدهاند. انسانهایی بیحقوحقوق و محروم از حقوق بشر. آنچه در مرزهای بلاروس، لهستان، یونان، فرانسه و انگلستان میگذرد، بخشی از مصائب انسانهایی را نشان میدهد که هر روز تعدادشان فزونی میگیرد و هیچ قانون و قاعدهای شامل حالشان نمیشود. قربانیانی هستند که از تمام چارچوبها و قاعدههای معمول بیرون شدهاند. به گفته آرنت ظهور مردمان بیدولت خط بطلانی بر حقوق بشر کشیده و بیش از پیش آشکار شده که حقوق بشر خارج از حقوق شهروندی در چارچوب
دولت-ملت بیمعنا و مفهوم است و برای مردمانی که از چارچوب دولت- ملت خود خارج شدهاند، حقوق بشری وجود ندارد. کسی که زندگیاش در فضای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی کشورش به مخاطره افتاده، هیچ مجموعه بیرونیای از او حمایت نمیکند. بیدولتشدگانی که هر روز به تعدادشان افزوده میشود نشاندهنده درماندگی امروز بشر است. گویی تنها راهحلی که کشورهایی اروپایی میشناسند اخراجکردن و بازگرداندن آنها به سرزمین مادریشان است؛ همانجایی که در آنجا نمیتوانستند به زندگی ادامه دهند. سیاستمداران و دولتمردان کشورهای پیشرفته اروپایی در سخنرانیها بر حقوق بشر بهمنزله حقوق سلبناشدنی انسان تأکید میکنند اما واقعیت این است فقط این حقوق شامل حال شهروندان در چارچوب دولت-ملت میشود و وضعیت انسانهای بیملت و بیدولت شده در کنار مرزهایشان و وخامت وضعیت زندگی این انسانها چندان اهمیتی ندارد. نادیدهگرفتن بیجا و بیمکان شده و بیحقها در کنار مرزهای کشورهای اروپایی امری طبیعی شده است، مگر اینکه دستهجمعی غرق شوند که دولتمردان این کشورها مجبور شوند گفتوگویی در این مورد داشته باشند بدون هیچ راهکار عملی. هانا آرنت تعبیر جالبی دارد، هرچند سخن او درباره اتفاقات بین دو جنگ جهانی است اما امروز هم معتبر است؛ حق پناهندگی یگانه حقی که نماد حقوق بشر قلمداد میشود، ملغی شده است. دولتها تمایل ندارند مردمانی را که شهروندی کشور خود را تعلیق کردهاند، ورای مرزهای خویش حمایت کنند یا از طریق معاهدات دوجانبه اطمینان حاصل کنند که حقوقشان رعایت میشود. وضعیت این مردمان نشان میدهد که از حقوق بشر چیزی جز شبح و سایهای نمانده است و فقط دستاویزی برای فشار به برخی کشورهاست. برای کشوری مانند بلاروس پناهندگان ابزاری برای فشار بر کشورهای اروپای غربی هستند و سرنوشت و حیات این مردمان اهمیتی ندارد. وضعیت بهگونهای است که گویی کشوری وجود ندارد که این مردمان را بپذیرد، در این میان عودتدادن آنها نیز مسئله را حل نمیکند. وضعیت برای کسانی که پناهندگیشان پذیرفته شده هم چندان بهتر نیست، در هر لحظه ممکن است به سرنوشت بیدولتها و بیملتشدهها دچار شوند. اروپایی پیشرفته درمانده از حل این مسئله است، درحالیکه وضعیت این افراد روزبهروز بدتر میشود.
در این میان تنها نابغههای علمی، ورزشی، هنری و... راهی برای خروج از این وضعیت دارند؛ در مسئله افغانستان افراد نابغه توانستند پناهندگی یا شهروندی سایر کشورها را کسب کنند. گویی بهجای حقوق بشر، بقای اصلح منطق اصلی شده است. به نظر میرسد حقوق بشر فقط شامل کسانی میشود که هوش بیشتری دارند. هانا آرنت مینویسد حقوق بشر که حق سلبناشدنی همه افراد تعریف شده بود، بنا بود مستقل از همه دولتها باشد، اما معلوم شد آن لحظهای که انسانها از دولت مختص خویش محروم و مجبور شدند به حقوق حداقلی دل خوش کنند، هیچ مرجعی برای حمایت از این حقوق بر جای نمانده و هیچ نهاد و کشوری تضمینشان نمیکند. فقدان حقوق ملی و شهروندی با فقدان حقوق بشری یکسان است. وضعیت مردمانی که مجبورند بیرون از محدوده هر نوع قانون ملموس و مشخصی زندگی کنند، نشان از ناکارآمدی و تعلیق حقوق بشر خارج از حقوق شهروندی ملی دارد. حقوق بشر برای کسانی که اتباع هیچ دولتی نیستند، غیر قابل اجرا شده است. برای این مردمان تعلیقشده امکانی برای یافتن وطن جدید وجود ندارد. مصیبت این افراد فقدان آزادی و نبود مسیر خوشبختی نیست، بلکه همانگونه که آرنت مینویسد آنها اساسا به هیچ اجتماعی تعلق ندارند. فلاکت آنها این نیست که در مقابل قانون برابر نیستند، بلکه آن است که هیچ قانونی برای ایشان وجود ندارد. مسئله آنها این نیست که مورد ستم واقع میشوند، بلکه حق حیاتشان در معرض تهدید است. تمدن امروزی بشر در معرض آزمون بزرگی قرار دارد که همان یافتن راهی برای ساماندادن به وضعیت این مردمان است؛ همانهایی که در مهد تمدن اروپایی مانند بربرها و وحشیها با آنها رفتار میشود. دولتهای اروپایی به حیات زیستی این افراد هم بیتوجه هستند، چه برسد به سایر حقوق. حقوق بشر در عمل تهی شده و فقط لفظ آن باقی مانده است.